📌چقدر تلاش می کنی؟...🤔🧐
#حدیث
#تلنگر
#انگیزشی
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت59 کتلت های سرخ شده رو یکی یکی از توی ماهیتابه م
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت60
صدرا:خب؟
_اول خیلی خونگرم و خوش برخورد رفتار کرد...جوری که همه ی کلاس و به خودش جذب کرد...حتی من و ساحل و!
بعد از یکی دوماه با من و ساحل صمیمی شد و اکیپ پنج نفره ی ما با یکتا شد شیش نفره...
صمیمیت ما خیلی زیاد شدو حتی تابستون یازدهم به دوازدهم باهم درس می خوندیم که دوازدهم یکتا کاملا عوض شد...
حامد:ازچه نظر؟
_ازهمه نظر...زیرآب یکیمون و پیش یکی دیگه میزد...حجاب کاملش شد مقنعه ای که هرلحظه از سرش می افتاد و مانتوش تنگ تر و کوتاه تر شد...اخلاقش با ما عوض شد...
بین ما پنج نفر دعوا مینداخت...
فیس و اِفاده ای شده بود و نمره ی درس هاش کمتر شد...یه روز اوایل ماه آذر بود که بین ما شیش نفر دعوا شده بود توی مدرسه و نزدیک بود یقه به یقه بشیم که مدیر جمعمون کرد؛هرشیش نفرمون و بردن توی دفتر و بعد از تذکرات جدی مدیر رفتیم تو کلاس...
صدرا:دعواتون سر چی بود؟
_سر این که ساحل به یکتا گفته بود دوست پسر داشتن و این که بخوای باهاش ارتباط داشته باشی گناهه...اونم با همین حرف جنجال به پاکرد...انگار بهش فحش داده باشی...وسط جَرو بحثمون ساحل به یکتا گفت:من سر رفاقتمون بهت گفتم،حالا که اینطور شده به سینا میگم که تو لیاقتش و نداری!!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگار عشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت61
❌🔞❌
صدرا و حامد باهم گفتن:سینا کیه؟
_سینا دوست پسرش بود...من و ساحل هم می شناختیمش...فروشنده ی یکی از مغازه های شهر بود...واسه همین یکتا حرصی شد و گفت:تو غلط می کنی...حالا که این حرف و جلو بچه ها بهم زدی...یه روزی یه بلایی سر خودت و خونوادت و مخصوصا داداش جونت میارم که فکرشم نکنی...
صدرا و حامد دهنشون از تعجب باز موند...
_بعد از اون ماجرا دیگه یه کلمه باهم حرف نزدیم...چند هفته بعد هم...اِممم...بچه های کلاس...اِممم...بچه های کلاس...
صدرا:بچه های کلاس چی؟
_بچه های کلاس می گفتن که یکتا و سینا رابطه ی نامشروع داشتن و وضعیتشون خرابه...
بعد از این که این خبر تو کلاس،مدرسه و حتی بین خونواده ها پیچید دیگه یکتا مدرسه نیومد...یعنی از ترم دوم دیگه نیومد و ما ندیدیمش تا الان!
صدرا و حامد متعجب بودن...
صدرا گفت:خب؟
_خب دیگه...الان باز چی میگی؟ساحل هم نمیخواست اینارو بهت بگه که نکنه کار دست خودت بدی!
صدرا:نرگس خوب شد که گفتی...آخه...آخه...آخه به من هم پیشنهادهای خوبی نمیداد...می گفت مامان و بابام کارمندن...میتونی بیای خونمون...یا می گفت بریم آتلیه عکس بگیریم...یا هرچی زشت دیگه که من قبول نکردم...
یهو با دستاش زد رو پیشونیشو گفت:آخخخخ...من میگم چرا این دختر حد و مرز حالیش نیست؟بگو چرا اصرار داشت تنها بریم خونشون...پس می خواست آبروم و ببره...خدا لعنتت کنه!!!
حامد:صدرا جان الان که واقعیت و فهمیدی بهتره یه جوری ازش دور بشی که با ساحل خانم و نرگس بیشتر از این دشمن نشه!!
صدرا:آره....نرگس ممنونم که کمکم کردی!داشتم دستی دستی خودم و خانوادم و مینداختم تو هَچَل...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحشت در اسرائیل👏😍🤩🥳
ماشاالله به همه ی مسلمانان جهان...برای انتقام👏
دست علی(ع)یارتون👏😍🥳🤩🤲
#الله_اکبر
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
اول صبح یه سلام بدیم به امام زمان(عج)...✋
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِب الزَّمان(عج)...💚
ویه سلام هم به شاه کربلا...
السلام علی الحسین
وعلی علی ابن الحسین
وعلی اولاد الحسین
وعلی اصحاب الحسین(ع)💔
#دعا
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم از طبیعت لذت ببرید... 😍
خدایا شکرت بابت نعمت های قشنگت... 🤩🥰
#خدایا_شکرت
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت61 ❌🔞❌ صدرا و حامد باهم گفتن:سینا کیه؟ _سینا دو
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت62
_خواهش می کنم...حالا باید از این به بعد حواست به حرفای خانوادت باشه...
صدرا:اوهوم...
ازجاش پاشد و من و حامد هم پاشدیم...
صدرا:دست شما دردنکنه...ببخشید مزاحمتون شدم!
حامد:اِههه...این حرف و نزن...خوش اومدی داداش..
صدرا:قربانت...
از هم خداحافظی کردیم و صدرا رفت...
...........
_نرگس جااان...اینجاهم نیست...
_مگه میشه؟من خودم گذاشتم تو کمد!
_خب الان نیست...بیا خودت ببین...
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خواب...حامد خواست آماده بشه بره کارخونه و داشت دنبال پروندش میگشت...
تو کمد و گشتم و پرونده رو پیدا نکردم...
_ای بابا...خودم اینجا گذاشتم...نیست...
رفتم سمت کشو که دیدم تو یکی از کشوهاست...
پرونده رو گرفتم سمت حامد و گفتم:اینجا بود که...
حامد لبخند زد و گفت:ممنون عشقم...
پرونده رو گرفت و خواست بره که سوییچ و گرفت سمت من و گفت:امروز ماشین نمیبرم...خواستی میتونی ببری بیرون!
_باشه...
سوییچ و گرفتم و گذاشتم رومیز!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv