✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۷
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.میان کلام سید پریدند.و هرکدام.حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند. سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..
زهراخانم نگران بود.
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگم به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۸
میدانستند..
بی هوا حرفی را نمیزند.. و #بیخود.. برای کسی.. پا پیش #نمیگذارد..
روحیات عباس را #میشناخت..
مثل کف دستش... #میدانست که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد..
عباس ازاد شد..
چشمش که به سید افتاد.. از #شرمندگی.. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود..
سید برایش توضیح داد..
که باید مثل کاری که کرده.. #قصاص شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد..
حسین آقا به تنهایی..
کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند..
ساعت از ١١شب گذشته بود..
حالا وقت معامله بود.. اما #به_روش_سید..
سید #دستش را محکم بست..
با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید #ادب میشد..
عباس سکوت محض بود..
نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از #ترس جرات نمیکرد.. جلو رود..
وسط کوچه.. زانو زد..
و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند..
بی هیچ حرفی..
آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند..
و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند.
مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند..
اما.. گویی عباس در این دنیا #نبود...
به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع)
به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع)
به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه..
افتاده بود..
آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. #پایین گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را #نبیند
بعد یکساعت...
عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود..
همه نگاه میکردند..
حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود..
سید ایوب..
آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرامتر کنار گوشش.. #نجوا کرد..
_گفتم این کار رو کنن.. تا
👈اولا بفهمی تو ملا عام.. #ابروی کسی نبری...
👈دوم.. بتونی جلو #خشمت رو بگیری...
👈سوم.. بدونی که باید تو راه #اهلبیت باشی.. اگه بخای #عاقبت_بخیر بشی.
👈چهارم.. بار اولت #نیست که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی #زیردستت رو میزنی چه حالی میشه..!!
👈پنجم.. درک کنی اینجا #خانواده زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون #میشناسمت..
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۹
زنجیر از دور دستانش افتاده بود..
اما دستان عباس..
همچنان از پشت به هم چفت شده بود.. همه ی حرف های سید.. مثل #پتک او را #فروریخت.. خیلی بد کرده بود.. خیلی خطا رفته بود..
بدون اینکه سر بالا کند..
آرام یاعلی گفت.. و بلند شد..
همه پسرها ترسیدند..
و قدمی به عقب برداشتند.
آرام بدون هیچ حرفی..
و بدون نگاه به احدی.. مسیر خانه را رفت.. و حسین اقا پشت سرش می آمد..
به خانه رسیدند..
از شیر آب حوض.. صورتش را شست..
بدون هیچ حرفی با مادر و خواهرش.. مستقیم به اتاقش پناه برد.. و در را به روی خودش.. قفل کرد
زهراخانم و عاطفه.. به سمت حسین آقا رفتند.. تا هرچه میخواستند بپرسند..
از آن اتفاق.. یک هفته گذشت..
عباس شرور و تخس..
ساکت شده بود.. #مهرسکوت عباس.. باز شدنی نبود.. خیلی #کم_حرف شده بود... و دوست نداشت.. همدمی برای حرفش داشته باشد..
#مدام خلوت داشت..
خودش.خدایش..و اعمال و خطاهایش..
کل حرف هایی..
که در خانه میزد.. در یک کلمه خلاصه میشد.. (سلام. نه. آره. یاعلی.)همین بود.
چند روزی به مغازه نرفت..
هر جا بود.. ساکت بود.. و #خلوت_دل داشت.. قدم میزد.. و #فکر میکرد..
_خدایا من چ کردم..!؟چیشد که به اینجا رسیدم.!! وای اگر سید این کار رو نمیکرد.. متوجه نمیشدم...!؟خدایا.. آبروی چند نفر رو بردم.!؟چند نفر رو له کردم با حرف هام..! ای وای من... ای واای
رو به روی آینه می ایستاد..
با خشم و غضب.. به خودش مینگریست..
_هاااا.....؟!؟!؟! چیه...؟؟ بزنم فکتو بیارم پاین..!!؟!!حتما باس #آبرو بریزی که بفهمن مردی؟! مردی به نعره زدن هس؟؟؟ به فحش دادن هس؟؟تو اصلا #زدن_زیردست میدونی چیه..!؟!؟
نشست.. به دیوار تکیه داد.. هی میگفت.. و هی به سرش میزد..
_ای خاک دوعالم بسرت عباس..! دل ارباب رو شکستی.. ای بمیری عباس..! ای دستت بشکنه عباس...!پدر و مادرت رو شرمنده کردی..ای لعنت به تو عباس.. باس بهت بگن عباس روسیاه..ای بیچاره عباس..ای واای ای وای از تو عباس باس نابود بشی.. ای لعنت بهت عباس.!
اشک میریخت..
زمزمه میکرد.. و سجده میکرد.. تمام #حرف_های_سید.. یک لحظه از ذهنش بیرون نمیرفت..
کارش شده بود حساب کشیدن.. بازجویی.. استنتاق کردن از خودش..
کسی کاری به او نداشت..
حسین اقا میدانست..که کار سید بی حکمت نیست... به او و کارهایش.. #ایمان داشت..
زهراخانم اما..نگران حال پسرش بود.. دوست نداشت.. او را ساکت ببیند.. هرچه میکرد.. عباس #ساکت_تر و خود دار تر میشد..
عاطفه هم..با مهر و عطوفت خواهرانه.. هرچه میکرد.. قفل زبان عباس را.. نمیتوانست باز کند..
ده روز دیگر هم گذشت..
کم کم حال روحی عباس.. بهتر میشد.. حالا دیگر ساکت.. خود دار.. و آرام.. شده بود.. به مغازه برگشت.. اما دیگر.. خبری از عباس سابق نبود..
خبر بازگشت..رفیق قدیمی حسین اقا در خانه..
شادی را.. به اهل خانه.. برگردانده بود
حسین اقا و زهراخانم..
در تدارک مهمانی بودند.. همه به نوعی.. خوشحال بودند.. و بیشتر از همه عاطفه
اقارضا و حسین اقا..
از زمان سربازی باهم رفیق بودند.. اقارضا کارمند سپاه بود.. با اینکه چند مدتی.. #دور از هم بودند.. اما دلشان بهم #نزدیک بود..
چند سالی به تهران منتقل شده بودند..
و حالا.. دوباره برگشتند.. و در همین محله.. خانه ای را.. اجاره کرده بودند.. و امشب.....
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۰
و امشب بهترین فرصت بود..
که کنار هم باشند.. و یادی از خاطرات گذشته کنند.. و لحظاتشان شیرین شود..
اقا رضا همسرش سُرور خانم..
امین پسر ارشد با خانمش نرجس، ابراهیم و خانمش سمیه.. و ایمان..
ایمان..
پسر ته تغاری اقا رضا بود.. و مدت ها بود که دلش را به عاطفه باخته بود..اما #ازترس_عباس جرات نمیکرد حرف دلش را پیش بکشد..
ساعت از ٧ گذشته بود..
دل عاطفه.. در تب و تاب بود.. نباید فکرش را درگیر میکرد..شاید ایمان بعد این مدت پشیمان شده بود..شاید اصلا به او فکر نمیکرد..
بهتر دید.. تا ایمان رسما اقدامی نکرده فکرش را نکند..با انرژی بهتر.. روبروی اینه ایستاد..بالای روسری گلبهی اش را.. مرتب کرد.. چادرش را سر کرد.. و از اتاق بیرون رفت..
صدای همهمه و خنده میهمانان.. کل خانه را گرفته بود.
بعد از خوش و بش و گرم گرفتن ها.. حسین اقا تعارف کرد..
همه روی مبل نشسته بودند..
و برحسب اتفاق.. ایمان روبروی عاطفه بود..
اما مبل عاطفه.. طوری بود که.. صورت ایمان را نمیدید.. اما ایمان.. تا سر بلند میکرد.. دلدارش را میدید..
خیس عرق شده بود..
سرش را میچرخاند.. خودش را به حرف های عباس و امین.. سرگرم میکرد.. و هر از گاهی نظری میداد..اما..تا چشم میچرخاند.. باز هم عاطفه را میدید..
عباس کمی..
ساکت تر از قبل.. شده بود.. اما هنوز هم.. اخمش را داشت.. اخم با سکوتش.. او را باجذبه و پرهیبت ساخته بود..
ساکت بودن عباس..
طوری بود که ابراهیم.. طاقت نیاورد.. و به زبان آورد.. آرام به عباس گفت
_خیلی ساکت شدی عباس.. چت شده.!
امین _شاید آب روغن قاطی کرده!
عباس فقط اخمش را پس زد.. اما لبخند نداشت..
_نه چیزی نی..!
ایمان خواست..
از دلدارش سوالی کند.. اما از ترس.. #جرات بیانش را نداشت.. عباس #غیرتی بود.. با این ابهتی که حالا میدید.. ترجیح داد سکوت کند
حس میکرد..
عباس تغییر کرده بود.. اما عباس به روی خودش نمی آورد..
قبلا خیلی حرف میزد.. صدای قهقهه هایش.. بیرون از خانه میرفت.. حرف عادی اش.. با داد بود.. اما الان بیشتر سکوت میکند.. و گوش میدهد..
تا سر بلند میکرد..
ناخواسته دلبرش را میدید..اما سریع.. چشمش را.. به پایین میدوخت.. نمیتوانست.. جایش را تغییر دهد.. چون مبل ها به تعداد بود..
سُرور خانم..حال دل پسرش را.. فهمیده بود.. و با ذوق و لبخند.. به ایمان نگاه میکرد..
نگاه سنگین مادر.. ایمان را وادار کرد.. سر بلند کند..با خنده مادر. لبخند شرمگینی زد.. و باز سر به زیر انداخت..
عاطفه، نرجس و سمیه..
که مدتها بود از هم دور بودند.. گرم حرف زدن شده بودند..نرجس باردار بود..و عاطفه و سمیه مدام او را سوال پیچ میکردند..و سر به سرش میگذاشتند..
کم کم وقت شام بود..
💞ادامه دارد...
مداحی آنلاین - نماهنگ عشاق کربلا - سیب سرخی.mp3
2.88M
⏯ #استودیویی احساسی
🍃مشتاق کربلا همه عشاق کربلا
🍃روی دل کسی نمونه کاش داغ کربلا
🎙 #حسین_سیب_سرخی
افـ زِد ڪُمیـلღ
⏯ #استودیویی احساسی 🍃مشتاق کربلا همه عشاق کربلا 🍃روی دل کسی نمونه کاش داغ کربلا 🎙 #حسین_سیب_سرخی
چون اینو خیلی دوستش داشتم ، با این بخونین 😁😍🤌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«سوره بقره آیه ۱۴۳»
خواهࢪم
محجوب باش و باتقوا،
ڪھ شـماييد ڪھ دشـمن ࢪا با
چادࢪ سـياهتان و تقوايتان میڪشـيد.
حجاب تو سـنگࢪ تو است،
تو از داخݪ حجاب دشـمن را مےبينے
و دشـمن تو ࢪا نمےبيند..!
|شهیدعبداللهمحمودی|
اکثر آشفتگی انسانها
به خاطر دعاهای بی تاثیر است...
دعایعنی ازخداوند
راهنمایی بگیریم،
نه اینکه او را راهنمایی کنیم
که چه کاربکند!