یاعلی مدد
یا حسین
امشب زیباترین صدای ورزشگاه بود
ایران سرزمین حلال زادگان
تبرییییکک😍✋🏻
هدایت شده از خبرگزاری پلیس نایین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚽️ ضربات پنالتی دیدار ایران _ سوریه
━═━⊰❀🚨❀⊱━═━
📲 کانال خبری پلیس نایین را دنبال کنید 👇👇
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2253193546C9269a51dda
معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی نایین☝️☝️
هدایت شده از 🇮🇷 دلـتنـگـ♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی بود میگفت مردم بی دین شدن و دین نمیخوان 🤨🤨🤨
الکی نیست که ایران شیعه خانه امام زمان جانمونِ❤️❤️
نماز جماعت اونم تو قطر اونم قبل شروع بازی تیم ملی ....
ای جانم هموطن❤️
دست خدا به همراهتون✨
#ایران #امام_زمان
✍|دلتنگ|♡
@deeltangy
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۸
عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند..
عاقد_ دوشیزه محترمه مکرمه.. خانم عاطفه صادقی.. فرزند حسین.. آیا وکالت دارم.. شما را به عقد دائم.. شاداماد ایمان شریفانی.. فرزند رضا.. به صداق یک جلد کلام الله مجید.. آینه و شمعدان.. و ١١٠ سکه تمام بهار ازادی.. دربیاورم..؟ آيا وکیلم..؟!
سمیه_ عروس خانم.. گلش رو که چیده
عاقد بار دوم خواند..
نرجس_عروس خانم.. میخواد قرآن بخونه
ایمان.. آرام قرآن را برداشت.. و به عاطفه داد..
عاطفه چشمانش را بست..
و پر استرس.. انگشتش را.. روی ورقه های قران گذراند.. و آرام.. لای قران را باز کرد..
عاقد برای بار سوم.. خطبه را خواند
چشمان عاطفه پر اشک شده بود..
و آرام.. کلمات قرآن را.. زمزمه میکرد..
_ با توکل به خدا و اهلبیتش با اجازه پدر و مادرم و داداش عباسم، بله
نگاهش از آینه.. به چشم همسرش..افتاد..
چشم ایمان میدرخشید..ایمان هم بله را داد..
همه تبریک گفتند..
صلوات فرستادند.. دست زدند.. ایمان.. با ذوق.. جواب تبریک های.. همه را میداد
سرور خانم جلو امد..
و با دادن هدیه به عروسش.. که دستبند طلایی بود.. او را در آغوش گرفت.. و گفت
_آرزوم بود.. عروسم بشی
و آرام او را بوسید.. عاطفه گونه سیب کرد و سرپایین انداخت
زهراخانم هم جلو آمد..
و با دادن هدیه.. به دامادش.. که ساعت مچی مردانه بود.. گفت
_خوشبخت بشین مادر مراقب همدیگه باشین
ایمان خیلی سرحال و شاد.. جواب تشکر را داد..
همه کم کم جلو امدند..
هدیه ها را دادند.. عروس و داماد.. تشکری کردند و روی صندلی هاشان مینشستند..
مدام نگاههای عاشقانه شان..
در گردش هم بود.. ایمان.. آرام کنار گوش خانمش گفت
_چطوری خانمم
عاطفه با شرم.. نگاه ب پایین افکند
_بخوبی آقامون.. خوبم
ابراهیم و امین که بیرون از اتاق عقد بودند.. اما نفر اخر.. عباس بود..
نزدیک به ایمان رسید.. محکم و برادرانه.. دست ایمان را فشرد.. اخمش کمرنگ تر بود..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱۹
اخمش کمرنگ تر بود.. و آرام گفت
_خوشبخت بشین
و رو به عاطفه کرد..
جعبه ای را از جیب کتش دراورد.. پلاک و زنجیر طلا بود.. گفت
_قابلت نداره آبجی کوچیکه
عاطفه با ذوق زیاد گفت
_واای مرسی عبااااس.....خیلی قشنگه
و به ایمان گفت
_میبندیش برام؟
ایمان_ ای به چشم
از ذوق ایمان.. و عشقی که میانشان بود.. لبخندی بر لب عباس نشاند..
قفل زنجیر که بسته شد..
عاطفه.. دستی روی پلاک کشید.. نگاهی کرد.. دید.. حرف «i».. به انگلیسی برجسته هست..
باشیطنت گفت
_عههه داداش...!!! از این چیزا هم بلد بودی.. نمیدونستیم!؟
قبل از اینکه عباس جوابی دهد.. ایمان گفت..
_یکی یکی رو میکنه.. که غافلگیر بشیم
عباس.. تک خنده ای مردانه کرد.. و چیزی نگفت..
مراسم بخوبی و خوشی تمام شد..
بعد از مراسم.. همه به خانه اقا رضا رفتند.. تا کنار هم شاد باشند..
اما عباس..
از همه خداحافظی کرد.. و مسیر خانه را گرفت و رفت..
عباسبعد از آن اتفاق..
که میان کوچه افتاده بود.. به #کلاس_های متفاوتی رفت.. زیرنظراساتید #اخلاقی و #عرفانی.. حسابی مشق عشق میکرد..
قد 190 و چهارشانه بود..
ابهتی داشت.. که خودش.. نمیفهمید از کجا.. سرچشمه گرفته..
آرام و سر به زیر.. قدم بر میداشت.. مسیر محضر تا خانه را.. پیاده طی کرد..
عادت داشت..
به رسم لوطی های قدیم.. کتش را.. روی شانه بندازد.. پاهایش را.. روی زمین بکشد.. و صدای.. لخ لخ کفشش بلند شود..
میانه راه.. یادش افتاد..
امروز پنجشنبه هست.. به پیشنهاد سید ایوب..که گفته بود به #زورخانه بیاید..مسیرش را کج کرد و به سمت زورخانه رفت..
روبروی زورخانه ایستاده بود..
از دور.. همانجا ایستاد.. به سر در زورخانه نگاهی انداخت..
🌀«زورخانه امیرالمومنین. علیه السلام.»🌀
*مردی نبود فتاده را پای زدن..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..*
شعر را میخواند..
و زیرلب.. تکرار میکرد..حس میکرد.. عجب کاری بود..پر از خطا.. پر از اشتباه..حس عذاب وجدان.. لحظه ای او را رها نکرد..
یادش.. به سربندش افتاده بود..
به قولی.. که به ارباب ابالفضل العباس.ع... داده بود..شرمنده..و غمگین.. به تابلو زل زد..
گر دست فتاده ای بگیری مردی..
در دل مدام میخواند.. و به فکر فرو رفته بود..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۰
و به فکر فرو رفته بود..
با گذاشتن دستی روی شانه اش..
به خود آمد..نگاهی کرد.. سید ایوب با لبخند نگاهش کرد..
_کجایی باباجان.. خیلی وقته دارم صدات میکنم
عباس_😞
_چرا نرفتی خونه اقا رضا..؟!
_حوصله نداشتم
_بیا بریم ک خوب موقعی اومدی
_نه.. نه سید الان نه..!
_خوبه که سخت میگیری به #خودت.. ولی #فرصت بده..
_نه سید..!! اول باس.. تمام #حقوقی که.. به گردنم هس رو.. صاف کنم.. بعد بیام زورخونه..
_زان یار دلنوازم شکریست با شکایت.. گرنکته دان عشقی بشنو تو این حکایت..
عباس معنی شعر را.. خوب متوجه شد.. اما هنوز دلش راضی به رفتن نبود.. غمگین و شرمنده.. سرش را به زیر انداخت..
سیدایوب میشناخت عباس را.. خوشحال بود.. از تغییرات اساسی.. که حال روحی اش را.. زیر و رو کرده بود..
دست عباس را گرفت.. لبخندی زد.. و او را.. به سمت زورخانه میبرد..
چند قدمی راه رفتند.. که عباس معترضانه گفت..
_من هنوزم حرفم همونه.. نباس بیام.. جای من اونجا نی...!
سید_ تو عباسی.. #نظرکرده_ارباب.. ماه منیر بنی هاشم.ع... جای تو همین جاست عباس..بیا که خوب جایی اومدی..
به درب ورودی زورخانه رسیدند..
تعارفی به عباس کرد.. تا اول وارد شود..اما عباس، به رسم #ادب، دستش را روی سینه گذاشت و گفت
_اول سادات
سید ایوب با لبخند وارد شد..
مرشد به محض وارد شدن سید ایوب.. زنگ بالای سرش را.. یکبار ضرب زد
_سلامتی پیر دیر.. سید ایوب خان سلطانی.. صلوات محمدی پسند بفرستید.
همه صلوات فرستادند..
با صدای صلوات.. وارد شدند.. سیدایوب.. آرام و متین.. جواب سلام و ارادات همه را میداد..
هنوز دستش را..
از دست عباس جدا نکرده بود..
عباس کنار سید نشست..
چشم چرخاند.. و با اهالی محل سلامی میکرد..
شرمنده بود.. دست از روی سینه برنمیداشت..در دل با خود نجوا کرد..
_خدایا من کجا اینجا کجا...!! اقا با من میخای چکار کنی..!!!
در باورش نمیگنجید..
که زمانی.. پا به اینجا بگذارد.. حس میکرد.. لایق اینجا و این مکان مقدس نبود.. آنهم با آن خراب کاری..
مرشد و همه ورزشکاران..
به کار خود مشغول بودند..با صدای نجوای سید، عباس به خودش آمد..
_روی کار میوندار دقت کن..
گرچه بار اولش بود.....
💞ادامه دارد...
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
🔸️محبت شهید به برادران
...چند روز بعد، درحالیکه همۀ مقدمات ظاهراً برای ازدواج آماده بود، خانوادۀ طرف مقابل شرایطی را برای ازدواج از جمله میزان مهریه و زمان محرم شدن مطرح کردند که با آنچه من از آموزههای دینی و بهویژه مطالعۀ آثار شهید مطهری(ره) آموخته بودم، سازگار نبود. با حاجآقایی که از علمای اخلاق شهرمان هستند، مشورت کردم و برایم قطعی شد که وظیفۀ من نپذیرفتن این درخواست آنهاست، ولو اینکه منجر به بینتیجه ماندن این خواستگاری شود و این امر اتفاق افتاد. با عنایت شهید، این انجام وظیفه که ظاهرش از جنس دست دادن بود، باطنی از جنس اتصال و دستیابی به چیزهایی بزرگتر داشت! به عشق و علاقۀ بیش از پیش به شهدای مدافع حرم.
اگر تا قبل از این اتفاق در همۀ سالیان قبل اطلاعاتم از شهدای مدافع حرم در حد دو-سه کتاب و مستند بود، در چند ماه بعد از این اتفاق، چندینبرابر همۀ آن سالها دربارۀ شهدای مدافع حرم کتاب خواندم و فیلم و مصاحبه دیدم! و این جملۀ رهبر انقلاب برایم خیلی پررنگتر شد که شهدای مدافع حرم اجر دو شهید دارند. (1)
بهویژه عظمت حرکت شهدای مدافع حرم و جوانی که در ابتدای ازدواج عازم جهاد شدند، را بیش از پیش درک کردم. تازه متوجه شدم که شبیه آنچه در صدر اسلام در داستان حنظله غسیلالملائکه اتفاق افتاده و ما با اعجاب در تاریخ اسلام نقل میکنیم، همنسلیهای ما در این سالها رقم زدهاند و متأسفانه ما هنوز عظمت این واقعه را درک نکردهایم!
1. بیانات در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم 11/05/1394.
📗
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه #استوری ؛ #تصویری
💔 هر وقت دلتنگ میشم این رو گوش میکنم
▫️ #امام_حسین
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
رسانه اهلبیتمدیا
@AhleBeytMedia
Www.AhleBeytMedia.ir
maddahi-havaye-hossein(01).mp3
713.5K
🔊 #صوتی | تنظیم #استودیویی
📝 هوای حسین، هوای حرم
▫️ #امام_حسین
❤️ #پیشنهاد_دانلود
#شب_جمعه هوایت نکنم میمیرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلآنشیشھڪهدرهمهمۂبادشکسٺ..
ناگہانبازدلـــ♡ــمیادتوافتادوشکسٺ⃟♥
.
شهید عباس دانشگر
#شهیدزهرایی🥀
#داداش_عباس