🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#خاطره_ای_از_شهید😊😊
علي در سالهاي آخر سردردهاي شديد داشت، هربار با تمام قدرت سرش را فشار ميداد، به گونهاي که احساس ميکردي سرش منفجر خواهد شد، با تعجب نگاهش ميکردم، ميگفت:«تو نميداني چطور درد ميکند، حالم به هم ميخورد» وقتي علت سردردش را ميپرسيدم،پاسخ ميداد :«اعصابم ناراحته،شايد فشارم رفته بالا و شايد هم چربيم» اما من ميدانستم، او شيميايي شده کليههايش از کار افتاده بود، حالت تهوع داشت، عارضه موجي بودن نيز بعضي اوقات زندگيش را مختل ميکرد، يادم هست در اين گونه مواقع ميگفت:«فقط برويد بيرون، سپس سرش را آنقدر به ديوار ميکوبيد و فشار ميداد تا زمانيکه بدنش خشک ميشد. حتي يکبار همسر و فرزندانش را به آشپزخانه فرستاد و خودش تمام شيشهها را شکست. هشت سال دفاع مقدس از خاک پاک ايران ديگر رمقي براي علي نگذاشته بود، در جايجاي پيکرش ردپاي جنگ بود اما او باز هم مقاومت کرد.
#شهید_علی_محمودوند
@dosteshahideman
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
دوست شــ❤ـهـید من
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#خاطره_اے_از_شهید
قبل از آنکه کارهای اعزامی حسین درست شود در هشتم آبانماه با هم به بهشت رضا رفتیم. سر مزار شهید مصطفی عارفی دوست، همسرم از خاطره این شهید گفت🍃
میگفت #پیکرش را بعد از شهادت خودش عقب آورده بود تا از دست تروریستها سالم بماند😔. به گفته حسین لباسهایش به #خون_شهید متبرک شده بود🌷
من و حسین همیشه نمازهای خودمان را دو نفره به جماعت میخواندیم☺️که آن روز هم قسمت شد و در بهشت رضا آخرین نماز جماعت دونفره را در پای مزار شهید مصطفی عارفی خواندیم...🌸
بعد از اتمام نماز هر دو با مزار شهید خلوت کردیم. موقع رفتن دیدم آقا حسین اشاره کرد به قبر دوستش و گفت: « آقا مصطفی حرفهایی که بهت زدم فقط یادت نرود.» من هم آن لحظه از او سؤال نکردم که شما چه خواهشی از شهید داشتی. فردایش دیدیم که به حسین زنگ زدند و کارهای اعزامیاش به صورت معجزهوار جور شد😳.
#شب_شهادتش در آخرین تماس به من گفت برو سر قبر شهید مصطفی عارفی و از او تشکر کن🌹. گفتم: «برای چی؟» در جواب گفت: « چون حاجت من را داد.» بعد از شهادت آقا حسین متوجه شدم حاجتش چی بود.🕊
همسرم وصیتنامه کتبی نداشت ولی به من گفت موقع #شهادتم نگذار نامحرم صدای گریهات را بشنود☝. صبوری را از حضرت زینب(س) بخواه و هر وقت دلـ❤ـت برای من تنگ شد برو در روضههای اهل بیت(ع) گریه کن.😭
شهید مدافـع حـرم حسیـن هریرے🌹🍃
#سالروزشهـادت🕊🕊🕊
🕊| @dosteshaahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
#خاطره_ای_از_شهید:
یک بار محمود رضا تعریف می کرد که : یک روز تو یکی از مناطقی که آزاد شده بود ، متوجه پیر مردی شدیم که سر گردان این طرف و آن طرف می رود . رفتم جلو پرسیدم : چی شده ؟ گفت : پسرم مجروح در خانه افتاده است . اما کسی از اهالی محل این جا نیست کمکش کند . با تعدادی از بچه ها رفتیم داخل خانه و دیدیم پسرش یکی از تکفیری های مسلح است . با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی ازش رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و فریاد کردن و هرچه از دهانش در می آمد نثار علوی ها و سوری هایی می کرد که با آنها می جنگیدند . همین طور که داشت فریاد می زد بد و بی راه می گفت ، یکی از بچه ها رفت در گوشش به عربی گفت : می دانی ما کی هستم ؟ ما جیش الخمینی هستیم . این را که گفت دیگر ساکت شد.
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊