eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌷 😂😝 🔹در یڪ منطقه مـستـقـر بـودیـم و بـراے جـابجـایـے مهـمـات و غـذا بـہ هـر یـگـان اختـصـاص داده بودنـ😂🐴 🔸 از قـضـا الاغ یـگـان مـا خیـلے مـےڪشـیـد و اصـلا اهـل تنـبـلے نبـود👌 🔹یـڪ روز ڪہ دشـمـن منـطقـہ رو زیـر تـوپخـونہ قـرار داده بـود....الاغ بیـچـاره از تـرس یـا مـوج انفـجـار چـنـان شـد ڪہ بـہ یـڪبـاره بـہ سـمـت دشـمـن رفت و شـد...😔😅😅 🔸چـنـد روزے گـذشـت و هـر زمـان ڪہ بـا نـگـاه مےڪردیـم متـوجـہ الاغ اسـیـر مے شدیـم ڪہ بـراے دشـمـن و سلاح جـابجـا مےڪرد و ڪلے افـسـوس مـےخـوردیـم... 🔹امـا ایـن قـضـیہ زیـاد طـول نـڪشـید و یـڪ روز صبـح در مـیـان بچـہ‌هـا الاغ بـا وفـا در حـالیـڪہ ڪلے دشـمـن بـارش بـود نـعره زنـان وارد یـگان شـد.😆 🔸الاغ زرنـگ بـا ڪلے از دسـت دشـمـن فـرار ڪرده بـود👌😂 😁 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 من مادرشهید هستم راوی: مادر شهید یوسف داورپناه … منافقین من و فرزندانم را کردند من تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریده اند؛ شکم بچه ام را پاره کردند و را درآوردند با ساتور بدن بچم را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم کندم و کفن کردم و کردم... 😔| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃 ديروز از هرچه بود گذشتيم، امروز از هرچه بوديم! آنجا پشت بوديم و اينجا در پناه ميز! ديروز دنبال بوديم و امروز مواظبيم ناممان گم نشود! جبهه بوي مي داد و اينجا ايمانمان بو مي دهد! ! بصيرمان باش تا گرديم و بصيرمان کن تا از برنگرديم! و کن تا نگرديم 🌷 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
⚘﷽⚘ خاطرات شهید محسن حججی ❤️ قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت 33 بخش دوم حلقه ی صالح را گرفتم دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد. دستی نبود که جا
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم: ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜 بغض کرد و گفت: ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢 سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن. بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم. نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش. ــ چیکار کردی با خودت؟😒 سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم. ــ می خوای استراحت کنی؟ ــ نه...😢 صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم. ــ مهدیه😢 ــ جانم...😢 ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم... ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥 بغضش را فرو داد و گفت: ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭 اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭 نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم. 🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏" ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭 ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و... اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت: ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. ...😭☝️ گریه می کرد و تعریف می کرد. انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم. توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم: ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢 ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭 دستش را گرفتم و گفتم: ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢 ــ مهدیه...!😓 به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت: ــ شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭 از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. "خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏" ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•