eitaa logo
هامون
44.9هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
638 ویدیو
43 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
راز گرم شدن حمام شیخ بهایی با یک شمع! در سالهای اخیر یک مخترع مشهدی با شبیه‌سازی حمام شیخ بهایی مدعی شده که منبع گرمایش این حمام از طلا بوده و چون طلا رساناترین فلز برای انتقال گرماست، باعث گرم شدن آب با حرارت کم سوختن شمع می‌شده! طبق نظر این مخترع، شیخ بهایی به جهت جلوگیری از سرقت طلا، راز گرم شدن حمام رو پنهان کرده بوده! اما بد نیست درباره دلیل خاموش شدن شمع حمام هم بدونید، در زمان صفویه و قاجار تعدادی از محققان خارجی برای پی بردن به راز گرمایش حمام، منبع گرمابه رو تخریب کردن و باعث خاموشی این شمع شدند. تهش هم متوجه نشدن که داستان از چه قرار بوده است ! 📗 @e_adab
👥 انوشیروان و پیرمرد معروف است که انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ...شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد. 📗 @e_adab
کتابخانه‌هايى در دنيا هست به جاى كتاب ميتونى یک آدم رو كه داوطلبانه اومده انتخاب كنى و بعنوان كتاب زنده به داستانش گوش كنى، بهشون ميگن Human Library 📗 @e_adab
اثر منفى دلبستگى به دنيا روزى حضرت موسى (ع ) در محلى عبور مى كرد، ديد: مردى گريه مى كند و در درگاه خدا مى نالد. از آنجا گذشت ، و هنگام مراجعت نيز گذارش به همانجا افتاد، و ديد آن مرد، همچنان در درگاه خدا مى نالد و مى گريد، متوجه خدا شد و عرض ‍ كرد: يا رب عبدك يبكى من مخافتك : پروردگارا بنده تو از خوف تو مى گريد (به او توجه فرما). خداوند به موسى (ع ) وحى كرد و فرمود: اى پسر عمران ، اگر او آنقدر بگريد كه مغزش همراه اشكهاى چشمش ، به زمين بريزد، و دستش را آنقدر به سوى آسمان بلند كند كه ساقط شود، او را نمى آمرزم و هو يحب الدنيا: چرا كه او دنيا را دوست دارد (به دنيا دلبسته است ، و دوستى دنيا را بر دوستى آخرت ترجيح مى دهد). 📗 @e_adab
#دیالوگ_های_ماندگار اینجا هشت ساله شب‌ها تصمیم می‌گیرن این زندگی رو عوض کنند، صبح‌ها یادشون میره! اینجا کسی عوض بشو نیست، اینجا همه چی ادامه داره، هر یه جمله‌ی آدم‌ها به هم یه داستان پشتش داره ... 🎥 ابد و یک روز 📗 @e_adab
هیچ حواسم نبود ، دو فنجان ریختم ... 👤 آلیستر دنیل 📝 پ.ن : این داستان شش کلمه‌ای به نام "اندوه" ، بهترین داستان خیلی‌کوتاه جهان شده است ! 📗 @e_adab
-گاهی؛ -از تو چه پنهان- با سنگ‌ها آواز می‌خوانم و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می دانم! این روزها گاهی؛ از روز و ماه و سال، از تقویم از روزنامه بی خبر هستم. حس می کنم گاهی کمی کمتر، گاهی شدیدا بیشتر هستم ... #قیصر_امین_پور 📗 @e_adab
صحبت ‌از صبح ‌شود رویِ تو آید نظرم در خیالاتِ خودم جلوهٔ ماهت نڪَرم ‌قلم عاجز شده از رســــــمِ رُخِ زیبایت محوِ این ‌عشقم ‌و از عشق ِ‌دوعالم بِدَرم.... • صبحتون بخیر 📗 @e_adab
وانمود کن قوی هستی تا قدرت یابی وانمود کن شاد هستی تا شاد شوی هرچه می‌خواهی وانمود کن، تا هر چه می‌خواهی بشوی... 📗 @e_adab
📚 داستان کوتاه شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است 📗 @e_adab
در ناحیه کوچکی از مکزیک جزیره‌ای مصنوعی و دیدنی وجود دارد که متعلق به دن جولیان سانتانا بررا(Don Julian Santana Barrera) و خانواده‌اش می‌باشد. پس از این که جسد دختر کوچکی شناور در کانالی در همان نزدیکی کشف شد، دن جولیان شروع به جمع آوری عروسک کرد. او بخش‌هایی از آن‌ها را دور انداخته و سپس عروسک‌ها را از درختان آویزان می‌کرد. هدف او از این کار دورنگه‌داشتن اشباح و ارواح شیطانی بود، حداقل این چیزی است که تاریخ به ما می‌گوید. در سال 2001 دن جولیان در سنین پیری درگذشت اما جزیره مخوف و عروسک‌های رهاشده‌اش باقی ماندند. اما علت مرگ دن چه بود؟ جسد او توسط برادرزاده‌اش شناور در همان کانالی پیدا شد که مدت‌ها قبل پیکر بیجان دختر بچه را از آن بیرون آورده بودند! مدت‌ها پس از این واقعه توریست‌هایی که از این ناحیه بازدید می‌کنند مدعی هستند که زمزمه عروسک‌ها را می‌شنوند که از آن‌ها می‌خواهند هر چه سریع‌تر آنجا را ترک کنند 📗 @e_adab
📚 حکایت کوتاه 🌸مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟ 🔸برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد : «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.» 🔸پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.» به واقع زندگی نیز این چنین است‌ 📗 @e_adab