♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 وقتی قرار بود به منطقه البوکمال بریم🚶🏻♂ گفتند یک سری از بچهها
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
چادر بچه های موشکی اول مقر بود.⛺️
من با آقای فرشید زارع صحبت میکردم
و گفتم: ۱۰ تا نیرو میخوام تا برم مهمات
ها رو بیارم.بابک دو،سه روز بود که پشت
دوربین موشکی بود و جلوی چادر
خوابیده بود.😴تا صدای من رو شنید
دستاشو از چادر بیرون آورد🖐🏻
و گفت: عمو شاهین من میام هاا.😍
نمیدونست کجا، فقط میدونست🌱
جایی که ما میریم درگیریه گفت:
آقا من میام هاا.😁
گفتم باشه پس برو لباس بپوش.❤️
اولین نفر بابک پرید تو ماشین.🔗
ده تا از بچههای جوان رو بردیم🧔🏻
چون بایستی بچهها میرفتن پایین🚶🏻♂
مهماتها رو میذاشتند رو کولشون
و از شیاری میاومدند بالا و میگذاشتند
داخل ماشین.🚖شب بود، تاریک بود
دست پای هم دیگرو نمیدیدیم😣
همین طور که داشتیم مهماتها رو
میریختیم، یکهو یک دونه مهمات
اومد درست خورد به پای من🦶🏻
وقتی که خورد یهو با ناراحتی،نه اینکه
داد بزنم گفتم: آقا به پا مواظب باش،🤦🏻♂
این پا رودمن میخوام،این پا رو نیاز داریم.🚶🏻♂
یکهو بابک گفت:عمو شاهین ببخشید،😢
هی رفت پایین جعبهها رو آورد.📦
هی گفت:عموشاهین ببخشید.💔
بار سوم گفتم: آقا تو من رو خفه کردی
ول کن دیگه یه بار زدی منم یک چیزی
گفتم،تمام شد و رفت.😂
منظورم از این خاطره اینکه بابک❤️
خیلی بچهی با احترامی بود.🥺
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت6⃣1⃣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 چادر بچه های موشکی اول مقر بود.⛺️ من با آقای فرشید زارع صحبت
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
یک سهمیه گوشت🥩
از بچههای فاطمیون به مارسید.
ما این گوشت رو وسط گلوله ها کباب کردیم.🍢
یعنی باور کنید پشت سرِ ما خمپاره داشت
میآمد پایین.من و چندتا از بچههای مازندران
آتش کرده بودیم داشتیم کباب میخوردیم.😂
یکهو دیدم حاج آقا تشریف آوردن،👳🏻♂
منم حالا این سیخها رو گرفته بودم دستم
داشتم میرفتم سمت حاجی🚶🏻♂
(سیخها مال همین سمبادههای کلاج بود😅)
بنده خدا اومد من رو نگاه کرد.
بعد گفت:من فکر کردم که این چه مهماتیه
شاهین داره با خودشمیاره😳
تاریک بود،معلوم نبود.بعد اومد دید کبابه!😑
ما گوشتها رو خورده بودیم،😋
یک مقدار از استخون مونده بود.
گفت نون ترید بکنم توش🍲
ما که لیاقت گوشتها را نداشتیم،
لااقل آب استخوان شما رو بخوریم.😅
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت7⃣1⃣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 یک سهمیه گوشت🥩 از بچههای فاطمیون به مارسید. ما این گوشت رو و
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
یه روز درگیری شدید شد🔥
مجبور بودیم بریم پشت خاکریز.😓
صبح تقریبا ساعت ۸ و نیم بود؛
آقای نظری گفت: کجایی؟📞
یک زحمت بکش بیا سمت ما.رفتم پیش
شهید نظری. گفت: این آقا رو ببین
(یکی از بچههای گیلان بود)
الان چند روزه پشت دوربینه🎥
احساس میکنم دیدش کافی نیست.👀✋🏻
اومدی بالا یکی از بچهها رو که سرحال
هستش با خودت بیار. من بابک رو بردم
بابک اومد نشست پشت دوربین📹
آن روز مجبور بودیم همهی نیروها از
جمله تیم شهید نظری، شهید کاید خورده
و شهید نوری که تیم موشکی ما بودند☄
را به جلو ببریم.🌱
اون لحظه شد جهنم،یعنی کسی کسی رو نمیدید😣
من هم پریدم تو ماشین کلاش رو برداشتم رفتم
طرف خاکریز. بابک جلوی درِ ماشین ایستاده بود🚖
شهید نظری هم نمازش رو خونده بود🤲🏻
و سمت ماشین بود یعنی همه دور همون
ماشین موشکی بودند.🚀
ساعت حدودا ۱۳:۳۰ تا ۱۴ به وقت دمشق بود که⏳
شهید نظری، شهید کاید خورده و شهید نوری💔
در کنار خودروی موشکی نشسته بودند🚖
و داشتند نهار میخوردند🍽
خمپاره دوم اومد، خاک وحشتناکی بلند شد.😓
گلوله خمپاره خورد کنار ماشین موشکی.💔
خمپاره که اومد پایین ما فقط یک صدای
یازهرا شنیدیم. خمپاره که صوت کشید
و من شیرجه رفتم یکی شد.
بلند شدم دیدم سر صداست🗣
یا زهرا..یا زینب..یا خدا..یا مهدی..🖐🏻
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت8⃣1⃣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 یه روز درگیری شدید شد🔥 مجبور بودیم بریم پشت خاکریز.😓 صبح تقریبا
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
دیدم سمت ماشین موشکی🚀
مثل اینکه آتش بگیره چنین دودی بلند شد🔥
رفتم دیدم شهید نظری سمت راست افتاده روی
زمین، شهید کاید خورده سمت چپ. وسط شهید
نظری و شهید کاید خورده دقیقا بابک رو دیدم💔
که چفیه سفید بسته بود رو سرش رفته بود عقب
و سرش خورده بود به یکی از این جعبه های خمپاره
من پریدم بابک رو گرفتم گفتم: بابک جان چیه؟
دیدم از پاش خونریزی داره، خونش رو گرفتم🩸
و با دو تا از بچههای مازندران گذاشتیمش داخل
آمبولانس. من نشستم عقب🚑
دیدم بابک همینطور داره من رو نگاه میکنه🥲
رفتم سرش رو گذاشتم روی پام و موهاش رو
دادم بالا، گفتم بابک هیچی نیست اونقدر دوست
های ما هستن دسته و پا شکستهاند🙂
داخل آمبولانس دوتا بی سیم همراه من بود.📞
اون لحظه بابک فکر میکرد موبایله📱
گفت: عمو شاهین همین طوری داریم میریم
بابام من رو ببینه مجروح شدم گریه میکنهها😔
یه تماس باهاش بگیر. گفتم: تماس گرفتم
نگران نباش داریم میریم بیمارستان👨🏻⚕
گفت: عمو شاهین مامانم یک چیز از من خواست
من انجام ندادم، گفت ازدواج کن و من نکردم💍❌
بگو حلالم کنه🥺
ولی پدرم من رو ببینه گریه میکنه😭
من اشک پدرم رو نمیتونم ببینم💔
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت9⃣1⃣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 دیدم سمت ماشین موشکی🚀 مثل اینکه آتش بگیره چنین دودی بلند شد🔥
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
هر وقت چشمهاش رو باز میکرد میگفت: یا زینب
یا مهدی و این دوتا جمله رو تکرار میکرد.🥀
بابام من رو ببینه ناراحتی میکنه...😭
مادرم من رو حلال کنه...🥺
تا بیمارستان به هوش بود آخرین لحظات
چشمهاش رو روی پای من بست.💔
دوروز قبل از شهادت بابک بود.
شدت درگیری زیاد بودو چون دشمن
سالها در اون منطقه حضور داشت👀
پر از تلههای انفجاری بود.💣
بچهها تلهها رو پیدا میکردن و خنثی میکردن
ولی گاهی هم انفجار ࢪخ میداد☄
و شهید تقدیم میکردیم.🖐🏻
شهید صمدی به یکے از این تلهها برخورد کرد
و شهید شد.🥺
بابک یک بالشت کوچیکی داشت،
بعد از شهادت شهید صمدی
دیدم بابک نشسته روی بالش داره مینویسه.🔏
گفتم: بابک چی مینویسی؟ عاشقیها!
گفت :ای عمو شا هین.😆
گفتم:من بیام ببینم چی مینویسی؟👀
یا خودش میادیا نامهاش میاد، تو نگران نباش.
گفت : بعدا میخونی.
وقتی بابک شهید شد💔
من پیشش بودمو دیدم کاغذ داخل جیبشه کاغذ
داخل جیبش رو برداشتم دیدم خونی شده.😭🩸
نوشته بود👇🏻✒
مقداری مقدمه داشت🌱
داخل همان مقدمه نوشته بود:
نوشتن هر روز را از پدرم یاد گرفتم🧔🏻
و نوشته بود که:
امروز اینجایه جوریه!🥺
همه حرف از شهادت میزنن
فکر کم اینجا یکی شهید میشه!🕊
آدم ها همه یه شکلین...همه خوبن...
خدایا میشه منم شهید شم؟؟؟💔
عمو شاهین همین حالااومده میگه
یا خودش میاد یا نامهاش و...😅
و دیگه نتونستم بقیه دلنوشتهی بابک رو
بخونم، گریه امانم نداد...😭
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت0⃣2⃣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 هر وقت چشمهاش رو باز میکرد میگفت: یا زینب یا مهدی و این دوتا جم
#عموشاهین📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
اون لـحظه درسته کـوتاه بود ولـی تا ماشین
رسید بیمارستان برای من ساعتها گذشت🕰
وقتی رسیدیم امــــدادگر اومد بابـک رو از من
گرفت و داخل بیمارستان برد.بعد از چند لحظه
گفتند به فرمانده تون خبر شهادت بچهها رو بدید
آقای فکوری اونجا بود ، گفت: به سردار حق بین
بگو بچهها رفتند..🕊🌷 بی سیم زدم گفتم:📞
تو بیمارستانم حاجی بچهها علمدار شدند😭
(اونجا هر کس شهید میشد میگفتند علمدار
شده💔)
••هر روز صبح حاجی حق بین میآمد کـنار ما
مینشست میگفت و میخندید😅
میگفت: من اینجا میام روحیه میگیرم😍
به نظر من حاجی روز شهادت بچهها ۱۰ سال
پیر شد. آمد با یک حالتی به من گفت: چی شد؟
کجا بود؟ چطور بود؟ چطور شد؟ اصلا نمیتونست
به زبونش بیاره که چطور شد که شهید شدند.💔
فقط ایستاد ومن رو نگاه کرد، شکسته..ناراحت..😞
رزمندهها میدونند سردار حق بین دوست نداشت
از دماغ یک نفر خون بیاد.🩸
میگفت: نباید از دماغ یکی از جوونها خون بیاد✋🏻
این مملکت فردا به این جوونها نیاز داره🇮🇷
اگر من یا شهید نظری مجروح میشدیم
ناراحتی داشت ولی میگفت:
مملکت به بابک نوری نیاز داره.🥺
واقعا این شهدا انتخاب میشوند🕊
بابک نوری هم آمد ۲۷ ، ۲۸ روز منطقه بود
انتخاب شد. به اسم هلال احمر آمد🚑
تا دقیقه ۹۰ کیف هلال احمر کنارش بود.💼
تا قبل از شهادت چون یک نفر هلال احمری بود
هر جا میخواستیم بریم ماموریت برای اینکه با
ما باشه، میگفت: آقا شما هلال احمر نمیخواین؟!😍
یه امدادگر با شما نباشه؟🤨💊💉
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️|#پارت1⃣2⃣