#داستان_دوستان
#محمدمهدی_اشتهاردی
پيشنهاد قريش ، رد شد
نقل شده : هنگامى كه پيامبر (ص ) براى اولين بار حضرت على (ع ) را به عنوان رهبر بعد از خود انتخاب كرد، جمعى از قريش به حضور پيامبر (ص ) آمده عرض كردند: اى رسول خدا، مردم ، تازه مسلمان هستند (و هنوز اسلام بر اعماق دل و وجودشان نفوذ نكرده ) از اين رو راضى نيستند كه تو داراى مقام نبوت باشى ولى مقام امامت به پسر عمويت على (ع ) واگذار شود، اگر در اين مورد مدتى صبر كنى (تا اسلام به خوبى در دلها جا كند) و بعد اعلام امامت على (ع ) نمائى ، بهتر است .
پيامبر (ص ) در پاسخ فرمود: من اين كار را به راءى و اختيار خود انجام نداده ام ، بلكه فرمان خدا بوده است .
آنها گفتند: اگر پيشنهاد ما را بخاطر اينكه مخالفت با دستور خدا مى شود، نمى پذيرى ، پيشنهاد ديگرى مى كنيم و آن اينكه : در امر خلافت ، مردى از قريش را با على (ع ) شريك گردان ، تا دلهاى مردم به سوى على (ع ) متوجه و آرام شود و در نتيجه امر خلافت و رهبرى آسيب پذير نگردد و مردم در اين مورد با تو مخالفت نكنند.
در اين هنگام جبرئيل از طرف خدا آمد و اين آيه (65 زمر) را نازل كرد:
لئن اشركت لنحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين : اگر مشرك شوى تمام اعمالت نابود مى شود و از زيانكاران خواهى بود.
📗 @e_adab
مادربزرگم تعریف میکرد:
نمك، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتى با نمكسنگ مىخوابانديم تا كمكم شورى بگيره
غذا را چند ساعتى روى شعلهى ملايم چراغ خوراكپزى مىنشانديم تا جا بيفته
يخكرده و تكيده كنار علاءالدين و والور مىنشستيم تا جونمون آروم گرم بشه
عكسِ يادگارىِ توى دوربين را هفتهاى، ماهى به انتظار مىنشستيم تا فيلم به آخر برسه و ظاهر بشه
آهنگِ تازهى آوازهخوان را صبر مىكرديم تا از آب بگذره و كاست بشه و در پخشِ صوت بخونه
قلك داشتيم؛ با سكهها حرف مىزديم تا حسابِ اندوخته دستمون بياد
حليم را بايد «حليم» مىبوديم تا جمعهى زمستانى فرا برسه و در كام مون بشينه
هر روز سر مىزديم به پستخانه، به جست و جوىِ خط و خبرى عاشقانه، مگر كه برسه
گوش مىخوابونديم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب: شبى، نيمهشبى، بامدادى، گاهى، بىگاهى؛
انتظار معنا داشت
دقايق «سرشار» بود
هر چيز يك صبورى مىخواست ،تا پيش بياد،
تازمانش برسه.تا جا بيفته. تاقوام بياد: غذا، خريد، تفريح، سفر، خاطره، دوستى، رابطه، عشق
"انتظار" مارا قدردان ساخته بود
حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست؟
📗 @e_adab
نیمتاج
پیرزن مفلوج چشمانش را که باز کرد، دانست یک روز پر زحمت، باز برایش شروع شده است. با سختی لحاف سنگین و چرک مرده را کنار زد و نشست سر جایش. گوشهایش را تیز کرد تا شاید صدایی بشنود، اما آنچه عایدش شد سکوت بود و سکوت. خودش را کشاند طرف در، دستش را گیر داد به لبه پایینی و بازش کرد. از آنهمه برف یکّه خورد. با خودش فکر کرد: امروز در این قلعه مخروبه، با این برف، چه کسی به دادم میرسد؟ با ناامیدی در را بست و برگشت به زیر لحاف ضخیم و چرک مرده.
چشمانش گرم خواب بود، نه بیدار که متوجه روی پشت بام باشد و نه خواب که صدای پا را نشنود. لحاف را کنار زد و خیره شد به تیرهای چوبیِ دود گرفته و سیاهِ سقف. کسی آن بالا سنگ دریچه را برداشت. صدای پچپچ بچه ها بود، باز طبق معمول آمده بودند برای شیطنت و کنجکاوی.
هر بار که میآمدند، از بالا، زل میزدند به نیمتاج و میزدند زیر خنده. بعضی وقتها هم از بالا برای پیرزنِ فلک زده، خاک و سنگریزه میریختند. معمولا نیمتاج سرش را بالا میگرفت و صدا میزد: من تنهام، الان کسی نیست، ولی شبها تنها نیستم، جنها میان پیشم! تا صبح اینجان، کلی با هم میگیم و میخندیم. میخواید الان صدا بزنم، بیان؟ آل خاتون؟؟
بچهها این حرف را که میشنیدند با سر و صدا و عجله فرار میکردند.
پیرزن از دستِ آزار و اذیت بچهها که خلاص میشد، زیر لب غر میزد: آخه چیکار دارید به من؟ از دار دنیا یه گوشه از خرابه مال من شده، نمی ذارید راحت باشم؟ از دست این بچههای شلوغکار!
نیمتاج اینبار دیگر غر نزد، داستان جن و آل را هم نگفت، در آن گیرودارِ گرفتاری و برف، وجود بچهها نعمت بود. اصلا در آن سرما چطور جرات کرده بودند آنجا باشند؟ اینبار فرق داشت، پیرزن کمک میخواست. چیزی نگفت، منتظر ماند ببیند بچهها چه میکنند. یکی از بالا صدا زد: نیمتاج! نیمتاج! خوابی؟ یا بیدار؟ تنهایی یا جنها پیشت هستن؟ پیرزن سرش را بالا گرفت و جواب داد: تنهام، تنهایِ تنها، چند روزه جنها رفتن. اگر دوست دارید بیایید پایین. بچهها بیصدا و ساکت گوش میکردند. حرفهای نیمتاج که تمام شد، یکی از بچهها به بقیه گفت: جن اونجا خوابیده، خودش رو قایم کرده، دروغ میگه. بچهها با سروصدا فرار کردند.
دمپایی ها را در دستش کرد و خودش را با حالت نشسته کشاند کنار در. در را باز کرد و صدا زد: آهای مردم! آهای مردم! یکی بیاد کمک. صدای نیمتاج در آن صبح برفی و سکوت گم شد میان قلعه بزرگ و مخروبه. همانجا تکیه داد به دیوار و چُرتش گرفت.
در که باز شد چرتش پرید، نور آفتاب تابید میان صورتش، غلام با آن قد بلند باز آمده بود. با نان و ماست و شیر. نیمتاج با لبخند بیدندان گفت: غلام! خدا خیرت بدهد داشتم ناامید میشدم.
پرویز ایمانی
📗 @e_adab
يک روز جناب فرانتس کافکا نویسنده ی فرانسوی، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهاي افتاد که داشت گريه مي کرد. کافکا جلو ميرود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود.دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ ميدهد: عروسکم گم شده.کافکا با حالتي کلافه پاسخ ميدهد: امان از اين حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت. دخترک دست از گريه ميکشد و بهت زده ميپرسد: از کجا ميدوني؟ کافکا هم مي گويد: برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه. دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه؟ کافکا ميگويد: نه. تو خانهست. فردا همين جا باش تا برات بيارمش. کافکا سريعاً به خانهاش بازميگردد و مشغول نوشتنِ نامه ميشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است. اين نامه نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه ميدهد و دخترک در تمام اين مدت فکر ميکرده آن نامه ها به راستي نوشته عروسکش هستند.در نهايت کافکا داستان نامهها را با اين بهانه عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان ميرساند.اين ماجراي نگارش كتاب «کافکا و عروسک مسافر» است. اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکي کند و نامه ها را -به گفته همسرش دورا- با دقتي حتي بيشتر از کتابها و داستان هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي شود. امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟ اين دوّمين سوال کليدي بود. و او(کافکا) خود را براي پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بي هيچ ترديدي گفت:- چون من نامه رسان عروسک ها هستم.» (کافکا دارای درجه ی دکترا در حقوق بود اما هرگز به وکالت نپرداخت. روحیات لطیفش این اجازه را نمی داد. او در اثر سل در جوانی در گذشت. وی اکنون از بزرگ ترین نویسندگان جهان است)
کافکا و عروسک مسافر /ترجمه رامین مولایی انتشارات قطره
📗 @e_adab
#داستان_دوستان
#محمدمهدی_اشتهاردی
اهدائى گلوبند از خانم ايتاليائى
يكى از اعضاء دفتر امام نقل كرد: چندى پيش يك خانم ايتاليائى كه شغلش معلمى ، و دينش مسيحيت بود، نامه اى پر مهر و ابراز علاقه شديد به امام خمينى (مدظله العالى ) نوشته بود، و همراه آن ، يك گردنبند طلا براى حضرت امام فرستاده بود و نوشته بود كه اين گردن بند، يادگار آغاز ازدواجم مى باشد، از اين رو آن را بسيار دوست دارم ، آنرا به نشان علاقه و اشتياقم نسبت به شما و راهتان ، اهداء مى كنم ،
مدتى آن را نگهداشتيم و سرانجام با ترديد به اينكه امام آن را مى پذيرند يا نه ، همراه با ترجمه نامه ، خدمت امام برديم ، نامه به عرض ايشان رسيد و گردنبند را نيز گرفتند و روى ميز كه در كنارشان بود گذاردند.
دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو يا سه ساله اى را آوردند و گفتند پدر اين دختر، در جبهه مفقودالاثر شده است .
امام وقتى متوجه شدند، فرمودند: او را بياوريد، دخترك را به حضور امام بردند، امام او را روى زانوى خود نشاند و نوازش داد، و آهسته با او سخن گفتند، با اينكه بچه افسرده بود، بالاخره در آغوش امام خنديد، آنگاه امام ، احساس نشاط و سبكى كرد، سپس ديديم امام ، همان گردنبند را كه خانم ايتاليائى فرستاده بود، بر گردن دختر بچه انداختند و در حالى كه دختر بچه از خوشحالى در پوست نمى گنجيد از خدمت امام بيرون رفت .
📗 @e_adab