فيلسوفی لطیفهای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از چندلحظه او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟
گذشته را فراموش کنید و با آن آینده را بسازید به جای افسوس خوردن...
📗 @e_adab
ابوالحسن خرقانی ميگه:جواب ٢نفر مرا سخت تکان داد...!
اول : مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد !
او گفت : ای شیخ ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد شد !
دوم : مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده اى گل آلود میرفت.
به او گفتم : قدم ثابت بردار تا نلغزی !
گفت : من بلغزم باکی نیست...
بهوش باش تو نلغزی شیخ ! که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.
ياد اين متن داستايوفسكى از كتاب نفرين شدگان افتادم؛؛؛؛؛
هر"پرهیزکاری"گذشته ای دارد!!!!!.....
وهر"گناه کاری"آینده ای!!!!!.....
پس قضاوت نکن.........!!!
📗 @e_adab
هدایت شده از TRUST IN GOD
#جا_مانده_ایم
🏴ماجرای #اربعین رو از زبان عمو قصه گو در کانال زیر بشنوید👇🏴
✅ #روانخوانی_قرآن
✅#چرتکه
✅ #حفظ_قرآن
✅ #انگلیسی
✅ #عربی
✅ #نقاشی
✅ #احکام_پسران
✅ #احکام_دختران
✅ #خط_تحریری
✅#پاستل
✅#مداحی
🔆برای حضور در کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/3679125579Ce5d4042124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت "کربلا"🖤
"عاشورا و اربعین"
حکایت آب و
زخم شمشیر نیست
حکایت "زندگیست" ...
"حماسه مردانگی،"
گذشت، شهامت،"
"رشادت و شهادت" است..
و درس "پایداری از اعتقادات"
و "زنده نگاه داشتن دین خداست" ..
اربعین حسینی
بر همه شیعیان جهان تسلیت باد🏴
📗 @e_adab
یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت :
" غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..."
من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....!
به خودم می گفتم :
چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!"
بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"...
که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ...
خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ،
نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ...
یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد،
ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن !
اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که...
اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...!
همان "تو" که نه دارَمَت و نه ،
نداشتنت را بلد می شوم ...!
حالا دیگر خوب می دانم چیزی که
آن وقتها باید به آقاجان
می چسبید ، غذا نبود ...
چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان...
مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید...
حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ،
بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ،
به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ...
📗 @e_adab
#داستان_دوستان
#محمدمهدی_اشتهاردی
بد زبانى
عمرو بن نعمان جعفى گويد: امام صادق (ع ) دوستى داشت كه آن حضرت را به هر جا كه مى رفت رها نمى كرد و از او جدا نمى شد، روزى در بازار كفاشها همراه حضرت مى رفت ، و دنبالشان غلام او كه از اهل سند (هند) بود مى آمد، ناگاه آن مرد به پشت سر خود متوجه شد و غلام را خواست و او را نديد و تا سه بار به دنبال برگشت و او را نديد، بار چهارم او را ديد و گفت : يا بن الفاعلة اين كنت : اى حرامزاده كجا بودى ؟.
امام صادق (ع ) دست خود را بلند كرد و به پيشانى خود زد و فرمود: سبحان الله مادرش را به زنا متهم مى كنى ؟! من خيال مى كردم تو خوددار و پارسا هستى ؟ و اكنون مى بينم پرهيزكار و پارسا نيستى .
عرض كرد قربانت گردم ، مادر او اهل سند است و مشرك مى باشد، فرمود: مگر ندانسته اى كه هر ملتى براى خود ازدواجى دارند، از من دور شو.
راوى گويد: ديگر نديدم آن حضرت با او راه برود تا آنگاه كه مرگ ميان آنها جدائى افكند.
📗 @e_adab