هدایت شده از معارف اسلامی
به نام خدا
ابیاتی از #برجام_نامه
سروده #دکتر_حسین_صفره(صفا)
یکی دانه در باغ ما کاشتیم
صبورانه در فکر برداشتیم
کسی را که اصلش ندانم کجاست؟
زند داد: «من میوه خواهم کجاست؟!»
یکی دانه را باید آبی دهد
زمان می برد تا گلابی دهد
گلابی برجام کار خداست
توان گفت کارش ز حکمت جداست؟!
گهی «کن فکان» است امر خدا
گهی منتفی گردد آید «بدا»
«کری» میوه را گر همه برد خورد
و یا باغ را جملگی آب برد
و یا میوه ها را تبه کرد باد
کند نقد ما را بجز بیسواد؟!
هدایت شده از معارف اسلامی
هدایت شده از معارف اسلامی
داستان کوتاه .pdf
حجم:
392.3K
هدایت شده از معارف اسلامی
#داستان_کوتاه /نگارش: #حسین_صفره
#خواستگاری #قسمت_دوم
در ادامه گفتگوی دوستان دکتر شبیر درباره خواستگاری، نوبت به آقا محسن رسید وی گفت: روز پنجشنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۷۶ ساعت ۱۱ صبح استاد قاری زاده به منزل ما زنگ زد و فرمود:
«خانمی با فامیلی شعبانی که خود سرپرستی چند خواهرشان را به عهده دارند، در مدرسهای کار میکنند. یکی از خواهرانشان که لیسانس گرفته و کار میکند دارای شرایط مطلوب شماست. ان شاء الله.»
وی افزود:
«خانواده خوبی هستند. یکی از خواهرانش همکلاسی دختر ما در مدرسه هاجر است. شماره مدرسه را به ما داده و فرمود:
«تماس بگیرید.»
خواهرم با خواهر بزرگ خانم شعبانی تماس گرفت. ایشان گفتند:
«لیسانس کامپیوتر دارد و کارمند شرکت گاز است از نظر جسمانی ریز هستند و عینک به چشم میزند.»
قرار ملاقات: بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران، روبروی دانشکده دندانپزشکی. خانم شعبانی که اسمش صفورا بود با یکی از خواهران خود میآید من هم با خواهرم تا تقدیر چه باشد.
روز جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۷۶ پس از اقامه نماز جمعه و نماز عصر، طبق قرار قبلی همراه خواهر به سوی محل قرار، مقابل دانشکده دندانپزشکی روبروی پارک لاله رفتیم. وی به همراه خواهرش آمده بود که در دانشگاه رازی درس میخواند.
چند دقیقه مکث کردیم، خواهرم از اینکه برود از آنها سؤال کند، امتناع میکرد، بالاخره خواهر خانم شعبانی پیش آمد و گفت:
«شما با خانم شعبانی کار دارید؟ من خواهرشان هستم.»
پس از احوالپرسی ما با هم و خواهرانمان نیز با هم به سوی پارک لاله حرکت کردیم. از ابتدای حرکت با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت را آغاز کردیم، از معرفی خود تا وضعیت شغلی، تحصیلی خانوادگی و مانند آن همه را طی حرکت با هم در میان گذاشتیم. در اثنای حرکت قدری نشستیم و دوباره حرکت کردیم.
پس از آن وی با خواهرانمان برای استراحت میان چمنهای پارک رفتند و من هم از بوفه داخل پارک مقداری بستنی تهیه کرده و برای آنان بردم و خود نیز در نقطهای دیگر به استراحت و خوردن بستنی مشغول شدم. پس از آن خداحافظی کردیم.
روز یکشنبه نزدیک ساعت ۱۱ ظهر خواهرم به خواهر خانم شعبانی زنگ زد و از نتیجه صحبتها پرسید، او گفته بود: نظرش مثبت است، میگوید: «نقطهی منفی در او ندیدم.» نظر اخوی شما چیست؟ خواهرم گفته بود: «او هم نظرش مثبت است.»
قرار ملاقات دوباره در منزل آنها روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ تعیین شد. به دفتر کار ایشان زنگ زدم، گفتند: «به منزل رفته است.»
روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ طبق قرار ساعت حدود چهار بعد از ظهر به منزل آنها رفتیم از پیش خاله و شوهر خاله خود را دعوت کرده بودند، پس از نیم ساعت یک زن و مرد همکار نیز به منزل آنان آمدند. صحبتها را با سؤال و جواب شروع کردیم. از معیار ازدواج و برنامه زندگی و میزان پایبندی به مسائل عرفی و شرعی سؤال کردند و جواب کافی دریافت نمودند.
سپس به اطاق دیگر رفته و با خانم شعبانی صحبتها را ادامه دادیم. ایشان گفتند:
«من هر روز صبح زود از خانه خارج میشوم و تا ساعت چهار بعد از ظهر کار میکنم. و وقتی به خانه برمیگردم ساعت پنج شش بعدازظهر است، جز روزهای پنجشنبه. و در برخی ایام، ممکن است تا ساعت ۱۰ شب کار کنم. در ضمن ۸۰ درصد ارباب رجوع من مرد هستند.»
پرسید: «میزان جهیزیه همسر چقدر برای شما اهمیت دارد؟»
جواب دادم: «هیچ!»
ادامه داستان در فایل پی دی اف👇👇👇
#کارت_مشخصات افراد مجرد داوطلب #ازدواج در کیف یک پیرمرد یهودی که شغل خود را دلال - واسطه- ازدواج می داند. ذکر شده در آثار نویسنده آمریکایی #برنارد_مالامود 1914-1986 👇👇👇
بیماری #فقر_کلمات در #بیان_احساسات #امام_صادق (علیه السلام) فرمودند: هنگامی که کسی را دوست داری، او را از این #محبت #آگاه کن، زیرا این کار، #دوستی بین شما را محکم تر می کند. #کافی ، ج 2 ، ص 644 ، #حدیث 2
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره رسول خدا (ص) درمورد گفتگو بین حضرت موسی (ع) و ابلیس چنین میفرماید:
«ابلیس موسی را به سه خصلت سفارش کرد که از جمله آنها این بود که گفت: ای موسی هیچگاه با زنی [نامحرم] خلوت مکن و او نیز با تو خلوت نکند، چون مردی با زنی و زنی با مردی خلوت نمیکند، مگر اینکه من خودم همراه او خواهم بود نه یارانم. سپس ابلیس رفت در حالی که میگفت: ای وای ای داد به موسی آموختم چیزی را که به فرزندان آدم میآموزد.» (امالی مفید، 158)
👈🚫 #خلوت_با_نامحرم_ممنوع🚫👉
او را از نوجوانی می شناختم، و دو سه بار او را دیده بودم. سیزده چهارده ساله بود که یک بار برای دیدنم به مدرسه آمد. هنوز لبخند او را هنگامی که با من دست داد، به یاد دارم. غم پنهانی در چهرهاش پیدا بود. اکنون جوان بلکه مردی خوش سیما، درشت هیکل و قد بلند شده بود. و در یک نهاد رسمی کار میکرد. همسر و فرزند داشت. یک روز ناگهان خبر قتل او در شهر پیچید. او را در خانه پدرش به طرز فجیعی کشته بودند. قاتل با پیچ گوشتی و چکش و ضربههای پی در پی به سر او را کشته بود.
عدهای به خاطر شغلش میگفتند: «شهید شده و منافقان او را ترور کردهاند.» هیچکس از او آزاری ندیده بود. شهر از مرگ او در بهت و حیرت فرو رفته بود. نیروهای اطلاعات منزل پدر او را زیر نظر گرفتند. دیدند برادر مقتول و همسر او با هم سوار تاکسی میشوند، به گردش میروند، بستنی میخورند. با هم بگو بخند دارند. و جز لباس سیاه، نشانهی دیگری از عزادار بودن در آنها دیده نمیشود. آن دو نامحرم بودند و این رفتارها خلاف عرف خانوادههای مذهبی بود. از اینرو شک مأموران اطلاعات را برانگیخت و آنها پس از یک ماه مراقبت، مطمئن شدند که قتل آرش با این همسر و برادر ارتباط دارد. لذا به طور جداگانه هر دو را دستگیر و از آنان بازجویی کردند. طبق معمول بازجویی از مجرمان اشتراکی به برادر مقتول گفتند: «زن برادرت همه چیز را گفته، تو هم هر چه زودتر حقیقت را بگویی تخفیف در مجازات خواهی داشت.» به زن آرش هم مشابه این را گفتند.
برادر مقتول گفت: «من دانشجو بودم، به جای خوابگاه دانشجویی یا منزل مجرّدی به منزل برادرم میرفتم. با او و همسر و فرزندش غذا میخوردم. شب در خانهی آنها میخوابیدم. با توجه به روحیه مذهبی برادرم، اوایل هنگام صحبت و احوالپرسی با همسرش، یا سر سفره، سرم را پایین میانداختم. و سعی میکردم نگاهم را حفظ کنم. و دست از پا خطا نکنم. تا اینکه مأموریتهای کاری برادرم شروع شد. او برای انجام مأموریت از شهرستان به تهران می رفت. گاه مأموریت او یک هفته طول میکشید. در این روزها بود که کم کم سرم را بالا میآوردم و به صورت زن برادرم نگاه میکردم. ابتدا بعد از هر نگاه عذاب وجدان میگرفتم. خودم را سرزنش میکردم. به خودم نهیب میزدم: «مبادا در برابر لطف و محبت برادرت، به او خیانت کنی.»
با این وجود، من جوان بودم و همسر نداشتم. و حضور زن برادر در خانه و غیبت طولانی شوهرش وسوسه انگیز بود. از طرف دیگر او هم زن جوانی بود که سفرهای یک هفتهای همسر آزارش میداد. کم کم به صورت او زل میزدم و چشم و لب و حالت چهرهی او را مورد دقّت قرار میدادم. و گاه نگاهمان با هم تلاقی میکرد. او فوراً نگاه خود را میدزدید و سرش را پایین میانداخت. یک سال طول کشید تا ما دیگر راحت به همدیگر نگاه میکردیم. و احساس بدی نداشتیم. و از نگاه به هم لذّت میبردیم. کم کم باب شوخی را باز کردم. ابتدا با گفتن جوکهای ساده شروع کردم. بعد سیر صعودی پیدا کرد و جوکها رنگ و بوی جنسی به خود گرفت. وقتی برادرم در خانه نبود، غزل و دوبیتیهای عاشقانه برای او میخواندم. با اینکه معمولاً در حضور برادرم از این کارها پرهیز میکردیم، او متوجه تغییر رفتار من و همسرش شده بود، ولی به روی خودش نمیآورد. گاه به یک نگاه معنیدار و تعجبآمیز بسنده میکرد. و گاهی چهرهاش از شرم و تعجّب سرخ میشد، ولی احتمال سوء نیت نمیداد.
من دیگر چنان خودمانی شده بودم که در انجام کارهای خانه و کمک به زن برادرم سر از پا نمیشناختم. از جارو کردن و شستن ظرف گرفته تا آب و جاروی حیاط و کوچه. و با جملات و نگاه به او میفهماندم که از روی عشق و محبت به او این کارها را میکنم.
بعضی همسایه ها که برادرم را زیاد نمیشناختند، فکر میکردند که من و زن برادرم، زن و شوهریم.
کم کم ارتباط کلامی و شوخیهای ما با هم علنی و عادی شد. و در حضور پدر و مادر و برخی اقوام هم راحت بودیم.
یک روز لطیفه خانم، از فامیلهای نزدیک در منزل پدرم بود. وقتی رفتار مرا با زن برادرم دید، با تعجب به مادرم تذکّر داد و گفت: «اینها مگر نامحرم نیستند؟ چرا اینطوری رفتار میکنند؟!»
مادرم گفت: «ولشان کن، جوانند!»