May 11
شعر من از قبیله ی خون است
خون من...
فواره از دلم زد و آخر كلام شد.
#حسين_منزوي
💠 @e_adab 💠
ای قرار دل طوفانی بی ساحل من...
بهر آرامش این خاطر شیدا، تو مرو
#شفیعی_کدکنی
💠 @e_adab 💠
سفر تن را تا خاك تماشا كردى
سفر جان را از خاك به افلاك ببين
گر مرا مى جويى
سبزه ها را درياب با درختان بنشين
#فريدون_مشيرى
💠 @e_adab 💠
حال من خوب است اما گر چه بیمارم کمی
عاشقی را دوست دارم گرچه بیزارم کمی
دل به دلداری سپردم. رفت و من تنها شدم
خانه ام را کرد آباد گر چه ویرانم کمی
رفت اما رفتن او آخر. دنیا که نیست
نیست اما بیخیالم گرچه گریانم کمی
بی وفا نامهربان بود.ازخدا پنهان که نیست
از شما پنهان نباشد دوستش دارم کمی
بس که احساساتیم گه گاه شیرین میزنم
تیشه بر دل میزنم من شکل فرهادم کمی
گوشه ی زندان حسرت با حصاری از جنون
من اسیری بی حصارم چون که آزادم کمی
دکترم می گفت باید فکر تو درمان شود
حال من بد نیست اما فکر درمانم کمی
آن همه نذرو نیازو حاجت و قفل ودخیل
وا نشد درهای رحمت کم شد ایمانم کمی
آخر شعرم خدا را شاکرم معلوم شد
قرص هایم را نخوردم بد شده حالم کمی
💠 @e_adab 💠
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید
#ذبیح_الله_احمدی
💠 @e_adab 💠
كاري ندارم كه كجايي؟
چه ميكني؟
بي عشق سر مكن
كه دلت پير مي شود...
#قيصر_امين_پور
💠 @e_adab 💠
یقین دارم می آید
بالاخره روزی کسی می آید
که عشق تر از عشق باشد ...
#امیر_وجود
💠 @e_adab 💠
آمدي قصه ببافي كه موجه بروي
در نزن ،
رفته ام از خويش،
كسي منزل نيست...
#صنم_ميرزازاده_نافع
💠 @e_adab 💠
گاه مي پرسند از من عاشقش هستي هنوز؟
بي تفاوت بودنم را گريه ميريزد به هم ...
#فرامرز_عرب_عامري
💠 @e_adab 💠
🍃🌸
❤️ #سلام_امام_زمانم
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
سلام آرزویِ زمین و زمان
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی❤️
💠 @e_adab 💠
#امام_زمان_عج
ای کاش که ما نیز کمی یاد تو بودیم
در هر نفس و هر قدمی یاد تو بودیم
هنگام خوشی یاد تو از خاطرمان رفت
با دیدن هر درد و غمی یاد تو بودیم
اینگونه به بی راهه نمی رفت دل ما
هر روز اگر قدر دمی یاد تو بودیم
امروز جهان تشنه ی عدل است ، کجایی؟
ما با خبر هر ستمی یاد تو بودیم
ما گریه کنان حسن و فاطمه هستیم
در روضه ی هر بی حرمی یاد تو بودیم
ما فکر گناهیم و تو فکر غم مایی...
ای کاش که ما نیز کمی یاد تو بودیم
احسان نرگسی
💠 @e_adab 💠
#حکایت
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و رفت!
درراه با پرودرگار سخن می گفت:
( ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای )
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت!
او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
نشست تا گندمها را از زمین جمع کند , درکمال ناباوری دید دانه ها روی ظرفی از طلا ریخته اند!
ندا آمد که:
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
"مولانا"
💠 @e_adab 💠