فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
براتآرزومیکنم . . :)
وقتیبمیرم.تلگرام.روبیکاو...
دیگہتوصفحہامعکسینمیزارم
لایکبشہوکامنتبزارن♥️
گوشیامخاموشمیشہهیچپیامی
ازدوستآشنانمیاد...
پسچیمیمونہ؟!🤔
← قرآنیکہوقتیزندهبودمخوندم
← پنجوعدهنمازیکہمیخوندم
← حجابمرورعایتکردم
← دروغنگفتمتهمتنزدم
← کارهایخوبیکہکردم
← همهکارهایکهاینجاانجامدادم
← درقبرآنلاینخواهدبود
چقدرحواسمونبهلحظاتمونتوایندنیا هسترفیق؟🙂💔
#تلنگر
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🙂🫀
✍|دلتنگ|♡
@deeltangy
افـ زِد ڪُمیـلღ
پوستر بازی امروز . . 19:30🇮🇷🔥🐆
طبیعیه من دیگه فوتبال رو نمیبینم چون خیلی استرس میگرفتم؟ 😂
یاعلی مدد
یا حسین
امشب زیباترین صدای ورزشگاه بود
ایران سرزمین حلال زادگان
تبرییییکک😍✋🏻
هدایت شده از خبرگزاری پلیس نایین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️ ضربات پنالتی دیدار ایران _ سوریه
━═━⊰❀🚨❀⊱━═━
📲 کانال خبری پلیس نایین را دنبال کنید 👇👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2253193546C9269a51dda
معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی نایین☝️☝️
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی بود میگفت مردم بی دین شدن و دین نمیخوان 🤨🤨🤨
الکی نیست که ایران شیعه خانه امام زمان جانمونِ❤️❤️
نماز جماعت اونم تو قطر اونم قبل شروع بازی تیم ملی ....
ای جانم هموطن❤️
دست خدا به همراهتون✨
#ایران #امام_زمان
✍|دلتنگ|♡
@deeltangy
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۸
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟!
سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده
عاقد بار دوم خواند..
نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه
ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد..
عاطفه چشمانش را بست..
و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد..
عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند
چشمان عاطفه پر اشک شده بود..
و آرام.. کلمات قرآن را.. زمزمه میکرد..
_ با توکل به خدا و اهلبیتش با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم، بله
نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد..
چشم ایمان میدرخشید..ایمان هم بله را داد..
همه تبریک گفتند..
صلوات فرستادند.. دست زدند.. ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را میداد
سرور خانم جلو امد..
و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت
_آرزوم بود.. عروسم بشی
و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد و سرپایین انداخت
زهراخانم هم جلو آمد..
و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت
_خوشبخت بشین مادر مراقب همدیگه باشین
ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد..
همه کم کم جلو امدند..
هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند..
مدام نگاههای عاشقانه شان..
در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت
_چطوری خانمم
عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند
_بخوبی آقامون.. خوبم
ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند.. اما نفر اخر.. عباس بود..
نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۹
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس.....خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟
ایمان_ ای به چشم
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عههه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..
عباسبعد از آن اتفاق..
که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود..
از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه..حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
💞ادامه دارد...