eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
37هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸﷽🌸 📒 🦋 نام:بابڪ نام‌خانوادگی:نوری‌هریس🌱 نام‌پدر:محمد اصالت:آذری‌الاصل🦋 شڪفتن:۲۱/۷/۱۳۷۱ پرڪشیدن:۲۷/۸/۱۳۹۶🕊 محل‌شهادت:البوڪمال‌سوریه🌷 یگان‌اعزامی:سپاه‌قدس‌گیلان وضعیت‌تاهل:مجرد🙍🏻‍♂ مزارشهید:گلزار‌شهدای‌رشت(تازه‌آباد) فارق‌التحصیل‌‌رشته‌ی‌حقوق🎓 بسیجـے🇮🇷 ورزشکار💪🏻 هلال‌احمر👨🏻‍⚕ آتش‌نشان👨🏻‍🚒 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 مادرشهید:بابک‌خوش‌اخلاق‌بود،😇 باایمان‌بود،زرنگ‌بود،منظم‌بود وبرای‌همه‌ی‌کارهاش‌برنامه‌ریزی‌می‌کرد، یک‌دفترچه‌ای‌همیشه‌همراهش‌بود🗒 وبرنامه‌های‌روزانه‌ی‌خودش‌رو‌یاداشت‌میکرد. دائم‌به‌فکرکلاس‌رفتن‌و‌باشگاه‌رفتن‌بود. خواهرشهید:بابک‌من‌عاشق‌تیپ‌زدن‌بود😎 تمیزی‌روخیلی‌دوست‌داشت،🌸 حتی‌تو‌عکسایی‌که‌از‌سوریه‌میومدچفیه‌اش‌ همیشه‌یک‌حالت‌هفتی‌داشت.🥺 بااینکه‌میگن‌‌اونجا‌امکانات‌بهداشتی‌زیادنبوده‌، امابابک‌همیشه‌تمیزومرتب‌بود‌..♥️ دوستان‌شهید:بابک‌خیلی‌شلوغ‌وسرحال‌بود. مثلا‌داخل‌ماشین‌نشسته‌بودیم‌بابک‌ازجلو می‌پرید‌عقب،ازعقب‌می‌پریدجلو.🤦🏻‍♂ جنب‌وجوش‌عجیبی‌داشت‌این‌آدم، یک‌دفعه‌ازسروکولت‌بالامی‌رفت،😅 کُشتی‌‌می‌گرفت‌.🤼‍♂ شخصی‌بودکه‌به‌تیپ،هیکل‌و‌قیافه‌می‌رسید.😎 بابک‌دوتاشخصیت‌داشت: یک‌شخصیتش‌خیلی‌جدی‌بود ویک‌شخصیتش‌خیلی‌شوخ‌بود😜 بابک‌عاشق‌دورهمی‌بود داخل‌دانشگاه‌دوستان‌اجتماعیه‌زیادی‌داشت‌✌️🏼 چون‌واقعا‌سریع‌با‌همه‌جوش‌میخورد.🔥 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 خیلی‌چیزها‌داشت‌،‌ چیزهایی‌که‌جوون‌های‌‌امروزی‌آرزوشونه‌ داشته‌باشن‌یا‌بهش‌برسن،👀 بابک‌نوری‌همه‌ی‌این‌هارو‌داشت. بابک‌همیشه‌دوست‌داشت‌که‌خوشتیپ‌باشه‌ و‌به‌تیپش‌اهمیت‌می‌داد.😎 بابک‌سرشاراز‌انرژی‌بود،تمام‌سفرهایی‌که‌ می‌رفتیم‌‌باتمام‌دوست‌هایی‌که‌داشت‌ همیشه‌باهم‌بودن.✌️🏼 یک‌جو‌فوق‌العاده‌‌شلوغی‌دورش‌بود‌، مثلا‌اگرما۲۰تارفیق‌داشتیم‌بابک‌۱۰۰تاداشت!! چیزی‌نبود‌که‌بابک‌نداشته‌باشه...🙂 ازدوست‌و‌رفیق‌گرفته‌تا‌خانواده‌و‌امکانات‌زندگی پسری‌بودفوق‌العاده‌بامرام‌،🙍🏻‍♂ هیچ‌‌وقت‌برای‌رفقاش‌کم‌نمی‌ذاشت‌🖐🏼 ودرتمام‌موارد‌پشتت‌بودوتمام‌تلاشش‌ رو‌میکردتابهت‌کمک‌کنه.🤝 این‌آدم‌انگار‌ساخته‌شده‌بود‌برای‌پیگیری‌کردن هیچ‌وقت‌کوتاه‌نمی‌اومد😇 اگرمسئله‌ای‌بود‌بایدزیروبم‌‌اون‌کار‌رو‌درمیاورد. اعصاب‌همه‌کار‌و‌داشت. یک‌کاری‌شروع‌می‌کرد‌باید‌تا‌تهش‌می‌رفت...🚶🏻‍♂ واقعا‌رفیق‌خوبی‌بود..🥺 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 بعضی‌موقع‌ها‌که‌به‌لب‌مرز‌می‌رفت به‌ما‌می‌گفت‌دوستم‌به‌مرخصی‌رفته‌ ومن‌جای‌اون‌ایستادم.❤️🌱 هیچ‌وقت‌به‌ما‌نمی‌گفت‌که‌به‌صورت‌ داوطلبانه‌میره‌‌تومرز‌خدمت‌میکنه.🥺 فرمانده‌خدمت:صبح‌ها‌نماز‌جماعت‌ صبح‌داشتیم،دعای‌عهدداشتیم‌،🤲🏻 درفعالیت‌های‌مختلف‌ برنامه‌های‌متفاوتی‌داشتیم📋 وبابک‌ازکسانی‌بود‌که‌خدمات‌دهی‌می‌کرد وسربازی‌بود‌که‌چه‌درشرایط‌‌‌برف‌‌‌❄️ که‌بسیارسخت‌هست‌وچه‌درشرایط‌گرما‌‌☀️🔥 در‌مرز‌خدمت‌کرد.🇮🇷 فوت‌و‌فن‌نظامی‌گری‌‌وقرارگرفتن‌درشرایط‌ خاص‌آن‌سبب‌شد‌تا‌توانمندی‌نظامی‌هم‌💪🏻 به‌داشته‌هایش‌اضافه‌شود‌.‌ بعدازپایان‌خدمت‌‌مثل‌همه‌ی‌رزمنده‌ها‌ بااصرار‌و‌پیدا‌کردن‌رابطه‌مجوز‌برای‌رفتن‌🚙 را‌بالاخره‌گرفت.✌️🏼 دوست‌شهید:خیلی‌این‌درو‌اون‌در‌زد‌ که‌بره‌سوریه‌اما‌نمی‌بردنش‌🙁 خیلی‌اصرارکرده‌بودخیلی‌بدوبدو‌کرد‌ که‌بتونه‌بره‌حتی‌گفته‌بود‌اگه‌من‌رو‌نبرین‌💔 تولاستیک‌قایم‌میشم‌میام!😝👻 پدرشهيد: من‌هر‌روز‌که‌د‌ر‌جبهه‌بودم‌خاطراتم‌را‌نوشتم📝اینکه‌با‌کی‌بودیم،چه‌صحبت‌هایی‌کردیم، کجا‌رفتیم،امروز‌چندتا‌شهید‌دادیم،💔 کیا‌شهیدشدن‌و...🕊 بابک‌به‌واسطه‌ی‌اینکه‌‌سوال‌های‌زیادی‌⁉️ از‌من‌میکرد‌دفاتر‌خاطراتم‌رو📚 به‌بابک‌دادم‌گفتم‌بابک‌جان‌ این‌دفاترخاطرات‌رو‌ببر‌بخون😇 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 مادرشهید:موقع‌عروسی‌دوستش‌‌🤵🏻 رفته‌بودبهشت‌زهراعکس‌گرفته‌بود.📸🌱 گفتم‌دوستت‌عروسی‌کرده‌💍 چرارفتی‌مزار‌عکس‌گرفتی؟😕 گفت‌دوستم‌گفته‌آدم‌نبایدتوخوشی‌😅 مُردن‌روفراموش‌کنه..👌 📒 پدرشهید:تنهافرزندی‌که‌برای‌ثبت‌نام‌در‌دانشگاه‌🏢 باهم‌رفتیم‌بابک‌جان‌بود.❤️ چون‌رشته‌‌ی‌حقوق‌رابه‌عشق‌من‌انتخاب‌کرده‌بود توصیه‌نکرده‌بودم،فقط‌‌آرزوم‌بود✨ که‌یکی‌ازبچه‌هام‌رشته‌ی‌حقوق‌را‌انتخاب‌کند. بابک‌همون‌سال‌که‌من‌این‌آرزوروکردم‌‌ روانشناسی‌قبول‌شده‌بود؛‌🧠 بدون‌اینکه‌به‌من‌بگه‌میره‌انصراف‌میده‌🥺 و‌میمونه‌برای‌کنکورسال‌‌آینده‌ که‌سال‌بعدرشته‌حقوق‌قبول‌شد.👨🏻‍🎓 من‌وبرادرش‌اصرار‌می‌کردیم‌ که‌برای‌ادامه‌تحصیل‌به‌آلمان‌بره.🇩🇪 زمینه‌اش‌هم‌کاملافراهم‌بود.امابابک‌قبول‌نکرد ،گفت:من‌یک‌برنامه‌ی‌پنج‌ساله‌دارم.🖐🏼 اجازه‌بدیدطبق‌برنامه‌ریزی‌خودم‌پیش‌برم.🗓 روزقبلی‌که‌میخواست‌بره‌سوریه‌رفته‌بود مسجدمحلمون‌و‌از‌همه‌حلالیت‌طلبیده‌بود،‌🌱 وگفته‌بود:می‌‌خوام‌برم‌خارج‌ازکشور،🛩 اون‌هافکر‌می‌کردن‌که‌بابک‌می‌خواد‌به‌آلمان‌بره. وقتی‌فهمیدن‌بابک‌به‌جای‌آلمان‌به‌سوریه‌رفته‌🇸🇾 خیلی‌تعجب‌کردند!به‌همین‌خاطر‌است‌که‌میگن‌ شهیدی‌که‌به‌جای‌آلمان‌سرازسوریه‌درآورد دوست‌شهید:گفتم:بابک‌خان‌می‌خوای‌😉 بری‌سفر‌خارج،عشق‌وحال،تفریح‌وگردش؟ گفت:آره‌می‌خوام‌برم‌‌اصفهان‌مدافع‌حرم‌بشم.😁 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 آقای‌مهدوی:یک‌روز‌نماز‌صبح‌🌥 دیدم‌دوتاجوان‌‌🤨 از‌این‌جوان‌های‌طیف‌رنگین‌کمانی‌‌🌈 که‌خیلی‌شمایل‌آن‌ها👀 به‌بچه‌مذهبی‌ها‌و‌بچه‌هیئتی‌ها‌🌱 نمی‌خوردواردمسجدشدند.🕌 بعدازنمازبه‌من‌گفتند:اینجاآیا‌اعتکاف‌برگزارمیشه😍 گفتم‌:اینجا‌اعتکاف‌مختص‌خواهرانه.🧕🏻 ازاون‌جهت‌که‌شوق‌معنویت‌رو‌ازچشمانش‌ می‌خوندم‌شماره‌تماسم‌رادادم‌وگفتم‌🙂 فردابامن‌تماس‌بگیرید.📲 تماس‌گرفتن‌ومن‌هم‌هماهنگ‌کردم‌که‌برای‌ اعتکاف‌به‌بقعه‌ی‌خواهر‌امام‌رضا(ع)بروند🚶🏻‍♂ که‌مختص‌دانشجویان‌وهیئت‌فاطمیون‌رشت‌بود. میل‌وشوق‌به‌معنویت‌کاملا‌درایشون‌مشهودبود. هرهفته‌یک‌یادوروز‌باتوجه‌به‌بعدمسافتی‌که‌بود برای‌نمازصبح‌به‌مسجدمی‌آمدند.❤️ +شهیدنوری‌قبل‌ازورودبه‌جهاداصغر‌یک‌جهاد‌ اکبردرونی‌توی‌همین‌رشت‌داشت.🏕 اینکه‌ازخواب‌‌شیرین‌جوانی‌بیدارمی‌شد‌و‌برای‌‌ نماز‌به‌مسجد‌می‌آمد.🕌 یک‌روز‌گفت‌:حاجی‌آقا🧔🏻اگریک‌نفری‌مبتلا‌به‌ یک‌عمل‌بدباشه‌وبخوادترکش‌کنه، اماهی‌مبتلابشه‌بایدچیکارکنه؟🥺 گفتم‌،مامذلیم‌یقینا‌مبتلابه‌گناه‌می‌شیم🔥 خداکشتی‌گرفتن‌های‌ما‌باشیطان‌😈 ونفس‌اماره‌‌رودوست‌داره‌.🌱 حتی‌اگرشیطان‌ونفس‌اماره‌🤕 مارو‌ضربه‌فنی‌کرده‌باشند،🤼‍♂ اگرماحسن‌ظن‌به‌خداداشته‌باشیم‌و‌همون‌لحظه‌ بلندبشیم‌بگیم‌تو‌بازهم‌یار‌ویاور‌ماهستی،🤞🏼 خداتلاش،جهادودست‌وپازدن‌های‌ما‌رو🔗 دوست‌داره.❤️ 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 عموی‌شهید:مادراوج‌انتخابات‌بودیم☝️🏻 روزدوشنبه‌ای‌قراربودبه‌اعتکاف‌برود.🌱 ازروزجمعه‌اش‌اصرارداشت‌🙏🏻 که‌من‌دوشنبه‌بایدبرم🥺 هرچه‌‌به‌دوشنبه‌نزدیک‌می‌شدیم‌‌👀 فشارهای‌ما‌‌بیش‌تر‌می‌شد‌🤦🏻‍♂ چون‌بخش‌بسیارمهمی‌ازکارستادیِ‌ما‌ به‌عهده‌بابک‌بود.❤️ درمقابل،مقاومت‌بابک‌‌شدت‌پیدا‌می‌کرد و‌می‌گفت‌من‌حتما‌بایدبرم.😢شب‌یک‌شنبه‌بود من‌باحالت‌عصبانیت‌وپرخاشگری‌‌😤 بهش‌گوشزدکردم‌‌که‌آقااین‌همه‌کار..‌ این‌همه‌مهمون..مگه‌میشه‌شمابری؟!🚶🏻‍♂ بمون‌این‌کارمهمه🙁 اومدمچ‌دستم‌روگرفت‌ومن‌رو‌به‌اتاق‌برد‌.🚪 گفت:عموتضمین‌بده‌که‌من‌ سال‌دیگه‌‌این‌موقع‌هستم‌که‌برم‌اعتکاف🌙 گفتم:اگه‌تضمینه‌که‌من‌نمی‌تونم‌تضمین‌بدم‌ که‌تا‌یک‌ساعت‌دیگه‌ما‌هستیم‌یانه..❗️ گفت‌بحث‌همینه،خداوندفرصتی‌گذاشته‌ که‌ماسه‌روزبریم‌اعتکاف‌ که‌خدا‌از‌گناهمون‌بگذره‌‌.🔥 خلاصه‌بابک‌دوشنبه‌به‌اعتکاف‌رفت... دوست‌شهید:توی‌اعتکاف‌یک‌آقایی‌بود🧔🏻 که‌وزنش‌زیادبودوبنده‌خدا‌چشم‌هاش‌هم‌ خوب‌نمی‌دید،🖐🏼 حتمابایدموقع‌راه‌رفتن‌یکی‌کمکش‌می‌کرد.🌱 این‌بنده‌خدا‌بلندشددیدکسی‌نیست‌کمکش‌کنه‌‌ داشت‌تنها‌می‌رفت‌‌،همه‌نشسته‌بودیم‌ داشتیم‌نگاه‌می‌کردیم‌تنهاکسی‌که‌‌بلندشدو دست‌این‌آقاروگرفت،خودِبابک‌بود.🙂💔 ادامہ‌دارد.. 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 آقای‌مهدوی:‌بابک‌یک‌روزگفت: برای‌رفتن‌به‌سوریه‌رضایت‌پدرومادرواجبه❓ گفتم‌:بله‌چون‌رضایت‌پدر🧔🏻ومادر‌🧕🏻 واجب‌کفایی‌است‌،بایدپدرومادرراضی‌باشند.🌱 گفت:فضای‌خانه‌طوری‌هست‌که‌فکرنکنم‌🚶🏻‍♂ رضایت‌بدهند🥺گفتم: ۱۰۰صلوات‌به‌روح‌حضرت‌زهرا(س)هدیه‌کن‌ ان‌شاءالله‌حضرت‌زهرا(س)دل‌پدرومادرت‌ رونرم‌می‌کنند❤️ دوست‌شهید:یکی‌ازدلایلی‌که‌بابک‌رفت‌سوریه‌ این‌بودکه‌میخواست‌زمینه‌ساز‌🙂 ظهورامام‌زمان‌(عج)باشه‌دررابطه‌بارفتن‌🚶🏻‍♂ به‌سوریه‌و‌مدافع‌حرم‌شدن‌‌بهش‌گفتم‌که‌بابت‌ خانواده‌و..‌نمی‌تونم‌بیام‌😓 بابک‌جواب‌خیلی‌خوبی‌داد👏🏻 گفت:زمان‌کربلا‌هم‌همین‌قضیه‌بود،💔 یکی‌‌می‌گفت‌خانوادم‌‌،یکی‌می‌گفت‌کارم، یکی‌می‌گفت‌‌زندگیم.🌏 همین‌شد‌که‌امام‌حسین(ع)تنهاموند.😔 الان‌هم‌دقیقاهمون‌جوریه. که‌من‌واقعاهیچ‌جوابی‌نداشتم‌بدم... 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 خواهر‌شهید:🧕🏻 هرموقع‌بابک‌اسم‌سوریه‌رفتن‌رامی‌آورد‌🌱 من‌شروع‌‌می‌کردم‌به‌گریه‌کردن‌ومی‌گفتم‌نرو😭 اما‌بابک‌گفت‌:من‌تصمیم‌خودم‌روگرفتم؛✌️🏼 دیگه‌چندسال‌برای‌شمازندگی‌کنم؟!⁉️ تااسم‌رفتن‌رو‌میارم‌🚶🏻‍♂ شما‌ومامان‌شروع‌می‌کنیدبه‌گریه‌کردن.🥺 لطفابزاریدبرای‌خودم‌باشم،برای‌خودم‌زندگی‌کنم. بابک‌می‌گفت:مادراصلی‌ما‌اونجا‌تو‌سوریه‌ا‌‌ست‌.‌ من‌خواب‌حضرت‌زینب‌(س)رودیدیم‌بایدبرم😍 پدر‌شهید:بعدازاینکه‌بابک‌رفت،گفتم‌برید بابک‌رو‌بدرقه‌بکنید،بابک‌دیگه‌برنمی‌گرده،💔 این‌آخرین‌باری‌هست‌که‌بابک‌رومی‌بینید.🕊 به‌بقیه‌گفتم‌ولی‌خودم‌توان‌اینکه‌از‌صندلی‌بلند‌بشم‌‌ وبرم‌ایوان‌با‌بابک‌خداحافظی‌کنم‌رو‌نداشتم‌😔 ونه‌بابک‌توانست‌بیاد‌از‌من‌خداحافظی‌بکنه. ازترس‌اینکه‌من‌بگم‌نرو‌وبابک‌هم‌بیاد‌و‌بگم‌نرو‌ هیچ‌کدوم‌مون‌نتونستیم‌باهم‌خداحافظی‌بکنیم‌ تنهاباچشم‌هایمان‌ازهم‌خداحافظی‌کردیم.🖐🏼 ازپشت‌سرش‌بادقت‌نهایت‌اینکه‌سیراب‌بشم‌💔 نگاهش‌کردم‌‌چون‌میدانستم‌🦋 فرزندمن‌اعتقاداتش‌چیه،باورهاش‌چیه،🧠 می‌دانستم‌فرزندم‌دیگه‌برنمی‌گرده..🍃 خواهرشهید:وقتی‌می‌خواست‌بره‌ من‌ومادرم‌گریه‌می‌کردیم‌؛😭 بابک‌گفت:لطفاگریه‌نکنید،اینجوری‌ اشک‌هاتون‌همیشه‌جلوی‌چشمامه،😢 سه‌باررفت‌وبرگشت‌🍂 و‌دفعه‌چهارم‌ماروخنداند‌ورفت..سوریه🚶🏻‍♂ ادامہ‌دارد.. 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
📒 🦋 همرزم‌شهید:بابچه‌های‌ادوات‌‌‌دور‌یک‌آتیش‌🔥 نشسته‌بودیم،چون‌من‌وبابک‌بچه‌ی‌یک‌محل‌ بودیم‌و‌همدیگررو‌می‌شناختیم‌،🙂 بابک‌اومدکنارمن‌نشست.🚶🏻‍♂ به‌بابک‌گفتم:‌توبرای‌آینده‌چه‌تصمیمی‌گرفتی؟! گفت:یک‌سوال.یک‌چیزی‌توذهن‌من‌می‌چرخه،🧠 یعنی‌واقعامسجدباب‌الحوائج‌🕌 (مسجدآذری‌زبان‌های‌رشت)🌱 نمی‌خوادیک‌شهیدبده؟!‌👀 سرش‌رو‌یک‌دست‌زدم‌وگفتم:🖐🏼 تو‌می‌خوای‌شهیدبشی؟!!🙄 گفت:آره‌دیگه‌فکرکنم‌نوبت‌منه.😅 چندساعتی‌گذشت‌؛⏳ مارفتیم‌بخوابیم،خیلی‌سردبود.🥶 داخل‌هرکدوم‌ازاین‌چادرهای‌سفیدهلال‌احمر، هرکدوم‌هفت‌یاهشت‌نفر‌می‌خوابیدیم،😴 طوری‌می‌خوابیدیم‌که‌به‌هم‌گره‌می‌خوردیم. من‌اون‌شب‌حدودساعت‌سه‌ونیم‌🕞 ازخواب‌بیدارشدم.🌙 رفتم‌بیرون‌دیدم‌بابک‌‌کنارماشین‌🚑 پتوگذاشته‌رودوشش‌داره‌نماز‌شب‌می‌خونه!!🤲🏻 مااین‌روتوداستان‌ها‌شنیده‌بودیم،📚 تومناطق‌ندیده‌بودیم.ولی‌من‌دیدم... بابک‌این‌طوربود‌که‌شهیدشد.❤️ همرزم‌شهید:یک‌روز‌بابابک‌رفته‌بودیم‌ حرم‌حضرت‌زینب(س)،موقع‌برگشت‌‌🌱 ازش‌پرسیدم‌:ازبی‌بی‌زینب‌چی‌خواستی؟گفت:تنهاخواستم‌از‌بی‌بی‌زینب‌شهادت‌بود.🕊 گفتم:پدرومادرت‌چی؟ گفت:سپردمشون‌به‌حضرت‌زینب(س).🙂 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 دوست‌ شهید نوری: بابک‌ اینقدر به‌ فرمانده‌ها‌ میگفت: چشم‌ حاج‌ آقا.این‌ تکه‌ کلامش‌ شده‌ بود🤦🏻‍♂ ماهم‌ هر موقع‌ می‌خواستیم‌ بابک‌ رو اذیت‌ کنیم‌😝 همش می‌گفتیم: چشم‌ حاج‌ آقا👀 فکر می‌کردیم‌ بابک‌ برای‌ اینکه‌ خودشو برای‌ فرمانده‌ها عزیز کنه‌ همیشه‌ میگه‌: چشم‌😏 اما بعد فهمیدیم‌ که‌ داخل‌ خانه‌ هم‌ همین‌ جوری‌ بوده...🙂 همرزم‌ شهید: توی‌ روستایی‌ به‌ اسم‌ حمیمه‌ مستقر بودیم.🏡 ڪار ما، پشتیبانی‌ از‌ نیروهای‌ پیاده‌ حزب‌ الله‌ بود. باید یه‌۲۰-۱۰کیلومتری‌ عقب‌تر‌ آماده‌ میبودیم‌ تا‌ در‌ صورت‌ لزوم‌ وارد‌ عمل‌ بشیم.💣 به‌ ما‌گفتند‌ برید‌ و‌ تو‌ منطقه‌ای‌ به‌ اسمT2‌✨ بمونید‌. یه‌ منطقه‌ای‌ کنار‌ پالایشگاه‌ بود. من‌ و بابک و‌ حسین‌ راه‌ افتادیم.🚶🏻‍♂ مسیر‌ رو‌ بلد‌ نبودیم‌ و‌ داشتیم‌ پشت‌ سر ماشین‌ شهید‌ نظری‌ حرکت‌ میکردیم. البته‌ اون‌ موقع‌ شهید‌ نظری‌ صداش نمیکردیم... یهو‌ تو‌ مسیر‌ یه‌ جعبه‌ مهمات دیدیم...فشنگ‌ کلاش‌ بود.📦 گفتم‌ بابک بابک ‌نگه‌دار. یه‌ جعبه‌ فشنگ😱 اونجا‌ افتاده..☄ بابک گفت ولش‌ کن‌ بابا‌ حتما‌ خالیه..😄 گفتم‌ نه‌،‌ نگه‌دار، جعبه‌ پلمبه‌ حیفه،‌اونجا‌ که بی‌کاریم..واسه‌ خودمون‌ میریم‌ تیراندازی.. هیچی‌ نباشه ۱۰۰۰تا‌ گلوله‌ هست..🤩 بابک‌ گفت دیگه‌ ازش‌ رد‌ شدیم‌ ولش‌ کن. گفتم‌ خب‌ برگرد.😐😂 گفت‌ ماشین‌ اقای‌ نظری‌ رو‌گم‌ میکنیم گفتم‌ آخه‌ تو‌ این‌ بیابون‌ که‌ فقط‌ همین‌ جاده هست، مسیر‌ رو‌ گم‌ نمیکنیم🙆🏻‍♂ خب‌ یه‌ ذره‌ بیشتر‌ گاز‌ میدی.. بابک‌ تاکید‌ داشت‌ که‌ اون‌ جعبه‌ خالیه..😕 خلاصه‌ اینکه‌ نگه‌ نداشت‌ و‌ رفتیم.. اون‌ شب‌ با‌ بقیه‌ بچه‌ها‌ دور‌ اتیش‌ نشسته‌ بودیم🔥 راننده‌ پشتیبانی‌ اومد‌ بهمون‌ اضافه‌ شد. داشت‌ میگفت:‌‌ امروز‌ موقعی‌ که‌ اومدم‌ اینجا متوجه‌ شدم‌ یه‌ جعبه‌ فشنگ‌ کلاش‌ گمشده..🍂 احتمالا‌ وسط‌ راه‌ افتاده🚶🏻‍♂ یه‌ لحظه‌ من‌ و‌ بابک‌ چشم‌ تو‌ چشم‌ شدیم،👀 بابک‌ یه‌ لبخندی‌ زد.😅 اون‌ لحظه‌ دلم‌ میخواست‌ خودم‌ شهیدش‌ کنم.🔪 بعد‌ من‌ بهش‌ گفتم‌ الان‌ چیکارت‌ کنم؟🥊 گفت‌ ببین‌ یه‌ بار‌ حرف‌ فرمانده‌ رو‌ گوش‌ ندادما.☹️ ولی‌ از‌ دست‌ دادن‌ هزار‌ تا‌ فشنگ‌ چیزی‌ نبود بشه‌ باهاش‌ کنار اومد.😢💔 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 فرمانده سپاه گیلان : انقلاب‌ باعث‌ شد‌ جوان‌ها‌ با هرسلیقه‌ای‌🙂 به‌ خواسته‌ها و زمینه‌هایی‌ که‌ انقلاب‌ فراهم‌ کرده‌ بود وارد شوند و نقش‌ خودشان‌ را👀 به‌ نحو احسن‌ انجام‌ دهند. زمانی‌ که‌ جنگ‌ شد گروهی‌ در غالب‌ رزمنده‌👮🏻‍♂ به‌ جبهه‌ رفتند و گروهی‌ در غالب‌ امدادگر👨🏻‍⚕ در کنار بسیج‌ و سپاه‌ بودند و گروهی‌ هم‌ در غالب‌ هلال‌ احمر وارد کارهای‌ سخت‌ جنگ‌ شدند.🔥💣 قرارگیری‌ هر یک‌ از‌ این‌ پازل‌ها‌: هلال‌احمر، جهاد، سپاه، بسیج‌، ارتش‌ کنار یکدیگر و هدایت‌🌹 بی‌نظیر امام‌راحل(ره) و کمک‌های‌ بی‌دریغ‌ مردم‌ باعث‌ شد‌ که‌ ما‌ هشت‌ سال‌ جنگ‌ دفاع‌ مقدس‌✊🏻 را‌ با شایستگی‌ تمام‌‌ پشت‌ سر بگزاریم.🚶🏻‍♂ هرگز‌ نگران‌ نیستیم‌ و نگران‌ نبودیم، زیرا همیشه‌ جوان‌های‌ کشورما🇮🇷 وقتی‌ احساس‌‌ خطر کنند‌⚠️ می‌آیند‌ و وظایف‌ خودشان‌ را‌ به‌ نحواحسن‌😎 انجام‌‌ میدهند. وقتی‌ به‌ رزمنده‌های‌ این‌ دوران‌،🌏 رزمنده‌های‌ دفاع‌ از‌ حریم‌ ولایت‌ نگاه‌ می‌کنیم‌،👀 میبینیم‌ که‌ این‌ جوان‌ها‌ اصلا‌ دوران‌ دفاع‌ مقدس‌🌱 را درک‌ نکرده‌اند.😕 بعضی‌ها‌ هم‌ سن‌ شان‌ تقاضا‌ نمیکرد.❗️ اما مانند یک‌ زنجیره،⛓ یک‌ سیم‌ یا‌ نخ‌ تسبیحی‌‌ هستند‌ که‌ این‌ پازل‌🧩 و تسبیح‌ را کامل‌ می‌کنند.📿 نمونه‌ بارز‌ آن‌ها‌: شهید بزرگوار‌ شهید بابک‌ نوری‌‌ است❤️ بابک‌ نوری‌ یک‌ جوانی‌ است‌ تازه‌ به‌ دوران‌ رسیده، هنوز دانشگاهش‌ راتمام‌ نکرده‌،هنوز‌ مثل‌ همه‌ی‌ جوان‌ها‌ دوست‌ داره‌ که‌ جوانی‌ بکنه؛🙂 اما در لشگر ۱۶قدس‌ در منطقه‌ی‌ شمال‌ غرب‌ در آن‌ شرایط‌ سخت، برف‌ سنگین‌❄️ و گرما پشت‌ سرگذاشت.☀️ در زمان‌ سربازی‌ چون‌ ما در خارج‌ از‌مرزها بودیم.‌ بارها وبارها‌ از آقای‌ جمشیدی، جانشین‌ لشگر‌‌ تقاضا‌ می‌کرد‌ که‌ اجازه‌ بدهد تا‌ به‌ سوریه‌ بیاید🥺 و یک‌ رزمنده‌ واقعا‌ در خط‌ مقدم‌ باشد.✌️ 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 بعدازاینکه‌‌خودش‌را‌🙍🏻‍♂ به‌گردان‌امام‌حسین‌(ع)‌معرفی‌کرد.❤️ مجددا‌آموزش‌های‌موردنیاز‌منطقه‌ی‌سوریه‌🇸🇾 وخارج‌از‌مرزهارادیدوخودش‌را‌به‌جایی‌رساند‌ که‌آماده‌بودجانش‌را‌برای‌‌دین،ناموس‌‌🌱 امنیت‌کشورومردم‌مظلوم‌سوریه‌‌فداکند.🥺 جوانی‌که‌صندلی‌وکرسیه‌دانشگاه‌رالمس‌کرده،👨🏻‍🎓 جوانی‌که‌دوستان‌فراوانی‌داردومی‌تواند‌‌جوانی‌ کند،جوانی‌که‌می‌تواندزندگی‌خودرا🌏 صرف‌بالابردن‌وارتقای‌پلکان‌علمی‌اش‌قراردهد امادست‌از‌همه‌ی‌این‌هاکشید✌️🏼 وخودش‌رابه‌سوریه‌رساند.🙂 محدوده‌البوکمال‌خیلی‌برای‌ما‌سخت‌بود؛🌪 خداوندشاهداست‌که‌روزی‌دو،سه‌بار‌🤦🏻‍♂ خاک‌لباس‌هایمان‌راتکان‌می‌دادیم‌ودوباره‌ میپوشیدیم.❗️ یعنی‌وسایل‌شست‌وشو🚿 وامکان‌تعویض‌لباس‌به‌گستردگی‌ برایمان‌فراهم‌نبود.🚶🏻‍♂ خاکی‌که‌ازتکان‌دادن‌لباس‌ها👕 ورفت‌‌و‌آمدخودروها🚑وتانک‌ها‌💣 به‌هوامی‌رفت‌وروی‌ما‌می‌نشست.‌🌫 به‌ریه‌های‌ما‌وارد‌می‌شدوشرایط‌را‌برای‌‌زندگی،🌏 غذاخوردن‌و...سخت‌می‌کرد.💔 اماهمه‌ی‌این‌شرایط‌سخت‌راشهیدبابک‌نوری‌🥺 ودوستانشون‌یکی‌پس‌از‌دیگری‌🌻 پشت‌سرگذاشتندوخم‌به‌ابرونیاوردند.📌 درکنارسختی‌‌ها،خوشی‌های‌فراوانی‌بود،🌱 باشوروشوق‌‌کناررزمنده‌ها‌می‌نشستیم،‌ عکس‌می‌گرفتیم،📸 میخندیدیم‌وشوخی‌می‌کردیم.😅 یک‌جو‌فوق‌العاده‌صمیمی‌❤️ بین‌‌‌رزمنده‌ها‌حاکم‌بود.🌱 شهیدنظری‌کسی‌که‌سن‌بالای‌۶۰سال‌‌و🦋 دوران‌دفاع‌مقدس‌راتجربه‌کرده‌🌸 درکنارجوانان‌نسل‌‌دوم‌وسوم‌انقلاب‌،🇮🇷 خیلی‌راحت‌دریک‌چادر،⛺️ دریک‌‌محدوده‌‌بسیارکم‌ودراون‌شرایط‌سخت🔥 کمبودآب‌و‌غذاوکمبودامکانات‌‌🍶🍽 خودشان‌راوِقف‌‌می‌دادند.‌✌️🏼 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 شب‌ های‌ البوكمال‌ فوق‌ العاده‌ سرد بود.🥶 سرما باعث‌ می‌شد‌‌ که‌ موقع‌ نگهبانی‌ هم‌ به‌ دور‌ خودمون‌ پتو‌ بپیچیم.😥 ساعت‌ حدود ۱۲ شب‌ بود🌙🕛 که‌ من‌ برای‌ سرکشی‌ بین‌ نیروها‌ رفتم.🚶🏻‍♂ شهید نظری‌،شهید کاید خورده‌ و شهید نوری‌🌱 سه‌ تایی‌ پشت‌ یک‌ خاکریز‌ بودند،❗️ چون‌ خیلی‌ پتو کم‌ بود‌ تو اون‌ پست‌ نگهبانی‌ به‌ هر کدومشون‌ به‌ سختی‌ پتو رسیده‌ بود.😢 شهید کاید خورده‌ و شهید نوری‌ كه‌ خودشون‌رو‌ زیر پتو پیچیده‌ بودند‌ گفتند:‌ حاجی‌ بیا‌ اینجا.🗣 بیا اینجا‌. دوربین‌‌ را نشان‌ دادند‌🔭و‌ گفتند: دشمن‌‌ داخل‌ ساختمان‌ رو به‌ رویی‌ پنهان‌ شده.🏢 متوجه‌ شدم‌ که‌ آنقدر گشتند تا توانستند دشمن‌ را در یک‌ نقطه‌ پیدا کنند.☄ گفتم‌: شما کاملا دشمن‌ را‌ تعقیب‌ کنید.👀 آن‌ شب‌ هر موقع‌ از کنارشان‌ رد می‌شدم‌ و سوال‌ می‌کردم،میگفتند: بله‌ دشمن‌ همان‌ جا است‌ تحرك‌ داره‌ و.. مشخص‌ بود که‌ کاملا دشمن‌ را زیر نظر داشتند.👏🏻 شب‌ بعد نیروهای‌ اطلاعاتی‌ را📞 برای‌ شناسایی‌ به‌ جلو فرستادیم؛ وقتی‌ دیدم‌ فرصت‌ مناسب‌ هست‌ همان‌ شب‌‌ عملیات‌ را شروع‌ کردیم.🌙 عملیات‌ فوق‌ العاده‌ موفق‌ بود و توانستیم‌ همه‌ ارتفاعات‌ را تصرف‌ کنیم.😍 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 وقتی‌ قرار بود به‌ منطقه‌‌ البوکمال‌ بریم‌🚶🏻‍♂ گفتند یک‌ سری‌ از بچه‌های‌ گیلان‌ هم‌🏕 در‌ راه‌ هستند🚖 یک‌ نفر هلال‌ احمری‌ هم‌ با تمام‌ تشکیلات‌ اش‌💼 می‌آید‌‌ به‌ اسم‌ بابک‌ نوری.‌❤️ خیلی‌ خوش‌ حال‌ شدیم‌ از اینکه‌ قراره‌ امدادگر بیاد😍 چون‌ اگر یک‌ نفر زخمی‌ بشه‌ توانایی‌ داره‌ که‌ کمکش‌ کنه.بعد از چند روز‌ یک‌ نفر من‌ را صدا زد؛🗣 گفت: تا‌ می‌توانید و تا میشه‌ بابک‌ رو خط‌‌ نبرید، سفارش‌ شدست. خودِ بابک‌ برای‌ رفتن‌ به‌ خط‌ خیلی‌ مصر بود و میگفت: چون‌ من‌ آموزش‌ موشکی‌ دیدم‌‌🚀 باید موشکی‌ کار کنم.🥺 موشکی‌ و ضد زره‌ زیر نظر‌ ادوات‌ فرماندهی‌👮🏻‍♂ میشدند و‌ فرمانده‌ی‌ آنها‌ هم‌ آقای‌ فرشید زارع‌ بود. بابک‌ تعهد اخلاقی‌ داد و گفت‌‌ که‌ من‌ کار امدادگری‌ هم‌ انجام‌ می‌دهم،💊💉 اگر کسی‌ مجروح‌ بشه‌‌ از‌ او مواظبت‌ می‌کنم‌ تا‌ امدادگرهای‌ سازمان‌ برسند🚑 یک‌ روز‌ قرار بود دو تا ماشین‌‌ برامون‌ مهمات‌ بیارند👀 که‌ رانند‌ ماشین‌ها‌ راه‌ رو گم‌ می‌کنند😓 و به‌ جای‌ اینکه‌ به‌ سمت‌ ما‌ بیان‌ به‌ طرف‌ دشمن‌😈 حرکت‌‌ کردند‌ از‌ آتشی‌ که‌ به‌ سمت‌شون‌‌🔥 اومده‌ متوجه‌ شدن‌ که‌‌ دارند‌ راه‌ رو‌ اشتباه‌ می‌روند.🤦🏻‍♂ ماشین‌ مهمات‌ داخل‌ شیار‌ گیر‌ می‌کنه‌💔 و‌ راننده‌ها‌ به‌ سمت‌ نیرو های‌ خودی‌ فرار‌ می‌کنند.‌ بعد از نماز‌ بود‌ که‌ حاجی‌ آقا‌ عبدی‌ من‌ رو‌ صدا زد و‌ گفت: شاهین‌ مهمات‌ ها‌ باید تا امشب‌ بیارید.💣 لطفا از دماغ‌ یک‌ نفر خون‌ نیاد.‌🩸🖐🏻 حضرت‌ زینب‌ (س) پشت‌ سر‌ شما ست.🌱 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 چادر بچه‌ های‌ موشکی‌‌ اول‌ مقر بود.‌⛺️ من‌ با‌ آقای‌ فرشید زارع‌‌ صحبت‌ می‌کردم‌ و گفتم‌: ۱۰ تا نیرو می‌خوام‌ تا برم‌ مهمات‌ ها رو‌ بیارم.بابک‌ دو،سه‌ روز‌ بود‌ که‌ پشت‌ دوربین‌‌ موشکی‌ بود و جلوی‌ چادر خوابیده‌ بود.😴تا صدای‌ من‌ رو شنید‌ دستاشو‌ از چادر‌ بیرون‌ آورد🖐🏻 و گفت: عمو شاهین‌ من‌ میام‌ هاا.😍 نمی‌دونست‌ کجا، فقط‌ می‌دونست‌🌱 جایی‌ که‌ ما می‌ریم‌‌ درگیریه‌ گفت‌: آقا من‌ میام‌ هاا.😁 گفتم‌ باشه‌ پس‌ برو لباس‌ بپوش.❤️ اولین‌ نفر بابک‌ پرید‌ تو ماشین.🔗 ده‌ تا‌ از‌ بچه‌های‌ جوان‌ رو‌ بردیم‌🧔🏻 چون‌ بایستی‌ بچه‌ها‌ می‌رفتن‌ پایین‌🚶🏻‍♂ مهمات‌ها رو‌ می‌ذاشتند‌ رو‌ کولشون‌ و‌ از شیاری‌ می‌اومدند‌ بالا‌ و‌ می‌گذاشتند‌ داخل‌ ماشین‌.🚖شب‌ بود، تاریک‌ بود دست‌ پای‌ هم‌ دیگرو‌ نمیدیدیم‌😣 همین‌ طور‌ که‌ داشتیم‌‌‌ مهمات‌ها‌ رو‌ می‌ریختیم، یکهو‌ یک‌ دونه‌ مهمات‌ اومد درست‌ خورد‌ به‌ پای‌ من🦶🏻 وقتی‌ که‌ خورد یهو با ناراحتی،نه‌ اینکه‌ داد بزنم‌ گفتم: آقا به‌ پا‌‌ مواظب‌ باش‌،🤦🏻‍♂ این‌ پا رو‌دمن‌ می‌خوام،این‌ پا رو نیاز داریم.🚶🏻‍♂ یکهو بابک‌ گفت:عمو شاهین‌ ببخشید،😢 هی‌‌ رفت‌‌ پایین‌ جعبه‌ها رو آورد‌.📦 هی‌ گفت‌:عموشاهین‌ ببخشید.💔 بار سوم‌ گفتم‌: آقا‌ تو‌ من‌ رو‌ خفه‌ کردی ول‌ کن‌ دیگه‌ یه‌ بار زدی‌ منم‌ یک‌ چیزی‌ گفتم‌،تمام‌ شد و رفت.😂 منظورم‌ از‌ این‌ خاطره‌ اینکه‌‌ بابک‌❤️ خیلی‌ بچه‌ی‌ با احترامی‌ بود.🥺 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 یک‌‌ سهمیه‌ گوشت‌🥩 از‌ بچه‌های‌ فاطمیون‌‌ به‌ مارسید. ما این‌ گوشت‌ رو وسط‌ گلوله ها کباب‌ کردیم.🍢 یعنی‌‌ باور کنید پشت‌ سرِ ما‌ خمپاره‌‌ داشت‌ می‌آمد‌ پایین.من‌ و چندتا‌ از بچه‌های‌ مازندران‌ آتش‌ کرده‌ بودیم‌‌ داشتیم‌ کباب‌ می‌خوردیم.😂 یکهو دیدم‌ حاج‌ آقا‌ تشریف‌ آوردن‌،👳🏻‍♂ منم‌ حالا‌ این‌ سیخ‌ها رو گرفته‌ بودم‌ دستم‌ داشتم‌ می‌رفتم‌ سمت‌ حاجی‌🚶🏻‍♂ (‌سیخ‌ها‌ مال‌ همین‌ سمباده‌های‌ کلاج‌ بود😅)‌ بنده‌ خدا‌ اومد‌‌ من‌ رو‌ نگاه‌ کرد‌. بعد گفت:من‌ فکر‌ کردم‌ که‌ این‌ چه‌ مهماتیه‌ شاهین‌ داره‌ با خودش‌میاره😳 تاریک‌ بود،معلوم‌ نبود.بعد اومد دید کبابه!😑 ما گوشت‌ها‌ رو خورده‌ بودیم‌،😋 یک‌ مقدار از استخون‌ مونده‌ بود. گفت‌ نون‌ ترید بکنم‌ توش‌🍲 ما‌ که‌ لیاقت‌ گوشت‌ها را نداشتیم‌، لااقل‌ آب‌ استخوان‌ شما رو بخوریم.😅 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 یه‌ روز‌ درگیری‌ شدید‌ شد🔥 مجبور بودیم‌ بریم‌ پشت‌ خاکریز.😓 صبح‌ تقریبا ساعت ۸ و نیم‌ بود؛ آقای‌ نظری‌ گفت: کجایی؟📞 یک‌ زحمت‌ بکش‌ بیا سمت‌ ما.رفتم‌ پیش‌ شهید نظری‌. گفت: این‌ آقا رو ببین‌ (یکی‌ از بچه‌های‌ گیلان‌ بود) الان‌ چند روزه‌ پشت‌ دوربینه‌‌🎥 احساس‌ می‌کنم‌‌ دیدش‌ کافی‌ نیست.👀✋🏻 اومدی‌ بالا‌ یکی‌‌ از‌ بچه‌ها‌ رو که‌ سرحال‌ هستش‌ با خودت‌ بیار. من‌ بابک‌ رو بردم بابک‌ اومد نشست‌‌ پشت‌ دوربین📹 آن‌ روز‌ مجبور بودیم‌ همه‌ی‌ نیروها‌ از جمله‌ تیم‌ شهید نظری، شهید کاید خورده و شهید نوری‌ که‌ تیم‌ موشکی‌ ما‌ بودند☄ را به‌ جلو ببریم.🌱 اون‌ لحظه‌ شد جهنم،یعنی‌ کسی‌ کسی‌ رو نمیدید😣 من‌ هم‌ پریدم‌ تو‌ ماشین‌ کلاش‌ رو برداشتم‌ رفتم‌ طرف‌ خاکریز‌. بابک‌ جلوی‌ درِ ماشین‌ ایستاده‌ بود🚖 شهید نظری‌ هم‌ نمازش‌ رو خونده‌ بود🤲🏻 و سمت‌ ماشین‌ بود‌ یعنی‌ همه‌ دور‌ همون‌ ماشین‌ موشکی‌ بودند.🚀 ساعت‌ حدودا ۱۳:۳۰ تا ۱۴ به‌ وقت‌ دمشق‌ بود که‌⏳ شهید نظری، شهید کاید خورده‌ و شهید نوری‌💔 در کنار خودروی‌ موشکی‌ نشسته‌ بودند🚖 و‌ داشتند نهار می‌خوردند🍽 خمپاره‌ دوم‌ اومد‌، خاک‌ وحشتناکی‌ بلند شد.😓 گلوله‌ خمپاره‌ خورد کنار ماشین‌ موشکی.💔 خمپاره‌ که‌ اومد‌ پایین‌ ما فقط‌ یک‌ صدای‌ یازهرا‌ شنیدیم‌. خمپاره‌ که‌ صوت‌ کشید و من‌‌ شیرجه‌ رفتم‌ یکی‌ شد. بلند شدم‌ دیدم‌ سر صداست‌‌🗣 یا زهرا..یا زینب..یا خدا..یا مهدی..‌🖐🏻 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 دیدم‌ سمت‌‌ ماشین‌ موشکی‌‌🚀 مثل‌ اینکه‌ آتش‌ بگیره‌ چنین‌ دودی‌ بلند شد🔥 رفتم‌ دیدم‌ شهید نظری‌ سمت‌‌ راست‌ افتاده‌ روی‌ زمین‌، شهید کاید خورده‌ سمت‌ چپ. وسط‌ شهید نظری‌ و شهید کاید خورده‌ دقیقا بابک‌ رو‌ دیدم‌💔 که‌ چفیه‌ سفید بسته‌ بود‌ رو سرش‌‌ رفته‌ بود عقب‌ و سرش‌ خورده‌ بود‌ به‌ یکی‌ از‌ این‌ جعبه‌ های‌ خمپاره من‌ پریدم‌ بابک‌ رو گرفتم‌ گفتم‌: بابک‌ جان‌ چیه؟ دیدم‌ از پاش‌ خونریزی‌ داره‌، خونش‌ رو گرفتم‌🩸 و با دو تا از بچه‌های‌ مازندران‌ گذاشتیمش‌ داخل‌‌ آمبولانس. من‌‌ نشستم‌ عقب🚑 دیدم‌ بابک‌ همینطور‌ داره‌ من‌ رو‌‌ نگاه‌ می‌کنه🥲 رفتم‌ سرش‌ رو گذاشتم‌ روی‌ پام‌‌ و موهاش‌ رو‌ دادم‌ بالا، گفتم‌ بابک‌ هیچی‌ نیست‌ اونقدر‌ دوست‌ های‌ ما‌ هستن‌ دسته‌ و پا شکسته‌اند🙂 داخل‌ آمبولانس‌‌ دوتا‌ بی‌ سیم‌ همراه‌ من‌ بود.📞 اون‌ لحظه‌ بابک‌ فکر می‌کرد موبایله📱 گفت: عمو شاهین‌ همین‌ طوری‌ داریم‌ می‌ریم بابام‌ من‌ رو‌ ببینه‌ مجروح‌ شدم‌ گریه‌ میکنه‌ها😔 یه‌ تماس‌ باهاش‌ بگیر. گفتم: تماس‌ گرفتم‌ نگران‌ نباش‌ داریم‌ میریم‌ بیمارستان👨🏻‍⚕ گفت‌: عمو شاهین‌ مامانم‌ یک‌ چیز‌ از من‌ خواست‌ من‌ انجام‌ ندادم‌، گفت‌ ازدواج‌ کن‌ و‌ من‌ نکردم‌💍❌ بگو حلالم‌ کنه🥺 ولی‌ پدرم‌ من‌ رو‌ ببینه‌ گریه‌ میکنه‌‌😭 من‌ اشک‌ پدرم‌ رو‌ نمیتونم‌‌‌ ببینم💔 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣1⃣
📒 🦋 هر وقت‌ چشم‌هاش‌ رو باز‌ میکرد‌ میگفت‌: یا زینب یا مهدی‌ و این‌ دوتا‌ جمله‌ رو‌ تکرار‌ میکرد.🥀 بابام‌ من‌ رو ببینه‌ ناراحتی‌ می‌کنه...😭 مادرم‌ من‌ رو حلال‌ کنه...🥺 تا بیمارستان‌ به‌ هوش‌ بود‌ آخرین‌ لحظات‌‌ چشم‌هاش‌ رو‌ رو‌ی‌ پای‌ من‌ بست.💔 دوروز قبل‌ از شهادت‌ بابک‌ بود. شدت‌ درگیری‌ زیاد بودو چون‌ دشمن‌ سالها در اون‌ منطقه‌ حضور داشت‌👀 پر از تله‌های‌ انفجاری‌ بود.💣 بچه‌ها تله‌ها رو پیدا میکردن‌ و خنثی‌ میکردن ولی‌ گاهی‌ هم‌ انفجار ࢪخ‌ میداد☄ و‌ شهید تقدیم‌ میکردیم.🖐🏻 شهید صمدی‌ به‌ یکے از این‌ تله‌ها برخورد کرد و شهید شد.🥺 بابک‌ یک‌ بالشت‌ کوچیکی‌ داشت، بعد از شهادت‌ شهید صمدی‌ دیدم‌‌ بابک‌ نشسته‌ روی‌‌ بالش‌ داره‌‌‌ می‌نویسه.🔏 گفتم‌: بابک‌ چی‌ می‌نویسی؟ عاشقی‌ها! گفت :ای‌ عمو شا هین.😆 گفتم:من‌ بیام‌ ببینم‌ چی‌ می‌نویسی؟👀 یا خودش‌ میاد‌یا نامه‌اش‌ میاد‌، تو نگران‌ نباش. گفت : بعدا می‌خونی. وقتی‌ بابک‌ شهید شد💔 من‌ پیشش‌ بودمو دیدم‌ کاغذ‌ داخل‌ جیبشه کاغذ داخل‌ جیبش‌ رو برداشتم‌ دیدم‌ خونی‌ شده‌.😭🩸 نوشته‌ بود👇🏻✒ مقداری‌ مقدمه‌ داشت🌱 داخل‌ همان‌ مقدمه‌ نوشته‌ بود: نوشتن‌‌ هر روز را از پدرم‌‌ یاد گرفتم🧔🏻 و نوشته‌‌ بود که: امروز اینجایه‌‌ جوریه!🥺 همه‌ حرف‌ از‌ شهادت‌ میزنن فکر کم‌ اینجا یکی‌ شهید میشه!🕊 آدم‌ ها همه‌ یه‌ شکلین...همه‌ خوبن... خدایا میشه‌ منم‌ شهید‌ شم؟؟؟💔 عمو شاهین‌ همین‌ حالااومده‌ میگه‌ یا خودش‌ میاد‌ یا نامه‌اش‌ و...😅 و دیگه‌ نتونستم‌ بقیه‌ دلنوشته‌ی‌ بابک‌ رو بخونم، گریه‌ امانم‌ نداد...😭 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣2⃣
📒 🦋 اون‌ لـحظه‌ درسته‌ کـوتاه‌ بود‌ ولـی‌ تا‌ ماشین‌ رسید بیمارستان‌ برای‌ من‌ ساعت‌ها گذشت🕰 وقتی‌ رسیدیم‌ امــــدادگر اومد بابـک‌ رو‌ از‌ من‌ گرفت‌ و داخل‌ بیمارستان‌ برد.بعد از چند لحظه‌ گفتند‌ به‌ فرمانده‌ تون‌ خبر‌ شهادت‌ بچه‌ها رو‌ بدید آقای‌ فکوری‌ اونجا‌ بود ، گفت: به‌ سردار حق‌ بین‌ بگو‌ بچه‌ها رفتند..‌🕊🌷 بی‌ سیم‌ زدم‌ گفتم‌‌:📞 تو بیمارستانم‌ حاجی‌ بچه‌ها‌ علمدار شدند😭 (اونجا‌ هر کس‌ شهید‌ می‌شد‌ می‌گفتند علمدار شده‌💔) ••هر روز صبح‌ حاجی‌ حق‌ بین‌ می‌آمد‌ کـنار ما می‌نشست‌ می‌گفت‌ و‌ می‌خندید‌😅 می‌گفت‌‌: من‌ اینجا میام‌‌ روحیه‌ می‌گیرم😍 به‌ نظر من‌ حاجی‌‌ روز‌ شهادت‌ بچه‌ها ‌ ۱۰ سال‌ پیر شد. آمد با یک‌ حالتی‌ به‌ من‌ گفت: چی‌ شد؟ کجا بود؟ چطور بود؟ چطور شد؟ اصلا نمی‌تونست‌ به‌ زبونش‌ بیاره‌ که‌‌ چطور شد‌ که‌ شهید شدند.💔 فقط‌ ایستاد ومن‌ رو‌ نگاه‌ کرد، شکسته..‌ناراحت..😞 رزمنده‌ها‌ می‌دونند‌‌ سردار حق‌ بین‌ دوست‌ نداشت‌ از‌ دماغ‌ یک‌ نفر‌ خون‌ بیاد.🩸 می‌گفت‌: نباید از دماغ‌‌ یکی‌ از جوون‌ها‌ خون‌ بیاد‌✋🏻 این‌ مملکت‌ فردا‌ به‌ این‌ جوون‌ها‌ نیاز‌ داره🇮🇷 اگر‌ من‌ یا شهید نظری‌ مجروح‌ می‌شدیم‌ ناراحتی‌ داشت‌ ولی‌ می‌گفت: مملکت‌ به‌ بابک‌‌ نوری‌ نیاز داره.🥺 واقعا این‌ شهدا انتخاب‌ می‌شوند🕊 بابک‌ نوری‌ هم‌ آمد ‌۲۷ ، ۲۸‌ روز‌ منطقه‌ بود انتخاب‌ شد. به‌ اسم‌ هلال‌ احمر‌ آمد‌🚑 تا دقیقه ‌۹۰‌ کیف‌ هلال‌ احمر‌ کنارش‌ بود.💼 تا‌ قبل‌ از‌ شهادت‌ چون‌ یک‌ نفر هلال‌ احمری‌‌ بود هر جا‌ می‌خواستیم‌ بریم‌ ماموریت‌‌‌ برای‌ اینکه‌ با ما باشه‌، میگفت: آقا‌ شما‌ هلال‌ احمر‌ نمی‌خواین؟!😍 یه‌ امدادگر با شما‌ نباشه؟🤨💊💉 💯~ادامہ‌ دارد...‌همراهمون‌ باشید😉 ♥️|⃣2⃣
📒 🦋 ✍اینجانب‌ بابک نوری‌ هریس فرزند محمد🌱 🔸به‌ تو حسادت‌ میکنند، تو مکن. تو را تکذیب‌ میکنند، آرام‌ باش. تو را میستایند، فریب‌ مخور. تو را نکوهش‌ میکنند، شکوه‌ مکن. مردم‌ از تو بد میگویند، اندوهگین‌ مشو. همه‌ مردم‌ تو را نیک‌ میخوانند مسرور مباش. آنگاه‌ از ما خواهی‌ بود🙂 حدیثی‌ بود که‌ همیشه‌ درقلـ♥️ـب‌من‌، وجود داشت.(از امام‌ پنجم‌) 🔸خدایا همیشه‌ خواستم‌ به‌ چیزهایی‌ که‌ از آنها آگاه‌ هستم‌ عمل‌ کنم‌ ولی‌ در این‌ دنیای‌ فانی‌ بقدری‌ غرق‌ گناه‌ و آلودگی‌ بودم‌ که‌ نمیدانم‌ لیاقت‌ قرب‌ به‌ خداوند را دارم‌ یا نه؟ خدایا گناه‌های‌ من‌ را ببخش‌، اشتباهاتم‌ را در رحمت‌ و مغفرت‌ خودت‌ ببخش‌ و تا وقتی‌ که‌ مرا نبخشیدی‌ از این‌ دنیامبر🤲🏻 تا وقتی‌ که‌ راهم‌ راه‌ حق‌ هست‌ مرا بمیران. خدایا کمکم‌ کن‌ تا در راه‌ تو قدم‌ بردارم‌ و در راه‌ تو جان‌ بدهم🕊 🔸مادرجانم‌ به‌ قربان‌ پاهایت‌ که‌ بخاطر دویدن‌ برای‌ به‌ کمال‌ رسیدن‌ فرزندانت‌ آسیب‌ دیده میشود، در نبود من‌ اشکهایت‌را سرازیر مکن🙃 من‌ با خدای‌ خود عهدی‌ بسته‌ام‌ که‌ تا مرا نیامرزید مرا از این‌ دنیا مبرد. مادرم‌ برای‌ من‌ دعا کن، ولی‌ اشکهایت‌ را روان‌ مکن‌ که‌ به‌ خدای‌ من‌ قسم‌ راضی‌ به اشکهایت‌ نیستم🥲 🔸خواهران‌ خو بتر از جانم‌ من‌ نمیدانم‌ وقتی‌ حسین (ع) در صحرای‌ کربلا بود چه‌ عذابی‌ می‌کشید، ولی‌ میدانم‌ حس‌ او به‌ زینب (س) چه‌ بوده.🖤 عزیزان‌ من‌ حالا دستهایی‌ بلند شده‌ و زینب‌هایی‌ غریب‌ و تنها مانده‌انددو حسینی‌ در میدان‌ نیست. امیدوارم‌ کسانی‌ باشیم‌ که‌ راه‌ او را ا دامه‌ دهیم‌ و از زینب‌های‌ زمانه‌ و حرم‌ او دفاع‌ کنیم. 🔸برادرانم‌ در نبود من‌ مسئولیت‌ شما سنگین‌تر شده، حالا شما عشق‌ و محبت‌ مرا به‌ دیگران باید بدهید. زیرا من‌ عاشق‌ خانواده‌ام، اطرافیانم،شهرم 🇮🇷 وطنم‌ و...بوده‌ام‌✌️ و شما خود من‌ هستید در جسمی‌ دیگر. 🔸پدرم‌ تو هم‌ روزی‌ در جبهه‌ حق‌ علیه‌ باطل‌ از زینب‌ های‌ مملکت‌ دفاع‌ کردی، شما دعا کن‌ که‌ با دوستان‌ شهیدت‌ محشور شوم...♥️🤲🏻 💯~پارت‌ آخر😇 ♥️|⃣2⃣