هدایت شده از ❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
یه ۳ نفر میفرستید این طرف بشیم ۱.۲ کا تم مهدوی ۵ تا میذارم😁...
°•<🌸@mazhabijdn🌸>•°
#فوور
.⇝🌸✨⇜.
خودمونی 🌱🖐🏿
بـهجاۍاینآهنگهایچرتوبہدردنخورو
بـےمعنیمداحےگوشڪنیدقرآنگوش
ڪنیددرستهشهادتنیستولۍمداحے
باعثمیشهامامحسینویادتوننرهدلتونو
روشنمیڪنه..!!!🍃
اصلادرشانیهشیعهنیستڪهگوشش
اینآهنگایچرتوپرتوبشنوه...🚶🏻♂️
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
🎥 اگه دعا میکنید و اجابت نمیشود، اگه ناامیدی...این سخنرانی آیت الله مجتهدی را به دقت گوش کنید و منتشر کنید.
🌙 #ماه_شعبان
- اونجا که حافظ میگه :
‹اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش..!♥️
#عاشقانه
عزیزان ....
دم اذانیه که لحظه ی نزول برکاته ، بیزحمت دایی مادر بند هم با قرائت یک فاتحه خوشحالش کنید .....
خداخیرتون بده 🦋
عباسعلی پوربافرانی
هدایت شده از |مُنتَظِࢪ|𓂆
خدایـٰامیشود..؟
درتیترنیـٰازمندۍهاۍ
روزگـٰارتبنویسۍ بہیڪنوڪرسـٰادھجھت شَہیدشدننیـٰازمندیم•
🏷@montazereo_313
هدایت شده از |مُنتَظِࢪ|𓂆
گمنامے !
تنها براۍ شهدا نیست
میتونے زنده باشے و
سرباز ِ حضرت زهرا باشے !
اما یھ شرط دارھ ؛
باید فقط براۍ ..
خدا کار کنے
نھ ریا .
🏷@montazereo_313
روایتشدهاستکهحضرتعلــیاڪبــرعلیهالسلام درشبهایتیــرهدرکوچـههایمدینهگردشمیکردو نــوریازرویمبـارکشبردرودیــوارخانههایمهاجرو انصارمیتابید.کهچونروزروشـــنمیشدوبویعطر ظاهرمیشدوچـونمشــکوعنبــربلکههــزارمرتبهاز عنبربهتربود.وزنهایمهاجروانصاربهیکدیگربشارت
میدادندکهعلیاڪبرپسرحسیــــنعلیهالسلام عبور میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📜کتابتحفةالحسینیة،ص۱۸۱
هدایت شده از - خـٰانومِ 213 .
هَمسایههایهفـورنمیکنید؟
زیادبشیم:)
بامعرفتافورمیکنن
#همـسنـگـریفـور
هدایت شده از حجت | طراحی متن و تایپو | hojat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارشهمشونو،
بهعلیاکبرمکردم💔:)!"
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
گویی که در خلقتِ حسینع، خدا از
افق تبارک اللّه خویش، فـراتـر رفتـه
و حسین را همچـون نشان افتخـاری
بر سینهی احسـن الخالقـیـن خویـش
آویخته
- سیدمھدیشجاعی
آن قدر حضرت علی اکبر علیهالسلام
در قیامت شفاعـت می کند که نوبـت
به امام حسین علیه السلام نمی رسد.
- آیتالله کوهستانی -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ پیادهروی عراقیها به سوی کربلا به مناسبت #نیمه_شعبان
🔸️ هزاران زائر عراقی از بیش از ۱۰۰ کیلومتری کربلا با پای پیاده در حال حرکت هستند تا در نیمه شعبان همزمان با میلاد #امام_زمان خود را به کربلا و زیارت #امام_حسین علیهالسلام برسانند.
#چهار روز تامیلاد حضرت صاحب الزمان 💚
نام و نام خانوادگی✨عباس دانشگر
نام پدر✨مومن
تاریخ ولادت✨۱۳۷۲/۲/۱۸
تاریخ شهادت✨ ۱۳۹۵/۳/۲۰
مدت عمر✨۲۳سال
محل مزار✨ سمنان
🌺قسمتی از وصیتنامه شهید🌺
خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم, روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
#داداش_عباس
بچه ها ....
میخوام ببینم رفیق شهیدتون کیه و چرا رفیق شهیدتون شده ....
یه جوری هم توضیح بدین که اونایی هم که رفیق شهید ندارن ، یاد بگیرن چیکار باید بکنن🙃
حتما ناشناس بگید ....
میدونستید اگه پیامو ببینید و چیزی نگید و یکی با نگفتن شما نتونه راه درست رو پیدا کنه ، شما هم تو گمراهیش شریکید ؟😞
پس دیگه خودتون و وجدانتون و رفقای شهیدتونو باهم تنها میزارم و منتظر پیامای قشنگتون میمونم 🙃✨
میریم برا اولین پیام🙃✨
🌱برادر شهیدم،شهید ابراهیم همت هستش اینکه چه جوری شد داداشم نمیدونم چی شد.... وقتی اولین بار عکس شون رو دیدیم در یک لحظه تمام مِهر برادارنه شون به دلم نشست و از بچگی همدم و رفیقم شد.....
#رفیق_شهید
#شهید_همت
وایییی همین جور پیام های شما میاد و منم میخونم و ذوق میکنم 😍✨
اجرتون با شهدا و رفاقتتون با رفیق شهیدتون پایدار و ختم به شهادت انشاالله 😍
پیام دوم 🙂✨
سلام کنیز رقیه خاتون....رفیق شهیدم ، برادر شهیدم رو بخوام معرفی کنم اگه کسی همشهری داخل کانال باشه میشناسه ،❤️شهید سید هادی اجاق❤️ از رفاقتمون بگم ک چجوری شروع شد و .... ،،،،، خب آدم غیر مذهبی بودم من کارای زیادی هم انجام دادم تا اینکه خبر رسید یکی از پاسدارا تو سروآباد کردستان شهید شده خب برام جالب بود برم مراسمش رفتم و وقتی اولین بار چشمم به تابودتش افتاد واقعا زیر و رو شدم کاملا یه آدم دیگه شدم فهمیدم ک رفیقم دستمو گرفته و الآنم دارم به رفیق بودن باهاش افتخار میکنم .... مزارشم گلزار شهدای قروه کردستانه
#رفیق_شهید
#سید_هادی_اجاق
بچه ها
رفیقاتونم دعوت کنین بخونن
کاری به آمار کانال ندارما .... میخوام اینارو حداکثری ببینن دوستاتون هم ....
و اینکه یه سوپرایز خفن دارم بعدش براتون انشاالله ....😉🦋
افـ زِد ڪُمیـلღ
پیام دوم 🙂✨ سلام کنیز رقیه خاتون....رفیق شهیدم ، برادر شهیدم رو بخوام معرفی کنم اگه کسی همشهری داخل
چقد قشنگه با این اسم صدام میکنین 🙃.....
راستی سلام بزرگوار 🌸✨
پیام سوم ✨
رفیق شهید من ابراهیم هادی. من خودم به تازگی چادری شدم دقیقا بعد از کانال کمیل مکان شهادت ابراهیم هادی اون ها دقیقا تو تشنگی و گرما مثل امام حسین و اصحابشون شهید شدن من با خودم فکر کردم امروز من به خون این شهدا مدیونم میتونم با چادرم تو این زمان که حجاب واسه مردم بی ارزش شده من حجابمو رعایت کنم این خودش یه نوع جهاده ابراهیم هادی خیلی خوبه من کتاب و زندگی نامه اش خوندم و دارم تلاش میکنم کم کم مثل اون رفتار کنم خیلی سخته و شدنیه ایشالا
#رفیق_شهید
#شهید_ابراهیم_هادی
افـ زِد ڪُمیـلღ
چقد قشنگه با این اسم صدام میکنین 🙃..... راستی سلام بزرگوار 🌸✨
پیام همون بزرگواری که منو به این اسم صدا زدن 🙃🌱
هجده لغت به سوره ای کوثر نوشته است
یعنی که عمر فاطمه را هجده سرشته است
دانی چرا سوره ای کوثر سه آیه دارد
این سه نشان دهنده ی عمر رقیه است🙂💔
#رقیه_خاتون
#مادر
اینو گفتم برا حسن ختام امشب ...
بریم استراحتی بکنیم که فردا باید سخت دوید برا شادی قلب مولامون انشاالله 🙃✨
من فردا یه عالمه پیامای قشنگتون رو میزارم و سوپرایزام میگم بهتون چون الان دیروقته ....
مواظب خودتون و خوبیاتون باشید . شب بخیر . یاعلی ✋🏻🦋
افـ زِد ڪُمیـلღ
بچه ها رفیقاتونم دعوت کنین بخونن کاری به آمار کانال ندارما .... میخوام اینارو حداکثری ببینن دوستا
سلاااام سلااام
اومدم یه بار دیگه رو سوپرایز تاکید کنم چون خودم ذوقشو دارم 😁
اصلا نمیتونید حدس بزنید چیه 😁✨
پارت های رمان رو میذارم با بیکلام و بعدش عصر انشاالله ادامه ی پیاما 🌱
راسی ، از کنار این چیزی که گفتم بگید برامون ، ساده نگذرید . دو روز دیگه متوجه سوپرایز میشید و غصه میخورید😅
حالا جدای از سوپرایز هم خیلی خیلی برکات داره هم برا خودتون و هم برا ما ...
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_یکم
دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید.
باورم نمیشد با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش، کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان میداد.
نگاه رویِ چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست.. حق داشت، این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت..
محکم بغلم کرد.. آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را میشنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدوم..؟؟ فریاد بزنم..؟؟ یا ببوسمش..؟؟
دانیال، برادر من .. در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم..
مرا از خودش دور کرد.. چشمانش خیس بود.. اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. (چیه..؟؟ نکنه طلبکارم هستی..
میخوای بفرستم مناطق اشغالی، روشهایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی..؟؟؟
خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.. اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.
بعد میگم خنگِ داداشتی، بهت برمیخوره..)
با لبخند به صورتش خیره ماندم.. کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد..
دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم.. از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم.. از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم..
چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر..
طلبکارانه سری تکان داد ( چیه عین قورباغه زل زدی به من..؟؟
خوشگل، خوش تیپ ندیدی؟؟؟ یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟؟
بیخود تلاش نکن.. جواب نمیده.. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی..
خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته.
روزی سه بار میره تو تیرس دشمن وایمیسته میگه داعش بیا منو بکش..)
خندیدم، بلند..
خودِ خودِ دیوانه اش بود.. بی هیچ تغییری..
اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود.
پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد ( بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم. اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری.. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در..
وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین..
ولی خب شد نکشتیماااا..
راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟؟ )
از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند..
✍ ادامه دارد ...
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_نود_و_دوم
مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده.
از جایش بلند شد ( یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟؟ )
از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم ( نداریم.. چایی میارم..)
چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟؟)
و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود..
چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد..
و این روزها عطرش مستم میکرد..
بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد (اما حالا همه چیز برعکس شده..
عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه..)
و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم.
متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم ( از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم.. و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود..)
ابرو بالا داد ( و الان چطور؟؟)
نفسی عمیق کشید و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم ( اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو علی.. و علی حل میشه تو خدا..
خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار نوعی کوری فکری بودم.. اما حالا نه..
چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون..)
چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟
زیر لب زمزمه کرد( علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت..)
نگاهم کرد ( این یعنی اینکه مثله یه شیعه علی رو دوست داری؟؟)
شانه ایی بالا انداختم ( شیعه و سنی شو نمیدونم..
اما علی رو به سبک خودم دوست دارم..)
سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمیکرد. و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی..
انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.
از چای نوشید و لبخند زد (آفرین.. کدبانو شدیااا.. عجب چایی دم کردی..
خب نظرت در مورد قهوه چیه؟؟ یعنی دیگه نمیخوریش؟؟)
استکان را زیر بینی ام گرفتم.. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟؟ ( اولا که کار من نیست و پروین دم کرده
دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه..
سوما نوچ.. خیلی وقته دیگه نمیخورد..)
خندید ( دیوونه ایی به خداا.. خلاص..)
ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم. پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه میآورد.
نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟؟
در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت..
از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم. هنوز هم لوس و مامانی بود.
بدون لحظه ایی درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد. پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد. و اما مادر..
مکث کرد.. مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِعکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم. اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش، دیوانه اش کند..
ولی ورق برگشت.. مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد.. بلند گریست و بوسه بارانش کرد.
✍ ادامه دارد ....