eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
35هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عمو‌شاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 وقتی‌ قرار بود به‌ منطقه‌‌ البوکمال‌ بریم‌🚶🏻‍♂ گفتند یک‌ سری‌ از بچه‌ها
📒 🦋 چادر بچه‌ های‌ موشکی‌‌ اول‌ مقر بود.‌⛺️ من‌ با‌ آقای‌ فرشید زارع‌‌ صحبت‌ می‌کردم‌ و گفتم‌: ۱۰ تا نیرو می‌خوام‌ تا برم‌ مهمات‌ ها رو‌ بیارم.بابک‌ دو،سه‌ روز‌ بود‌ که‌ پشت‌ دوربین‌‌ موشکی‌ بود و جلوی‌ چادر خوابیده‌ بود.😴تا صدای‌ من‌ رو شنید‌ دستاشو‌ از چادر‌ بیرون‌ آورد🖐🏻 و گفت: عمو شاهین‌ من‌ میام‌ هاا.😍 نمی‌دونست‌ کجا، فقط‌ می‌دونست‌🌱 جایی‌ که‌ ما می‌ریم‌‌ درگیریه‌ گفت‌: آقا من‌ میام‌ هاا.😁 گفتم‌ باشه‌ پس‌ برو لباس‌ بپوش.❤️ اولین‌ نفر بابک‌ پرید‌ تو ماشین.🔗 ده‌ تا‌ از‌ بچه‌های‌ جوان‌ رو‌ بردیم‌🧔🏻 چون‌ بایستی‌ بچه‌ها‌ می‌رفتن‌ پایین‌🚶🏻‍♂ مهمات‌ها رو‌ می‌ذاشتند‌ رو‌ کولشون‌ و‌ از شیاری‌ می‌اومدند‌ بالا‌ و‌ می‌گذاشتند‌ داخل‌ ماشین‌.🚖شب‌ بود، تاریک‌ بود دست‌ پای‌ هم‌ دیگرو‌ نمیدیدیم‌😣 همین‌ طور‌ که‌ داشتیم‌‌‌ مهمات‌ها‌ رو‌ می‌ریختیم، یکهو‌ یک‌ دونه‌ مهمات‌ اومد درست‌ خورد‌ به‌ پای‌ من🦶🏻 وقتی‌ که‌ خورد یهو با ناراحتی،نه‌ اینکه‌ داد بزنم‌ گفتم: آقا به‌ پا‌‌ مواظب‌ باش‌،🤦🏻‍♂ این‌ پا رو‌دمن‌ می‌خوام،این‌ پا رو نیاز داریم.🚶🏻‍♂ یکهو بابک‌ گفت:عمو شاهین‌ ببخشید،😢 هی‌‌ رفت‌‌ پایین‌ جعبه‌ها رو آورد‌.📦 هی‌ گفت‌:عموشاهین‌ ببخشید.💔 بار سوم‌ گفتم‌: آقا‌ تو‌ من‌ رو‌ خفه‌ کردی ول‌ کن‌ دیگه‌ یه‌ بار زدی‌ منم‌ یک‌ چیزی‌ گفتم‌،تمام‌ شد و رفت.😂 منظورم‌ از‌ این‌ خاطره‌ اینکه‌‌ بابک‌❤️ خیلی‌ بچه‌ی‌ با احترامی‌ بود.🥺 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 چادر بچه‌ های‌ موشکی‌‌ اول‌ مقر بود.‌⛺️ من‌ با‌ آقای‌ فرشید زارع‌‌ صحبت‌
📒 🦋 یک‌‌ سهمیه‌ گوشت‌🥩 از‌ بچه‌های‌ فاطمیون‌‌ به‌ مارسید. ما این‌ گوشت‌ رو وسط‌ گلوله ها کباب‌ کردیم.🍢 یعنی‌‌ باور کنید پشت‌ سرِ ما‌ خمپاره‌‌ داشت‌ می‌آمد‌ پایین.من‌ و چندتا‌ از بچه‌های‌ مازندران‌ آتش‌ کرده‌ بودیم‌‌ داشتیم‌ کباب‌ می‌خوردیم.😂 یکهو دیدم‌ حاج‌ آقا‌ تشریف‌ آوردن‌،👳🏻‍♂ منم‌ حالا‌ این‌ سیخ‌ها رو گرفته‌ بودم‌ دستم‌ داشتم‌ می‌رفتم‌ سمت‌ حاجی‌🚶🏻‍♂ (‌سیخ‌ها‌ مال‌ همین‌ سمباده‌های‌ کلاج‌ بود😅)‌ بنده‌ خدا‌ اومد‌‌ من‌ رو‌ نگاه‌ کرد‌. بعد گفت:من‌ فکر‌ کردم‌ که‌ این‌ چه‌ مهماتیه‌ شاهین‌ داره‌ با خودش‌میاره😳 تاریک‌ بود،معلوم‌ نبود.بعد اومد دید کبابه!😑 ما گوشت‌ها‌ رو خورده‌ بودیم‌،😋 یک‌ مقدار از استخون‌ مونده‌ بود. گفت‌ نون‌ ترید بکنم‌ توش‌🍲 ما‌ که‌ لیاقت‌ گوشت‌ها را نداشتیم‌، لااقل‌ آب‌ استخوان‌ شما رو بخوریم.😅 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 یک‌‌ سهمیه‌ گوشت‌🥩 از‌ بچه‌های‌ فاطمیون‌‌ به‌ مارسید. ما این‌ گوشت‌ رو و
📒 🦋 یه‌ روز‌ درگیری‌ شدید‌ شد🔥 مجبور بودیم‌ بریم‌ پشت‌ خاکریز.😓 صبح‌ تقریبا ساعت ۸ و نیم‌ بود؛ آقای‌ نظری‌ گفت: کجایی؟📞 یک‌ زحمت‌ بکش‌ بیا سمت‌ ما.رفتم‌ پیش‌ شهید نظری‌. گفت: این‌ آقا رو ببین‌ (یکی‌ از بچه‌های‌ گیلان‌ بود) الان‌ چند روزه‌ پشت‌ دوربینه‌‌🎥 احساس‌ می‌کنم‌‌ دیدش‌ کافی‌ نیست.👀✋🏻 اومدی‌ بالا‌ یکی‌‌ از‌ بچه‌ها‌ رو که‌ سرحال‌ هستش‌ با خودت‌ بیار. من‌ بابک‌ رو بردم بابک‌ اومد نشست‌‌ پشت‌ دوربین📹 آن‌ روز‌ مجبور بودیم‌ همه‌ی‌ نیروها‌ از جمله‌ تیم‌ شهید نظری، شهید کاید خورده و شهید نوری‌ که‌ تیم‌ موشکی‌ ما‌ بودند☄ را به‌ جلو ببریم.🌱 اون‌ لحظه‌ شد جهنم،یعنی‌ کسی‌ کسی‌ رو نمیدید😣 من‌ هم‌ پریدم‌ تو‌ ماشین‌ کلاش‌ رو برداشتم‌ رفتم‌ طرف‌ خاکریز‌. بابک‌ جلوی‌ درِ ماشین‌ ایستاده‌ بود🚖 شهید نظری‌ هم‌ نمازش‌ رو خونده‌ بود🤲🏻 و سمت‌ ماشین‌ بود‌ یعنی‌ همه‌ دور‌ همون‌ ماشین‌ موشکی‌ بودند.🚀 ساعت‌ حدودا ۱۳:۳۰ تا ۱۴ به‌ وقت‌ دمشق‌ بود که‌⏳ شهید نظری، شهید کاید خورده‌ و شهید نوری‌💔 در کنار خودروی‌ موشکی‌ نشسته‌ بودند🚖 و‌ داشتند نهار می‌خوردند🍽 خمپاره‌ دوم‌ اومد‌، خاک‌ وحشتناکی‌ بلند شد.😓 گلوله‌ خمپاره‌ خورد کنار ماشین‌ موشکی.💔 خمپاره‌ که‌ اومد‌ پایین‌ ما فقط‌ یک‌ صدای‌ یازهرا‌ شنیدیم‌. خمپاره‌ که‌ صوت‌ کشید و من‌‌ شیرجه‌ رفتم‌ یکی‌ شد. بلند شدم‌ دیدم‌ سر صداست‌‌🗣 یا زهرا..یا زینب..یا خدا..یا مهدی..‌🖐🏻 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 یه‌ روز‌ درگیری‌ شدید‌ شد🔥 مجبور بودیم‌ بریم‌ پشت‌ خاکریز.😓 صبح‌ تقریبا
📒 🦋 دیدم‌ سمت‌‌ ماشین‌ موشکی‌‌🚀 مثل‌ اینکه‌ آتش‌ بگیره‌ چنین‌ دودی‌ بلند شد🔥 رفتم‌ دیدم‌ شهید نظری‌ سمت‌‌ راست‌ افتاده‌ روی‌ زمین‌، شهید کاید خورده‌ سمت‌ چپ. وسط‌ شهید نظری‌ و شهید کاید خورده‌ دقیقا بابک‌ رو‌ دیدم‌💔 که‌ چفیه‌ سفید بسته‌ بود‌ رو سرش‌‌ رفته‌ بود عقب‌ و سرش‌ خورده‌ بود‌ به‌ یکی‌ از‌ این‌ جعبه‌ های‌ خمپاره من‌ پریدم‌ بابک‌ رو گرفتم‌ گفتم‌: بابک‌ جان‌ چیه؟ دیدم‌ از پاش‌ خونریزی‌ داره‌، خونش‌ رو گرفتم‌🩸 و با دو تا از بچه‌های‌ مازندران‌ گذاشتیمش‌ داخل‌‌ آمبولانس. من‌‌ نشستم‌ عقب🚑 دیدم‌ بابک‌ همینطور‌ داره‌ من‌ رو‌‌ نگاه‌ می‌کنه🥲 رفتم‌ سرش‌ رو گذاشتم‌ روی‌ پام‌‌ و موهاش‌ رو‌ دادم‌ بالا، گفتم‌ بابک‌ هیچی‌ نیست‌ اونقدر‌ دوست‌ های‌ ما‌ هستن‌ دسته‌ و پا شکسته‌اند🙂 داخل‌ آمبولانس‌‌ دوتا‌ بی‌ سیم‌ همراه‌ من‌ بود.📞 اون‌ لحظه‌ بابک‌ فکر می‌کرد موبایله📱 گفت: عمو شاهین‌ همین‌ طوری‌ داریم‌ می‌ریم بابام‌ من‌ رو‌ ببینه‌ مجروح‌ شدم‌ گریه‌ میکنه‌ها😔 یه‌ تماس‌ باهاش‌ بگیر. گفتم: تماس‌ گرفتم‌ نگران‌ نباش‌ داریم‌ میریم‌ بیمارستان👨🏻‍⚕ گفت‌: عمو شاهین‌ مامانم‌ یک‌ چیز‌ از من‌ خواست‌ من‌ انجام‌ ندادم‌، گفت‌ ازدواج‌ کن‌ و‌ من‌ نکردم‌💍❌ بگو حلالم‌ کنه🥺 ولی‌ پدرم‌ من‌ رو‌ ببینه‌ گریه‌ میکنه‌‌😭 من‌ اشک‌ پدرم‌ رو‌ نمیتونم‌‌‌ ببینم💔 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 دیدم‌ سمت‌‌ ماشین‌ موشکی‌‌🚀 مثل‌ اینکه‌ آتش‌ بگیره‌ چنین‌ دودی‌ بلند شد🔥
📒 🦋 هر وقت‌ چشم‌هاش‌ رو باز‌ میکرد‌ میگفت‌: یا زینب یا مهدی‌ و این‌ دوتا‌ جمله‌ رو‌ تکرار‌ میکرد.🥀 بابام‌ من‌ رو ببینه‌ ناراحتی‌ می‌کنه...😭 مادرم‌ من‌ رو حلال‌ کنه...🥺 تا بیمارستان‌ به‌ هوش‌ بود‌ آخرین‌ لحظات‌‌ چشم‌هاش‌ رو‌ رو‌ی‌ پای‌ من‌ بست.💔 دوروز قبل‌ از شهادت‌ بابک‌ بود. شدت‌ درگیری‌ زیاد بودو چون‌ دشمن‌ سالها در اون‌ منطقه‌ حضور داشت‌👀 پر از تله‌های‌ انفجاری‌ بود.💣 بچه‌ها تله‌ها رو پیدا میکردن‌ و خنثی‌ میکردن ولی‌ گاهی‌ هم‌ انفجار ࢪخ‌ میداد☄ و‌ شهید تقدیم‌ میکردیم.🖐🏻 شهید صمدی‌ به‌ یکے از این‌ تله‌ها برخورد کرد و شهید شد.🥺 بابک‌ یک‌ بالشت‌ کوچیکی‌ داشت، بعد از شهادت‌ شهید صمدی‌ دیدم‌‌ بابک‌ نشسته‌ روی‌‌ بالش‌ داره‌‌‌ می‌نویسه.🔏 گفتم‌: بابک‌ چی‌ می‌نویسی؟ عاشقی‌ها! گفت :ای‌ عمو شا هین.😆 گفتم:من‌ بیام‌ ببینم‌ چی‌ می‌نویسی؟👀 یا خودش‌ میاد‌یا نامه‌اش‌ میاد‌، تو نگران‌ نباش. گفت : بعدا می‌خونی. وقتی‌ بابک‌ شهید شد💔 من‌ پیشش‌ بودمو دیدم‌ کاغذ‌ داخل‌ جیبشه کاغذ داخل‌ جیبش‌ رو برداشتم‌ دیدم‌ خونی‌ شده‌.😭🩸 نوشته‌ بود👇🏻✒ مقداری‌ مقدمه‌ داشت🌱 داخل‌ همان‌ مقدمه‌ نوشته‌ بود: نوشتن‌‌ هر روز را از پدرم‌‌ یاد گرفتم🧔🏻 و نوشته‌‌ بود که: امروز اینجایه‌‌ جوریه!🥺 همه‌ حرف‌ از‌ شهادت‌ میزنن فکر کم‌ اینجا یکی‌ شهید میشه!🕊 آدم‌ ها همه‌ یه‌ شکلین...همه‌ خوبن... خدایا میشه‌ منم‌ شهید‌ شم؟؟؟💔 عمو شاهین‌ همین‌ حالااومده‌ میگه‌ یا خودش‌ میاد‌ یا نامه‌اش‌ و...😅 و دیگه‌ نتونستم‌ بقیه‌ دلنوشته‌ی‌ بابک‌ رو بخونم، گریه‌ امانم‌ نداد...😭 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣2⃣
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#عموشاهین📒 #خوشتیپ_آسمانی🦋 هر وقت‌ چشم‌هاش‌ رو باز‌ میکرد‌ میگفت‌: یا زینب یا مهدی‌ و این‌ دوتا‌ جم
📒 🦋 اون‌ لـحظه‌ درسته‌ کـوتاه‌ بود‌ ولـی‌ تا‌ ماشین‌ رسید بیمارستان‌ برای‌ من‌ ساعت‌ها گذشت🕰 وقتی‌ رسیدیم‌ امــــدادگر اومد بابـک‌ رو‌ از‌ من‌ گرفت‌ و داخل‌ بیمارستان‌ برد.بعد از چند لحظه‌ گفتند‌ به‌ فرمانده‌ تون‌ خبر‌ شهادت‌ بچه‌ها رو‌ بدید آقای‌ فکوری‌ اونجا‌ بود ، گفت: به‌ سردار حق‌ بین‌ بگو‌ بچه‌ها رفتند..‌🕊🌷 بی‌ سیم‌ زدم‌ گفتم‌‌:📞 تو بیمارستانم‌ حاجی‌ بچه‌ها‌ علمدار شدند😭 (اونجا‌ هر کس‌ شهید‌ می‌شد‌ می‌گفتند علمدار شده‌💔) ••هر روز صبح‌ حاجی‌ حق‌ بین‌ می‌آمد‌ کـنار ما می‌نشست‌ می‌گفت‌ و‌ می‌خندید‌😅 می‌گفت‌‌: من‌ اینجا میام‌‌ روحیه‌ می‌گیرم😍 به‌ نظر من‌ حاجی‌‌ روز‌ شهادت‌ بچه‌ها ‌ ۱۰ سال‌ پیر شد. آمد با یک‌ حالتی‌ به‌ من‌ گفت: چی‌ شد؟ کجا بود؟ چطور بود؟ چطور شد؟ اصلا نمی‌تونست‌ به‌ زبونش‌ بیاره‌ که‌‌ چطور شد‌ که‌ شهید شدند.💔 فقط‌ ایستاد ومن‌ رو‌ نگاه‌ کرد، شکسته..‌ناراحت..😞 رزمنده‌ها‌ می‌دونند‌‌ سردار حق‌ بین‌ دوست‌ نداشت‌ از‌ دماغ‌ یک‌ نفر‌ خون‌ بیاد.🩸 می‌گفت‌: نباید از دماغ‌‌ یکی‌ از جوون‌ها‌ خون‌ بیاد‌✋🏻 این‌ مملکت‌ فردا‌ به‌ این‌ جوون‌ها‌ نیاز‌ داره🇮🇷 اگر‌ من‌ یا شهید نظری‌ مجروح‌ می‌شدیم‌ ناراحتی‌ داشت‌ ولی‌ می‌گفت: مملکت‌ به‌ بابک‌‌ نوری‌ نیاز داره.🥺 واقعا این‌ شهدا انتخاب‌ می‌شوند🕊 بابک‌ نوری‌ هم‌ آمد ‌۲۷ ، ۲۸‌ روز‌ منطقه‌ بود انتخاب‌ شد. به‌ اسم‌ هلال‌ احمر‌ آمد‌🚑 تا دقیقه ‌۹۰‌ کیف‌ هلال‌ احمر‌ کنارش‌ بود.💼 تا‌ قبل‌ از‌ شهادت‌ چون‌ یک‌ نفر هلال‌ احمری‌‌ بود هر جا‌ می‌خواستیم‌ بریم‌ ماموریت‌‌‌ برای‌ اینکه‌ با ما باشه‌، میگفت: آقا‌ شما‌ هلال‌ احمر‌ نمی‌خواین؟!😍 یه‌ امدادگر با شما‌ نباشه؟🤨💊💉 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣2⃣