♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهارم لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم ووارد محوطه بیمارستان شدم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پنجم
حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام
خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست
از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه...من به تو چی
بگم! خدای من ...الان وقت از خودگذشتگی بود؟
آخه الان؟ نه الان؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم:
_الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری
خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدانکنه دوما لازم
نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در
میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر
بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه
اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه
باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خدا حافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی
ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم
قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان
عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک
با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات
نمیزارم
بی توجه به داد و بیدادهایش تندو سریع
میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف
و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل
شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم
میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به
هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این
داشته ها ...
میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده
پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر
هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم
را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. .
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند . مثل تمام
روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار
خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی
ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا
نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا
دور نمره بالاتر از ۱۵ را در ذهنش خط میکشد ...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه
ای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت
ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه
عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته
نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه
اش را یکجا باهم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ
خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه
سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید:
_سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون
شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده
و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم
موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی
کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لبهای دخترک
مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط
هیجانش را کنترل میکند و میگوید:
_نه راستش
مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو
خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی
مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که
نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد/؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی
که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای
حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط
متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه
نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی
مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده
است ...
ابوذر در ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و
درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست
اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما
بایسته
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد
بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین
هول شده گفت:نه... گفتم که نیازی
نیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام
میکنه کاری با من ندارید
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی
بود خبرم کنید درخدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
عالمۍࢪاکردهامدیوانہۍذکرحسن هرکجاپامۍگذاࢪمازتومۍگویمسخن...❣
•-🕊⃝⃡♡-•
دُوشَنبِہهابہخُداوَند
روزعشــ♡ــقمَناست
عِشقفقطحَسَناستوحَسَناستو حَسَن❥↬
روزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#دوشنبه_امام_حسنی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مداحی آنلاین - میخوام بگم یه روضه - مهدی رسولی.mp3
10.32M
•♢• ⃟𝄞
ـ میخوامـبگم یہࢪوضه
ازقصہِتلخِروزگار...💔
#مداحیفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلھیأَنتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنیکَماتُحِبُّـღ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
اِلھیأَنتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنیکَماتُحِبُّـღ
⅌ ͜͡
------------
『با عشقسࢪمیڪنم
حیایےرا ڪہ تاروپودش
دست دوزِ 'حضࢪتـ مـادر' استジ 』
#استوریچادرانه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پنجم حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمامخستگیت امشب باید بری خونه ما
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_ششم
ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز
هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و
کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه
موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از
خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از
اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش
میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ
انسان دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس
خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته
بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق
رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت
از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه
چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز...
بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته
تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو
کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس
تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش
بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو
میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش
گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار
دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ
تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند
صورتش را شست و برای هزارمین بار به این
پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای
خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند
لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش
رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
--
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش
در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه
دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان
لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما
نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود...
بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و
تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده
اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش
رفته بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده
گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت
وسطیه است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت
و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش
را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل
اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم
شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های
لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به
خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام
میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:نفهم خواهرته!! اینجوری گفتم حواستو جمع کنی
__
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ...
سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت
چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت
نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای
خیری است که میگویند
(پیر شی الهی)لبخند میزند لبخند میزنم و
میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی
صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می
آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از
گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه
لحظه رفت پی عقیقت!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
14-khanevade (1).mp3
1.39M
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛
⁐عباداتیتوخونه
آدممیتونهانجام بده
ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
🎙 حجتالاسلام عالۍ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛ ⁐عباداتیتوخونه آدممیتونهانجام بده ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
•♢• ⃟𝄞
ـ• رازیکخانوادهخوشبخت ایناست
ڪهاعضاےخانواده یادگرفتھ اند
به یکدیگر؏ـشــق بورزند✨
روزیازدھم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#خانواده
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
آمَن يُجيبُالمُشتاق إذادعاهُويُعجَّلاللقاء :)
•-🕊⃝⃡♡-•
ز پشتدࢪبشنو
نالههایفاطمهرا
بهسوزسینهِ
آنمادرِشهیده بیا .ـ💔
#مهدویت
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
دࢪبینشعلہسوخټپروانہێعلۍ🥀
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
↬❥(:⚘
افسانہنیسټ ، شھادټمادࢪم...
نہفقطیڪ¹باࢪ ؛ بلڪہبارهاشھیدشد...
توےڪوچہ↯
پشتِدر
و براےغربتِعلے ...)):
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_ششم ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوزهم برای این دختر نگران اس
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفتم
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم
را خم میکنم و حواسم را میدم پی عقیق ازگردنم
بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد
شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را
تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و
دستهایش را میگیرم نجوا میکنم: نه عزیز
خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ
گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس
عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام
و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را
بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت
چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت
نماز...
زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ
عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات
زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه
ات چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه
از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟
میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ
وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس
جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی
عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه
بادلخوری میگویم: عمه فقط41سالشه...جونیش
حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی
نداریم فقط عیسی میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تنها بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر
عیسی اش با کس دیگه ای شریک بشه
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم...
راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز
که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این
حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم
صلوات فرستادنش را از سرمیگیرد و با دست
اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش
نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم
میگذارم و اتاقش را ترک میکنم
بخش سوت و کور است در استیش به جز
رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان
را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه
رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم!
به لیوانش خیره شده بود وسکوت کرده
بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم
بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به
چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد
نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم
هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش
اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور
اینقدر خاطر خواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت
تر بود
به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد
میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما
طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا
شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب
هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم
و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان
خاصی پشتش نیست
میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف
چرا پشتش هست !
دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به
آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخند میزنی
ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟
دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو
بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند
دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی
نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش
هستم
بعد انگار منتظر بود خالی شود...:
آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه...
من ...من حالا باید چیکار کنم؟آیه من چجوری
نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو
تحمل کنم؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
جز یادِتـۅدرخاطࢪِمننگُذَرَد اۍجــان :)
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
ازڪِناࢪتـۅ
گدابادستِخالی ردنشد
نیستعاقل
هࢪڪسےدیوانهِمشھدنشد :)🌱_!
روزدوازدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریامامرضا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399 - javad moghaddam.mp3
9.01M
•♢• ⃟𝄞
سھمـٰاهہ
چشمممثلِزَخمِپھلوتمیبـٰاره . . .💔'!
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خدا با ماستـ ...ッ
بیخیآل غصہ هایتـْ ❀
بیخیال هرچه کھ
توراناآࢪاممیڪند..! ~
؏شقرآ
زندگےرا ، بودنرا ∞
بچشوببینولمسکن
خداباماستـッ
#انگیزشی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم میکنم و حواسم را مید
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
୫♥୫
بسیجۍهستم⇩
ودائمخطابټمےکنمخواهࢪ
توࢪادیدنبہچشمخواهرۍسختاستمیفهمی!!
روزسیزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ