#تجربه_من ۲۶۵
#اعتیاد
#فرزندآوری
سال ۷۴ ازدواج کردم. کاملا سنتی و مثل اکثر ازدواجهای آن زمان ساده... ولی متاسفانه دختر آگاهی نبودم با اینکه ۲۰ سالم بود ولی نه انتخاب درستی کردم و نه اصلا درک درستی از ازدواج داشتم. شوهرم یه آدم معتاد و بی مسئولیت بود که پدر نداشت و بیش از حد وابسته به مادر بود.
بعد از ازدواج هم بخاطر مشکلات عاطفی و مالی زیادی که داشتیم اعتیادش به مراتب بیشتر شد. دو سال بعد از ازدواج زمانی که پسرم تازه یازده ماهش شده بود بخاطر اعتیاد، گرفتنش و بردنش کمپ ترک اعتیاد...
و من موندم با پسر کوچکم که عاشقش بودم و کلی نیش و کنایه و زخم زبون که از اطرافیان شنیدم. رفتم خونه پدرم نه به عنوان قهر، بلکه فقط بخاطر اینکه شوهرم باید دو ماه در کمپ می بود تا ترک کنه... پدرم دلِ خوشی از شوهرم نداشت و مایل بود ازش طلاق بگیرم. اما من عاشق بچم بودم، چطور میتونستم این کار رو کنم؟! برا همین موندم تا هر طوری هست پسرم بزرگ کنم تا حداقل از محبت مادر محروم نشه... شوهرم بعد از دو ماه از کمپ برگشت و فقط چند ماه اول خوب بود ولی باز روز از نو، روزی از نو...
چند سال گذشت و زندگیمون هیچ پیشرفتی نکرد نه از نظر مالی، نه از نظر عاطفی اما سعی میکردم به همسرم بیشتر محبت کنم تا اونو به راه بیارم. چندین بار تشویقش کردم ترک کنه گفتم همه جوره پات می ایستم ولی انقدر سست اراده بود که نمیتونست. چند بار تصمیم به طلاق گرفتم ولی هر بار هم بخاطر عشق به پسرم منصرف میشدم و به زندگی ادامه میدادم.
اطرافیان خصوصا جاریم می گفت چرا بچه نمیارم. بهم میگفت اگه چندتا بچه بیاری شوهرت سر براه میشه ولی من نمیخواستم باز یه بچه دیگه بیارمو بدبختش کنم چون زندگیمون واقعا سخت می گذشت. البته پدر و مادرم هوامو داشتند ولی خب بازم خیلی سخت بود.
گذشت تا اینکه یه روز پسرم که تو کوچه بازی میکرد اومد خونه و بهم گفت: مامان دوستام همه خواهربرادر دارن اگه تو کوچه دعوا بشه، از هم طرفداری میکنن، پشت هم هستن ولی من هیچ کس رو ندارم که پشتم باشه یا تو دعوا طرفمو بگیره. تازه اینجا بود که به فکر بچه دوم افتادم با وجود اعتیاد همسرم... بخاطر پسرم تصمیممو گرفتم اما تا چند سال نتونستم باردار بشم. دو سه سالی طول کشید تا پسر دومم رو باردار شدم. پسر بزرگم خیلی خوشحال بود. روزشماری میکرد برا به دنیا اومدن برادرش...
با باردار شدن دوباره، شوهرم تو رفتاراش کمی تجدید نظر کرد. یکم خودشو جمع و جور کرد. یکم بیشتر به ما رسیدگی میکرد ولی باز خیلی کمبود داشتیم اما همینکه میدیدم یه تکونی به خودش داده خیلی خوشحال بودم. با به دنیا اومدن پسرِ دومم یکم زندگیمون بهتر شد و بعد از چند سال بالاخره شوهرم تصمیم گرفت ترک کنه و خدا رو شکر الان ۵ ساله که پاکه، زندگیمون هم خدا رو شکر خیلی بهتر شده.
اوایل زندگیمون، دوتا اتاق ۱۲ متری داشتیم که یکیش آشپزخونه بود ولی الان خونمون بزرگتر شده، چند بار خانوادگی مشهد و قم زیارت رفتیم. یکبار هم من وشوهرم رفتیم کربلا و ۵ ساله که به لطف خدا ماشین خریدیم.
پسر بزرگم مردی شده برای خودش فوق دیپلم گرفته والان سربازه، پسر دومم کلاس دهم هستش... خدا رو شکر بچه هام اهل و سر به راهن و خیلی هوامو دارن، شوهرمم خیلی زیاد هوای ما رو داره، خیلی خوب شده خدا رو شکر،
خیلی کار میکنه... هر چند بخاطر مشکلات اقتصادی و گرونی هنوز کمبودهایی داریم، اما به نسبت اون سالهای اعتیادِ همسرم و فقر و نداریمون و از همه مهمتر مسائل عاطفی که داشتیم الان انگار در بهشت هستیم...
همیشه دلم میخواست ۴تا فرزند داشته باشم دوتا دختر، دوتا پسر ولی بخاطر شرایط شوهرم، مردد بودم. هم اینکه در اون سالها خییییلی زیاد تبلیغ «فرزند کمتر، زندگی بهتر» رو میکردن و همه خانواده ها یکی و نهایتا دوتا بچه داشتند. الانم دیگه ۴۴سالمه و بخاطر بیماریِ چند سال قبل، عملا امکان بچه دار شدن، ندارم. البته ناشکر نیستم دوتا گل پسر دارم و خدا رو همیشه بابت داشتنشون شاکرم.
کاش به جاریم اطمینان میکردم و زودتر بچه دوم و بعدها بچه های دیگه ای میاوردم تا شوهرم زودتر به خودش میومد و زندگیمون رو به راه میشد. هرچند صبرِ زیادم و البته عشق به بچه هام، بالاخره نتیجه خوب وحتی عالی داده و زندگیم از این رو به اون رو شده ولی کاش میتونستم بچه بیشتر و دختر داشته باشم.
کاش بجای این همه خرج کردن برای تبلیغ کمتر بچه آوردن، فکری برای اعتیاد و ازدواج و شغل و زندگی مردم میکردند.
الان هر دوتا بچه هام میگن ما انقدر بچه دار میشیم که شما و بابا خسته بشین از شلوغی و سروصدای بچه های ما😊 و داد بزنین بگین بسه دیگه بابا چقدر بچه میارین😄 پسر کوچیکه که میگه من ده تا بچه میخوام داشته باشم😂😂😂 تا از این سرِ خونه تا اون سرِ خونه سفره بندازین و بچه هامون دور سفره بشینن...
منم با ذوق میگم الهی آمین🙏😍
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1