•
•
#ڪلامحق🖇
بیچـارهڪسیاستڪہ
#قیامت بیدارشـودوببیند
طورے #زندگۍ ڪردهڪہبـا #قرآن بیگانہبوده و #قرآن همبـااوبیگـانہاستــــ
#شیخحسینانصاریان🌱
•
•
..•°•🖤°•🖤°•🖤•°•..
@dosteshahideman
..•°•🖤°•🖤°•🖤•°•..
⚘﷽⚘
+ آخه تا کِی صبر و تحمل
خسته شدم دیگه...؟
. لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَٰلِكَ أَمْرًا . . .
از کجا میدونی !؟
شاید به زودی مشکلت
حل شد🌱:)
.
| #قــرانـ |
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
آیت الله بهجت(ره) :
هر چه ما گشتیم ذکری بالاتر از "صلوات" پیدا نکردیم .
اگر کسی حال #قرآن خواندن ندارد ، زیاد #صلوات بفرستد.🌹
☘اللّٰهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمّدٍ وآل مُحمّد
وعجل فرجهم☘
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_وپنج صالح د
⚘﷽⚘
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_وشش
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕
صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔
بیشتر نگران بچه بودم.
به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️
گاهی با او #حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش #قرآن می خواندم و #مداحی و #مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن.
چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد.
قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم.
"پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 "
قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد.
کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند.
دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.😒
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!😞
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟😒
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند.
دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...😞
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب #حضرت_زینب(س) رو چی بدم؟😓
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بغضم ترکید 😭
و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔰 #خاطرات_افلاڪیان
#اٰعتڪاٰف بودیم ،موقع #قرآن خوندن
یه آقاٰیے بود بنده خداٰ
خیلے چاٰق بود #چشاٰش هم درست نمیدیدحتماٰ باٰید یه نفر کمکش میڪرد👬 ڪه راه بده دید کسے نیست
کمکش ڪنه خودش تنهابلند شد
شروع کرد راه رفتن همه مشغول
#قرآن خوندن بودن ،
تنها ڪسے ڪه بلند شد ڪمڪش ڪرد
خود #بابڪ بود…
🌷 #شهید_بابک_نوری_هریس🌷
🎙 #راوی: دوست شهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#قرآن
#ثواب_فراوان
🌟روزی #پیامبر_اکرم(ص) به اصحاب خود فرمود:🌟
🌷آیا کسی از شما می تواند روزی هزار آیه بخواند؟ عرض کردند:چه کسی می تواند روزی هزار آیه بخواند؟ فرمود:آیا کسی از شما توانایی آن را ندارد که سوره ی تکاثر را بخواند؟ (یعنی با هزار آیه برابری می کند).
📚بحارالانوار، ج٩٢، ص٣٣٦
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی 🕊🌺
📢 #الگو_برداری_از_شهید 👇 #شهادت۱۷خرداد۹۵
🌸با صدای اذان انرژی میگرفت ، بهش آرامش میداد، همیشه جزء #اولین نفرهایی بود که تو #حسینیه واسه #نماز حاضر می شد و معمولا #صف #اول نماز وایمیستاد
🌸به شدت #اروم و #منطقی بود، تو جز خوانی های #قران شرکت داشت، توی حاشیه ها نبود، همیشه سرش تو کار خودش بود، به #دنیا و پول #اهمیت #نمیداد، دنبال مقام و رییس بازی هم نبود.
🌸تو #زیارت #عاشورا صف #اول می نشست، تعقیبات بعد از #نماز و میخوند، #متواضع بود با همه #مدارا میکرد، هیچ کس از اون #ناراضی نبود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🔷️نقش قرآن چون که بر عالَم نشست
نقشه های پاپ و کاهِن را شکست
فاش گویم آن چه در دلْ مُضمر است
این کتابی نیست چیزی دیگر است
چون که در جان رفت، جانْ دیگر شود
جان چو دیگر شد، جهان دیگر شود
با مسلمان گفت: جان بر کف بِنِه
هر چه از حاجت فزون داری بده....
🔷️اقبال لاهوری🔷️
#قرآن
#زندگی_با_آیه_ها
یک روز #شهید محمد بروجردی را دیدم که خیلی ناراحت است. هر قدر از او درباره ی علت ناراحتی اش پرسیدم، چیزی نگفت: بعد، این روایت را برای او خواندم که: «هرگاه فتنه ها شما را چون شب در بر گرفتند، #قرآن بخوانید».
این را که شنید، رفت سراغ قرآن و آن را برداشت و شروع به خواندن کرد. از آن پس، همیشه کارش همین بود، هر وقت که ناراحت می شد، به قرآن پناه می برد.
بعدها به من گفت که: چه چیز خوبی به من یاد دادی! قرآن واقعاً تسکین دهنده ی همه ی ناراحتیهای من شده است.
#شهید_محمدبروجردی
@dosteshahideman
#بهار_قرآن_با_شهدا
شهیدی که اقامت اروپا را نپذیرفت.
ضیاءالدین ذاکر، خلبان هوانیروز اوایل جنگ به همراه خانواده در ایتالیا بود که پیشنهاد ماندن در اروپا و برنگشتن به ایران در دوران دفاع مقدس را نپذیرفت.
از همان کودکی در درس خود بسیار تیزهوش و پیشرو بود در سال ۱۳۴۵ به هوانیروز پیوست.
پدرش می گوید: نکتهای که از شهید برایم زیبا و جالب بود این است که همیشه به ما توصیه میکرد: «خدایی باشید و در راه #قرآن و اسلام گام بردارید».
🌷وقتی در ایتالیا به مهارت او در پروازها پی بردند و به او و خانواده اش پیشهاد اقامت بجای رفتن به ایران و درگیرشدن در جنگ را دادند درپاسخ گفت : به اربابهایتان بگویید افسران ایران وطن فروش نیستند.
#شهیدخلبانضیاءالدینذاکر
@dosteshahideman