eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
938 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. ┏━✨⚜⚜✨━┓ @dosteshahideman ┗━✨⚜⚜✨━┛
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 و سـوم 🍁:هـمـه فـن حـریـف آن روز که با بچه های بسیج محلشان رفتیم پادگان اسلحه ام 16و کلاشینکف را کرد.بعد از کلاس از من پرسید:تدریسم چطور بود؟گفتم خیلی زدی.روان صحبت نمی کنی. باورت می شود من تا حالا نکرده بودم؟ فارسی این چیزهایی را که همیشه به عربی می گویم پیدا نمی کردم بگویم. گفتم:مگر به تدریس می کنی؟گفت گفته هرکس با خودش می برد ،اصلا کلاس نرود. با نیروهای مقاومت کار کرده بودو عربی را کمی از آنها و کمی هم از یکی از دوستان اش که عربی تدریس می کردیاد گرفته بود.عربی محاوره ای را خوب صحبت می کرد و می فهمید. در ایام ماه مبارک سال 1391قسمت هایی از یک سریال را که تلویزیون عراق پخش می کرد می دیدم.چون در سریال به عربی محلی تکلم می کردند ،خیلی چیزها را نمی فهمیدم.چند قسمت از این سریال را ضبط کرده بودم .یک بار که در همان ایام آمده بود سریال را گذاشتم و از او خواستم برایم کند.چند دقیقه از سریال را ترجمه کرد و آن روزچندتا اصطلاح محلی هم از یاد گرفتم آن روزها آموزش محاوره عربی را تازه شروع کرده بودم و های شامی،عراقی ،خلیجی و مصری را باهم مقایسه می کردم.یک بار به او گفتم لهجه ی عراقی را خیلی دوست دارم و کم و بیش می فهمم ولی عربی لبنانی ها را اصلا نمی فهمم و علاقه ای هم به یادگیری اش ندارم .گفت اتفاقا ها و سوری ها خیلی شیرین است.و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسی شان در یکی از مناطق سوریه به راحتی گذشته است.کتابی بود به نام قصه الانشا الاطفال،مخصوص آموزش عربی در مدارس .من کپی این کتاب را از کلاس یکی از اساتید زبان عربی در تهران که درآن شرکت می کردم و به دست آوردا بودم. نسخه ی اصلی اش را از آورد و داد به من. من هم در قبالش یکی از های خودم را به او دادم. شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 وچـهـارم 🍁:پـلـه پـلـه تا مـیـدان تـکلـیف غیر از من،هیچ کدام از را از برای به نکرده بود و تا آخر نکرد.حضور مستشاری بچه های سپاه اوایل جنگ در سوریه بسیار مکتوم بود.برای همین به هیچ وجه درباره حضورش در سوریه چیزی نمی گفت. آن اوایل برای می آمد و به من می گفت که مثلا فردا یا روز دیگر هستم. حضورش در سوریه حساب شده بود.از این لحاظ من جدا به او می کردم،کسی نباید فکر کند پشت سر این ها نبوده،من قدم به قدم رشد فکری مخصوصا و رسیدنش به را از سال های نوجوانی دیده بودم. همیشه می خوردم به موقعیتی که او برای داشت و من نداشتم. من هیچ گاه بابت رفتارهایش ممانعتی نکردم،حتی به ذهنم هم خطور نکرد.اعتقاد داشتم اهدافی که برای آن می رود،بزرگتر از ما و همه چیز و حتی خود . هر بار که برای خداحافظی می آمد تبریز،به او می گفتم:برو کار را انجام بده و جای مرا هم خالی کن و خدا انشالله حافظ است.این اواخر به او میگفتم: . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
📚📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم🌷 💚 💚 🍂 ونـهـم 🍁 :شـهـادت آمـادگی می خواهد نـه آرزو یکی از چیزهای عجیبی که باهم برای آن تصمیم گرفتیم خبر بود. از لابه لای حرف هایی که با در خلوت می زدیم و در حالت هایی که داشت،معلوم بودکه . چهارماه قبل از بود که پشت تلفن،برای اولین بار به صراحت از گفت. در اولین دیدارم با بعد از آن تماس تلفنی به او گفتم این بار که می رود،شماره تماس مرا به یکی از هم در بدهد که اگر خبری بود قبل از رسیدن به اول به برسد!از او گرفتم که این کار را بکند. بعد از که گاهی یادم می افتد چطور سر چنین چیزی باهم تصمیم گرفتیم بُهتَم می گیرد. نمی دانم چطور ،اما خیلی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به من که شـادے روح شـ‌هـیـد 🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷 🍂 🍁 :سـفـر آخـر بار برای رفتن بی تاب بود. تازه از برگشته بوداما رفته بود به بود که بگذارند دوباره برود. بودند شود.چند روز بعد دوبار رفته بود کرده بود .برای اینکه از رفتن منصرفش کنند. چهار روز فرستاده بودنش ماموریت . ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا میخواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود،اما اصرار کرده بود که جای او برود. بالاخره را به بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زدو گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم خیلی هنوز توی گوشم هست. این دو سه بار اخیر،لحنش موقه بوی می داد. قبلاها نمی پرسیدم کی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم. این دفه هم پرسیدم.ولی برخلاف همیشه گفت: . مثل همیشه گفتم است ان شاالله. دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن‌ حرف می زدیم . معمولا از وضعیت و می پرسیدم،اما مکالمه این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی ، بده! راقطع کرد. بلافاصله برایش نوشتم:#«پیام_بده_گهگاهی!»در جوابم یک کلمه نوشت:#«حتما» ولی . شـادے روح شـ‌هیـد 🌷 | @dosteshahideman 🍃 🌷 🌷 🍃🌷 🍃 🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷