eitaa logo
دختران محجبه
942 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
ست گل #ادمین_صاحب_الزمان @dookhtaranehmohajjabe
ست گل #ادمین_صاحب_الزمان @dookhtaranehmohajjabe
دخترا یادتونه قرار گذاشتیم وقتی ۸۲۰ شدید اموزش گیف بدون برنامه رو بزارم حالا من فیلمشو گرفتم و داره دانلود میشه🙂😇🙂
دختران محجبه
دخترا یادتونه قرار گذاشتیم وقتی ۸۲۰ شدید اموزش گیف بدون برنامه رو بزارم حالا من فیلمشو گرفتم و داره
نمیاد نمیدونم چراا برم بخوابم 😪😴 حتما اینقدر فعالیت کردم گوشی خسته شد 🙂 براتو ن حتما میفرستمش 😪😪😴😴😴😴
خب عزیزان😊 پایان فعالیت ❤️ امیدوارم اینه یکی دوروزه از من ناراحت نشده باشید هم مدیرگل🌹 هم شما ممبر های عزیز🍃 فعالیتم کم بود ببخشید جاش الان کلییی فعالیت قشنگ کردم🙂 هرچی میخواید در کانال بزارم تو ناشناس بگید 😇
عکس چادرانه 😍❤️ 😅😂
‹🌻🌤› تُویۍ بهانہ‌ے‌آن‌ابرها‌ڪہ‌مۍگریند بیاڪہ‌صاف‌شود‌این‌هـواےبارانۍ..♥️! 🕊
اگه صبح‌ها به محبوب‌ات پیام بدی، عاشقی! و الا آخر‌شبا که همه عاشق میشن!! دعای عهد هم ینی که آقا درسته خواب بودم ولی صبح که پا شدم، اولین دغدغه‌ام تو بودی!! اصلاً دیشب بازم خوابت رو دیدم!! فکر صبح و شبم تویی
⃟🌸🍓✨ •• رفع پف بالای چشم💕🌻 •• ⊰᯽⊱┈┈────╌❊╌────┈┈⊰᯽⊱ خیار از درمان های قدیمی برای پف چشم است خیار حاوی آنتی اکسیدانه که باعث کاهش تحریک و کاهش پف چشم میشه🥒🔥 طریقه مصرف : ² برش از خیار خنک را به مدت ¹⁵ دقیقه روی چشمان بسته خود قرار بدید مطمئن بشید روی قسمت پف کرده حتما خیار قرار بگیره. بعد از زمان گفته شده با یک دستمال مرطوب چشمان خود را پاک کنید💆🏼‍♀🥣 ━━━━━ • 💗 • ━━━━━
🍃🌸 هر‌زمان...⏳ جوانی‌دعا؎فرج‌مهد؎(عج)♥️ ࢪازمزمه‌کند...☔️ همزمان‌ امام‌زمان(عج)‌🌱 دست‌ها؎مباࢪکشان‌ࢪابه🦋 سو؎آسمان‌بلندمی‌کنندو‌☁️ برا؎آن ‌جوان‌ دعا میفرمایند؛🌻 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌👀 حداقل‌ࢪوزی‌یک‌باࢪ دعا؎فرج🔊
💕🌷 همیشه‌با‌وضو‌بود‌، موقع‌شهادتش‌هم باوضو‌بود‌. دقایقـےقبل‌از‌شهادتش وضوگرفت‌و‌رو‌به‌من‌گفت ان‌شاءالله‌آخریش‌باشه(:✨🌾 آخریش‌هم‌شد...💔 • . 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 جانم ادرکنی🌸
مغزت ارور میده اگه اینارو بفهمی👧🏻💜 ♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ •بیشتر دوستای صمیمی یه زمانی ازهم متنفر بودن .🍒💛. •۱۵۹۶۳۵نفر همزمان با تو میمیرن .🛵🧚🏻‍♀. •بی خوابی زیاد باعث میشه مغز خودشو بخوره .🐶🍊. •دمای داخل بون ۳۷درجس ولی وقتی میریم جایی که ۳۷درجس خیلی گرممون میشه .🥝💕. •یه ادمایی وجود دارن که بعد از قلبشون گوشیشون مهم ترین عضو بدنشونه و اگه شما گوشیشو ازش بگیری سکته میکنن .🦊🫐. •توی فضا جهت معنی نداره یعنی اصلا چپ و راست و بالا و پایینی نیست .🐁🌼. •تعداد گوشی های دنیا از ادما بیشتره ولی هنوز ۳۰درصد مردم دنیا گوشی ندارن .🐿🌦. ♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡ 🤍☁️!
حقایق پشم ریزون🚛🪁 ♡- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ •ما هممون میدرخشیم ولی فقط خودمون نمیتونیم ببینیم .🍶🤍. •قدتون صبح ها از شبا بلند تره .🍒🍃. •اگه از اول بچگی تا پیری موهاتون رو کوتاه نکنید طولش به 9 متر میرسه .👩🏻‍🦳💧. •توی بادمجون مقدار زیادی نیکوتین وجود داره و ممکنه شما معتادش بشید .🧺💕. •گرون ترین قهوه دنیا عاج سیاه هستش کههر کیلو از این قهوه نزدیک 100دلار قیمت داره .🐔🫐. •همه ما یه صدای کوچیک تو ذهنمون داریم .🫀🍓. ♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡ ☁️🧘!
♡- - - - - - - - - - - - - - - - -♡ 🤏🏼🤍!
رو شاهرگم... - محمد... نزار من قاتلت بشم...😕 ازت خواهش می کنم یه چیزی بگو...🙁 یه اطلاعاتی بده...☹️ نزار همسرت و مادرت به عزات بشینن...😔 پوزخندی زدم... + اگه... قراره... در قبال... خیانت به... وطنم... زنده بمونم... همون... بهتر که... بمیرم...🙃💔 - منم مجبورم واسه زنده موندن خودم و خانوادم، تو رو بکشم...🙂💔 - حلالم کن...😞 دیدار به قیامت...🙂💔 چشمامو بستم... خیسی خونو رو گردنم حس کردم... خدایا... خودت مراقب عطیه و عزیز و زهرا باش...❤️ الکساندر محسنو تحدید کرد که اگه آقا‌محمد رو نکشه، خودش کشته میشه... اون نامرد هم رفت سمت آقا‌محمد...😰 چاقویی که دستش بود، نشست رو شاهرگ آقا‌محمد...😨😭 الکساندر هم اسلحشو گرفت سمت رسول...😨😭 بی اختیار داد می زدم... + امیر تو رو خدا تندتر برو...😭 الان می کشنشون...😨😭 سیگنال قطع شد... انگار واسه یه لحظه، قلبم نزد...🙂💔 ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عطیه...🙂❤️ پ.ن2: ردشونو زدن...🤩 پ.ن3: بیچاره داوود و امیر...😭💔 پ.ن4: محمد...🙃 حرف آخرش خیلی قشنگ بود...👌🏻✨ پ.ن5: چه بلایی سرشون میاد؟!😱😭 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" همیشه از محمد می خواستم آدرس محل کارشو بهم بگه... اما هیچ وقت نمی گفت...😕😶 خب... یه جورایی بهش حق می دادم... یاد چند ماه پیش افتادم... ساعت ۹ صبح بود... هر دو حاضر شدیم... محمد منو رسوند... ماشینو گذاشت واسه من و بقیه مسیرش رو با تاکسی رفت... یکم که دور شد سوار ماشین شدم و تعقیبش کردم... ۵ دقیقه بعد، تاکسی کنار خیابون ایستاد... منم دور تر ازش پارک کردم... محمد پیاده شد و اومد سمت من... فهمیده بود دنبالشم...😶😕 سرمو پائین انداختم تا شاید منو نبینه... اما دیگه فایده ای نداشت... زد به شیشه ماشین... آروم شیشه رو دادم پائین... خودمو زدم به اون راه...😂 + اِ...😶 سلام...😊 تو اینجا چیکار می کنی؟!🧐 - علیک سلام...😶 فکر می کنم این سوالیه که من باید از شما بپرسم...😊 + امممم...😶 خب... من... یه کاری داشتم...😄 اومدم اینجا...😊 - اهومممم...😶 منم گوشام درازه...😊😐🤣 + بله؟!😐😂 چشماشو ریز کرد و گفت: منو تعقیب می کردی؟!🤔😐 + خب...😶 راستش...😕 آره...🙁 - دست شما درد نکنه...😶 + خواهش می کنم...😂 + خب وقتی خودت نمیگی محل کارت کجاست، مجبورم خودم پیداش کنم...😕😊😂 - آخه عزیز من... آدرس محل کار من به چه درد شما می خوره؟!😶😂 + خب وقتایی که چند روز ازت خبری نیست، میام اونجا سراغتو می گیرم...😕😶 - اگه لازم باشه، خودم بهت میگم کجا کار می کنم...😄 - یه نصیحت بهت می کنم... هیچ وقت یه مامور امنیتی رو تعقیب نکن...☝️🏻😊 + باشه...😊😐 - مسخره می کنی عطیه؟!😐💔 + نه...😶 جدی گفتم...😊😂 - 😂😑 - تشریف ببرین سرکارتون...😄 منم دیرم شده باید برم...😊 + تو برو...🙃 منم چند دقیقه دیگه میرم...😊 - دوباره می خوای تعقیبم کنی؟!😐😂 + 😂😶 - نه...🙃 تا شما نری، من از جام تکون نمی خورم...😊😂 خندیدم و سرمو تکون دادم... خداحافظی کردیم و رفتم سرکار... یک هفته بعد، دوباره به سرم زد تعقیبش کنم...😶😂 این دفعه با مترو می رفت و کارم راحت تر بود... چند دقیقه بعد از رفتنش، منم حاضر شدم و رفتم ‌دنبالش... زیر چشمی نگاش می کردم... خدا رو شکر حواسش به من نبود...😅 یه آقای پیری سر پا ایستاده بودن... محمد بلند شد و جاشو داد به ایشون و تا آخر مسیر سر پا ایستاد...🙃 چقدر این حرکتشو دوست داشتم...👌🏻🙂❤️ همیشه همین قدر مهربون بود...🙃✨ از مترو پیدا شدیم... با فاصله پشت سرش رفتم... سوار تاکسی شد... یه تاکسی گرفتم و با فاصله نسبتا زیادی پشت تعقیبش کردم... ۱۵ دقیقه بعد، تاکسی ایستاد و محمد پیاده شد... وارد یه کوچه شد... با فاصله رفتم دنبالش... سرم داشت منفجر می شد...😣 همش از این کوچه به اون کوچه...😶 بالاخره وارد یه ساختمون شد... خیلی خوشحال شدم که تونستم محل کارشو پیدا کنم...🤩 به خودم قول دادم آدرس اینجا رو به هیچ کس ندم و تا حد امکان نیام اینجا... امیدوارم بودم تا فردا یه خبری از محمد بشه...🙃 یه خبر خوب...✨ خبر سلامتیش...🙂❤️ یه آقایی که حسین‌آقا صداشون می کردن، موندن بیمارستان... نشستم رو به روی اتاقش... یلدا رفته بود نمازخونه... بابا محمود هم رفته بود مامان ملیحه رو بیاره... سرمو به دیوار تکیه دادم و آروم اشک ریختم... ای خدا... چرا من...؟!😭 چرا فرشید...؟!😭 چرا...؟!😭 ای کاش من جای فرشید بودم...😭 حالم خیلی بد بود... از یه طرف فرشید... از یه طرف رسول...😓 گوشیش خاموش بود... همکاراش هم جواب درست و حسابی نمی دادن... می گفتن رفته ماموریت... اما نمی تونستم حرفشونو باور کنم... اصلا حس خوبی نداشتم... پرستاری وارد اتاقش شد... چند دقیقه بعد، هراسون بیرون اومد... صدای دستگاه ها، باعث شد وحشت زده برم سمت اتاقش...😨 دکترا و پرستارا رفتن اتاق فرشید... حسین‌آقا هم خواست بره که دکترا نزاشتن... می دونستم هر چی هست زیر سر همون پرستاره... واسه همین به حسین‌آقا گفتم یه پرستار وارد اتاق فرشید شده... فقط خدا خدا می کردم بلایی سر فرشید نیاد... بالاخره رسیدیم... نمی دونم ماشین ایستاد یا من خودمو پرت کردم بیرون... یه خرابه بود... فقط می دویدم تا شاید یه ردی از برادرام پیدا کنم... یه چیزی که گواهی بده زندن... هنوز قلبشون می زنه... تنهام نزاشتن...🙂😭💔 امیر صدام زد... رفتم پیشش... انقدر دویده بودم... که نفسم بالا نمیومد... صدای شلیک گلوله اومد. بچه های خودمون بودن. خدا رو شکر بچه ها چند دقیقه زودتر از ما رسیده بودن.😃 امیر به جایی اشاره کرد و هر دو رفتیم... امیدوار بودم دیر نشده باشه. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: عجب😶😂 محل کارشو پیدا کرد.😁 پ.ن2: وای خدا😂 فقط حرفای محمد و عطیه وقتی محمد فهمید عطیه تعقیبش می کنه🤣 پ.ن3: آخی😢 بیچاره ریحانه😕
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" آقا‌محمد و رسول بودن... دویدیم سمتشون... کنارشون زانو زدم... بمیرم الهی...😭💔 رسول سرشو گذاشته بود رو شونه آقا‌محمد... آقا‌محمد هم سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته بود... صداش زدم... + آقا... آقا‌محمد... صدامو می شنوین...؟!😢 داوودم...🙃 آروم چشماشو باز کرد... لبخند بی جونی زد... + چیزیتون که نشده؟!😢 سرشو به جهت مخالف تکون داد... چشمام گرد شد... + یا خدا...😱 آقا... آقا گردنتون خونیه...😥 دستمو رو گردنش گذاشتم... قیافش از شدت درد تو هم رفت...😓 + چیزی... نیست...😓 رد... چاقوعه...🙃 رسول... به... رسول... کمک کن...🙂 برگشتم سمت رسول و گفتم: خوبی داداش؟!😢 - خو... خوبم...🙂 رو به امیر گفتم: پس این آمبولانس چی شد؟!😕 امیر گفت: الان میرسه...🙃 + تا آمبولانس برسه، از دست میرن...😢 بیا خودمون ببریمشون بیمارستان...🙂 بازوری آقا‌محمدو گرفتم و آروم بلند شد... امیر هم رفت کمک رسول... اوضاع جفتشون خیلی خراب بود...😓💔 نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت بیمارستان... خدا رو شکر اون پرستار رو گرفتن... دکتر از اتاق فرشید بیرون اومد... همه پرواز کردیم سمتش... + حالش چطوره؟!😥 - یه جور سم به سرمشون تزریق کرده بودن که روی عملکرد سیستم ایمنی بدنشون و قلبشون تاثیر می ذاشت...😓 خدا رو شکر تونستیم نجاتشون بدیم...😅 نفس راحتی کشیدم... + الان حالش چطوره؟!😢 - هنوز تو کما هستن...😕 همون لحظه، بابا محمود و مامان ملیحه هم رسیدن... تو سالن بیمارستان نشسته بودم و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودم... یهو... رسیدم خونه... کلید انداختم و درو باز کردم... دیر وقت بود و همه خواب بودن... هوووففف... چه شبی بود امشب...😓 خیلی خسته بودم... چادرمو درآوردم... رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم... خیلی خسته بودم... صدای در اتاق اومد... + بفرمائین...😊 در باز شد... مامان بود...🙂❤️ - سلام...😊 اجازه هست؟!😄 + سلام...😍 بله...😃 مامان اومد تو و نشست کنارم. محکم بغلش کردم... چند ثانیه بعد، ازش جدا شدم... + فکر کردم خوابیدین...😄 - منتظر تو بودم...🙂 تو صورتم دقیق شد و پرسید: چیزی شده؟!🤔 + چطور؟!🧐 - چشمات داد می زنه ناراحتی...😕 آهی کشیدم و سرمو پائین انداختم. + چیزی نیست...☹️ دستشو گذاشت زیر چونم و آروم سرمو بالا آورد... - چی شده عزیزم؟!🙁 جریانو براش تعریف کردم. مثل همیشه از جزئیات عملیات چیزی نگفتم... فقط گفتم آقا‌داوود نجاتم دادن... - کی اینطور...😶 - خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره...🙂 - چیزیت که نشد؟!😧 + نه...😄 خوبم...😊 فقط... آقاداوود دستشون یکم زخمی شد...😕 - باز خدا رو شکر که بخیر گذشته...😓🙂 - میگم... مطمئنی همش همینه؟!🙃 + آره...🙂 - ولی به نظرم یه چیز دیگه هم هست...😶 + نه... چیزی نیست...😄 - باشه...🙃 من برم بخوابم...🙂 تو هم حتما بخواب...😊 خستگی از چشمات می باره...😶 لبخندی زدم و گفتم: چشم...😄 مامان رفت سمت در... قبل از اینکه بره بیرون صدام زد... - راضیه...🙂 + جانم...؟!🙃 - ولی یه چیز دیگه هم هستا...😶 حالا از من گفتن بود...😄 - شب بخیر...😊 + شب بخیر...🙂 رو تخت دراز کشیدم... حرفای مامان ذهنمو مشغول کرده بود... منظورش چی بود...؟!🤔 من که همه چیزایی که باید رو بهش گفتم...😶 کم کم چشمام گرم شد و با کلی فکر و خیال به خواب رفتم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅ پ.ن1: خودشون بردنشون بیمارستان...🙂 پ.ن2: هنوزم به فکر رسوله...🙂🙃❤️ پ.ن3: هنوز تو کماست...😕 پ.ن4: ریحانه...😢💔 یهو چی شد؟!🧐🤔😥 پ.ن5: یه چیز دیگه هم هست...؟!😶🤔 پ.ن6: حدساتونو درباره پ.ن4 در ناشناس بگین. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون...😉😊💫 لینک کانال👇🏻 @dookhtaranehmohajjabe