♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پنجم حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمامخستگیت امشب باید بری خونه ما
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_ششم
ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز
هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و
کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه
موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از
خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از
اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش
میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ
انسان دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس
خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته
بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق
رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت
از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه
چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز...
بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته
تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو
کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس
تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش
بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو
میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش
گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار
دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ
تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند
صورتش را شست و برای هزارمین بار به این
پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای
خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند
لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش
رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
--
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش
در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه
دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان
لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما
نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود...
بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و
تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده
اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش
رفته بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده
گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت
وسطیه است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت
و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش
را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل
اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم
شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های
لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به
خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام
میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:نفهم خواهرته!! اینجوری گفتم حواستو جمع کنی
__
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ...
سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت
چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت
نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای
خیری است که میگویند
(پیر شی الهی)لبخند میزند لبخند میزنم و
میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی
صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می
آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از
گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه
لحظه رفت پی عقیقت!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
14-khanevade (1).mp3
1.39M
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛
⁐عباداتیتوخونه
آدممیتونهانجام بده
ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
🎙 حجتالاسلام عالۍ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛ ⁐عباداتیتوخونه آدممیتونهانجام بده ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
•♢• ⃟𝄞
ـ• رازیکخانوادهخوشبخت ایناست
ڪهاعضاےخانواده یادگرفتھ اند
به یکدیگر؏ـشــق بورزند✨
روزیازدھم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#خانواده
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
آمَن يُجيبُالمُشتاق إذادعاهُويُعجَّلاللقاء :)
•-🕊⃝⃡♡-•
ز پشتدࢪبشنو
نالههایفاطمهرا
بهسوزسینهِ
آنمادرِشهیده بیا .ـ💔
#مهدویت
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
دࢪبینشعلہسوخټپروانہێعلۍ🥀
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
↬❥(:⚘
افسانہنیسټ ، شھادټمادࢪم...
نہفقطیڪ¹باࢪ ؛ بلڪہبارهاشھیدشد...
توےڪوچہ↯
پشتِدر
و براےغربتِعلے ...)):
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_ششم ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوزهم برای این دختر نگران اس
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هفتم
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم
را خم میکنم و حواسم را میدم پی عقیق ازگردنم
بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد
شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را
تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و
دستهایش را میگیرم نجوا میکنم: نه عزیز
خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ
گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس
عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام
و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را
بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت
چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت
نماز...
زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ
عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات
زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه
ات چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه
از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟
میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ
وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس
جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی
عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه
بادلخوری میگویم: عمه فقط41سالشه...جونیش
حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی
نداریم فقط عیسی میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تنها بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر
عیسی اش با کس دیگه ای شریک بشه
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم...
راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز
که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این
حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم
صلوات فرستادنش را از سرمیگیرد و با دست
اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش
نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم
میگذارم و اتاقش را ترک میکنم
بخش سوت و کور است در استیش به جز
رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان
را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه
رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم!
به لیوانش خیره شده بود وسکوت کرده
بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم
بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به
چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد
نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با اشاره سر گفتم
هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش
اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور
اینقدر خاطر خواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت
تر بود
به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد
میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما
طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا
شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب
هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم
و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان
خاصی پشتش نیست
میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف
چرا پشتش هست !
دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به
آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخند میزنی
ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟
دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو
بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند
دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی
نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش
هستم
بعد انگار منتظر بود خالی شود...:
آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه...
من ...من حالا باید چیکار کنم؟آیه من چجوری
نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو
تحمل کنم؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
جز یادِتـۅدرخاطࢪِمننگُذَرَد اۍجــان :)
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡
------------
ازڪِناࢪتـۅ
گدابادستِخالی ردنشد
نیستعاقل
هࢪڪسےدیوانهِمشھدنشد :)🌱_!
روزدوازدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریامامرضا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399 - javad moghaddam.mp3
9.01M
•♢• ⃟𝄞
سھمـٰاهہ
چشمممثلِزَخمِپھلوتمیبـٰاره . . .💔'!
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
خدا با ماستـ ...ッ
بیخیآل غصہ هایتـْ ❀
بیخیال هرچه کھ
توراناآࢪاممیڪند..! ~
؏شقرآ
زندگےرا ، بودنرا ∞
بچشوببینولمسکن
خداباماستـッ
#انگیزشی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفتم من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنمرا خم میکنم و حواسم را مید
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_هشتم
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در
خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی
شانه هایم نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حال دیگر سبک شده بود .حال با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی .. من حال فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد هنگامه.. نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن
چون مطمعنا فاموش نمیشه... هنگامه باهاش کناربیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار
بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو
نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی وهمسرت همیشه حسرت بخوره...هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ماکه بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو
یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا بچه میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه
مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط
واسم دعا کن دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام
اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه!یه چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و
مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره
سکوت میکند...چیزی به ذهنم میرسد!باهیجان میگویم:راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم
مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغرکردم که آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالودوباره داد دستم گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میزخونت نیست اینجا ضریح امام رضاست! دیدی؟حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو
انجام میدی نه؟ هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بودگویا!من این بهت ها را دوست داشتم!چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد!و
بالاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه
رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک
تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم....
بهتش را دوست دارم!بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم :هنگامه جان من
دیگه میرم!ممنون بابت چاییت!گیج سرش را باال می آورد و بعد بی مقدمه درآغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند:آیات خداهمیشه امیدبخشند ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه
شود آیه..
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
୫♥୫
بسیجۍهستم⇩
ودائمخطابټمےکنمخواهࢪ
توࢪادیدنبہچشمخواهرۍسختاستمیفهمی!!
روزسیزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
4_5999216855993027157.mp3
3.96M
•♢• ⃟𝄞
↫مظݪوممادࢪ ، بےڪسمادڔ
مۍدوید توڪوچہ،یہنفسمادࢪ...🥀
#فاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
شماممنوعُالخروجین؛ازمرزهاۍقلبِمن یاحسین
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•-🕊⃝⃡♡-•
بگذَرازتقصیرم
ودِهپایانبہایندردِفرآق
ایندلِدیوانہ
هردممیکندمیلِعرآق 🥀
#استوریامامحسین
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هشتم نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم ونگرانی و هر حس دیگری!!
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نهم
بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نمازعقیق انگشتر میکوبد به قلبم!
شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود...
راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا
علی خالی گوشم را بپیچاند....
همانطور که انتظارش را داشت امتحانش رو به
بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب
را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بودکه از خیر فیلم موردعلاقه اش گذشت و خانه رادر سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را بررسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره
را میگیرد. _ابوذر...ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از
کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید
دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد:
ابوذر لنگهای دراز تو هر قدم چند متر رو طی
میکنندخنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران..._میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای
الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود
میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان
بیان _خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دکمه
زیادی باز پیراهن مهران را میبندد و یقه اش رادرست میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه
امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا
نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ
حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدمهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را
گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوزکاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را
کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت
و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهایی یه اوهویی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه!
موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش
نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع
برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی درشٵن ایشون درست کنم یا نه؟مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم ومادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های
مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت وگفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست براشون بسازم یا نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ