دوست شــ❤ـهـید من
📚 #تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه 🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_بـیـسـت و هـفتـم
🍁#عـنـوان:تـقـدیـم به مـحمـودرضـا
روزهای آخرسال۱۳۸۹بود
چندروزمانده به #عیدباید قبل ازپایان سال ازپایان نامه دکترای تخصصی دفاع می کردم وقتی رسیدم تهران شب یک راست رفتم سراغ #محمودرضا برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم ونگران آبرومندانه برگزارشدن جلسه#دفاع بودم به#محمود رضا گفتم هیچ چیز آماده نیست، وفرداهم وقتش راندارم فردا می توانی بامن بیایی جلسه دفاع؟
گفت:چه چیز راباید آماده کنیم؟گفتم باید #شرینی #آبمیوه،لیوان #بشقاب #ظرف بلور #میوه کارد #چنگال واین جور چیز ها بخرم گفت ظرف وظروف رادیگر میخواهی چه کار؟ گفتم بشقاب ها ولیوان ها اگریک بارمصرف باشند پایان نامه ام نمره نمی آورد.
گفت اینها را ازخانه می بریم گفتم برو کت وشلوارت را هم بیاور بی چون وچرا رفت دو دست کت شلوار آورد امتحان کردم یک دستش راکه سورمه ای واتو کشیده بود.
گذاشتم کنار صبح ماشین پرایدش رابرداشت وسایل را زدیم توی ماشین واز#اسلامشهر راه افتادیم سمت دانشگاه #تهران خودش هم برای حضوردرجلسه لباس مرتبی پوشیده بودبا ماشین رفتیم داخل دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطرآن باید قبل از دفاع،دوساعتی پله های دانشکده دامپزشکی را بالا و پایین می رفتن!
در این فاصله #محمودرضا رفت میوه و چندجعبه آبمیوه خرید.تنها چیزی که آنروز خودم رفتم خریدم،یک جعبه شیرینی بود ک باعجله زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم.غیر از این جعبه شیرینی،همه #کاراهای جلسه را #محمودرضا ردیف کرده بود.
حتی وسایل و میوه ها و جعبه های آبمیوه را که خریده بود،از توی ماشین تا داخل سالن آمفتی تئاتر دانشکده آورد یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاییدسر جلسه و چند دقیقه قبل ازشروع جلسه برگشت.
خاطره خوش #همراهی آن روز #محمودرضا را فراموش نمی کنم.
که چقدر از اضطرابم کم کرد.دوست دارم اگر گذرم دباره به کتابخوانه دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صحفه تقدیم نامه،#نام_محمودرضا را کنارنام #بلند_شهید_مهـدے_باکری که #پایان نامه را به او #تقدیم کرده ام اضافه کنم.#آبروی آن #جلسه را از #محمودرضا گرفتم.
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_بـیـسـت وهـشـتم
🍁#عـنـوان:بےخـواب و بے تـاب
یک روز زنگ زد #گفت:فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پادگان هستند.اگر وقت داری بیا.
بعدا نمی توانی این جور جاها بیایی.دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با #بسیجی های#پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان.
دو روزی که مهمان پادگان بودیم #محمودرضا خیلی تلاش کرد دوره به بهترین شکل برگزارشود.من ندیدم #محمودرضا توی آن دوروز #بخوابد.
کسی اگر نمی دانست،فکر می کرد #محمودرضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد.
شبی که در پادگان ماندیم برنامه پیاده روی شبانه داشتیم.بعد از نصفه شب بود که از پیاده روی برگشتیم.
#محمودرضا مرا برد اتاق خودش.تختش را نشان داد و گفت:تو اینجا بخواب .قرار بود تا #اذان صبح استراحت کنیم.بعد بلند شویم برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر.گفتم تو کجا می خوابی؟#گفت من #کار دارم تو بخواب.
این را گفت و رفت.من تا اذان صبح تقریبا نخوابیدم.مرتب چک می کردم که ببینم برگشته یا نه.بالاخره هم نیامد ومن #محمودرضا را بعد از صبحانه،وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر،جلوی ساختمان دیدم.چشم هایش #خواب #آلودوپف کرده بود.
آستین هایش را زده بود بالا. سرش را انداخته بودپایین و داشت با عجله به سمتی می رفت صدایش زدم.
کنار درخت کاج کوچکی ایستاد دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون اوردم و گفتم بایست می خواهم #عکس بگیرم.دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد.دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش.نمی دانستم قرار است میدان را #خودش_اجرا کند.
با اینکه تا روز قبل #استراحت نکرده بود،توی میدان آنقدر #سرحال بود که انگار چندساعت خوابیده است.
قبل از رفتن به میدان تیربه بچه ها گفت:#ده تا تیر به هر نفر می دهیم.سعی کنید از این فرصت استفاده کنید.استفاده هم به این است که در این وضعیت #حساس_جهان_اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد،اینجا بدون #نیت نباشید،#نیت_کنید و #تیراندازی کنید. خیلی با #روحیه بود.شوخی میکرد.عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان #محمود رضا را #خسته نشان نمی دهد.
تا عصر همینطور #قبراق بود و میدان را #اجرا می کرد. توی آن دو روز #محمودرضا برای اینکه به #بسیجی هایی که مهمانش بودندخوش بگذرد همه کار کرد.
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃 🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📚#تـوشــهـیـد_نـمـیـشـوے📚
روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه
🌷شـهـيـد مـدافـع حـرم🌷
💚#شـهیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی 💚
🍂#فـصـل_هـفـتاد و یـکم
🍁#عـنـوان:وصـیـت نـامـه
بعد از #شهادتش ،سپردم همه جا را دنبال #وصیت_نامه اش گشتند.
حتی توی وسایلی که در #سوریه جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کار نبود.
#تنها چیز مکتوبی که از او موجود است #همان_نامه ای است که برای #همسر #مکرم خو در #شب_شهادت_امیر_المومنین(ع) نوشته بود.
این #وصیت نامه را بعد از #شهادتش منتشر کردم.محض اطمینان،یکبار از #همسر_معززش درباره ی وصیت نامه سوال کردم.
#فرمود:یک بار در #خانه درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر #شهید_همت را نشان داد و گفت:#وصیت من این است.
#محمودرضا پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.
روی این پوستر،زیر تصویر #حاج همت این فراز از #وصیت نامه اش نوشته شده بود،با خدای خود #پیمان بسته ام تا آخرین #قطره خونم در #راه حفظ و حراست از #انقلاب_الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.
شـادے روح شـهـیـد #صـلـوات
🌷🍃 @dosteshahideman 🍃🌷
🍂#فـصـل_هـفـتاد و دوم
🍁#عـنـوان:از دفـتـرچـه دسـت نـوشـته های محـمـودرضـا در سـوریه
چرا نباید اون #توان و #انرژی سابق رو داشته باشم؟نمیدونم تو این #چندماه چی به سرم اومده که او ذکاوت و خلاقیت و #خوش فکری سابق رو ندارم.
#انگیزم زیاده،ولی برای #فرماندهی محور،اون اعتماد به نفس لازم در برخورد با مسئولین گروهای (...)رو باید داشته باشم.
باید با #فکر_عمل کرد ورفتار کرد.باید دوباره رو #حافظه و تدبیر و فکر و ذکاوت و خلاقیت خودم کار کنم.
شاید یکی از دلایل عدم پیشرفت تو این زمینه ها #دوری از #قرآن باشه.
یکی اش هم حتما #معصیته. باید توان و لیاقت خودم رو نه به هیچ کس بلکه به #خودم_ثابت کنم.
#پــــــــایـــــــــان
شـادے روح شـهیـد #صـلـوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_هشتم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°•. ن
⚘﷽⚘
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_نهم
(پایانی)
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم.
زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود.
دستمو بازکردموبغلش کردم.
_الهی خوشبخت بشی عشق زهرا
ضربه آرومی به کتفش زدم:
+من توروعاشقم😍🙊
مواظب خودت باش.
سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون.
مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت راه رواشتباه رفتن.
آره بازهم فرار کردیم😂
مامان به گوشیم زنگ زد:
_کجا رفتین نیلو؟
+بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا.
#محمد و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم.
همه توی فرودگاه ایستاده بودن.
_#محمد جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این.
+نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم.
بابا دیگه چیزی نگفت.
پرواز مارو اعلام کردن.
با مامان و بابا و
مامان و بابای #محمد خداحافظی کردیم.
دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم.
#محمد میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐
.l
هواپیما در حال حرکت بود.
آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود.
#محمد خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم.
با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود.
وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم.
همه بالبخند نگاهمون میکردند.
وارد صحن انقلاب شدیم.
چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد.
قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود.
خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود.
اولین سفر دوتایی مون.
اونم به مشهد.
چی بهتر از این؟...
صحن انقلاب کاملا فرش شده بود.
کنار سقاخونه نشستیم.
#محمد دستمو گرفت.
گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد:
_ممنونم که هستی عروسِ من...
(ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے،
گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود)
بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق!
بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت.
دستش رو فشار کوچکی دادم:
+دوستت دارم...
اونشب از همه چی گفتیم...
از آرزوهامون...
از عشقمون...
از آینده مون...
نماز خوندیم و دعا کردیم.
دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا...
اشک ریختیم و شکر کردیم.
برای اینکه ، برای هم شدیم...
حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم
ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت...
⬅ #ادامه_ندارد #پایان
•°•°•°•
این رمان هم تمام شد
ان شاءالله ازفرداشب بارمانی جدید درخدمت شماخواهیم بود😍
پیشنهاد یا انتقادی در مورد رمان های ارسالی در کانال رو با دیده منت میپذیریم ودر رمان های بعدی لحاظ میکنیم
مارو ازنظرات مفیدتون محروم نکنید😊
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•