📗 کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
صبحها که میآیم سر کار، تمام فکر و ذکرم رفتن است. و فکر عجیبترین مخلوق خداست... دائم میگردم دنبال نشانهای از چیزی که آنجا به کارم بیاید. مدتی بود که درجههای جدیدم آمده بود اما نه دل و دماغ پیگیری داشتم و نه در اولویتم بود. آدمِ مسافر، درجه میخواهد چه کار؟ مجتبی، دوستم که میدانست درجهام آمده، یکبار پرسید که چرا پیگیرش نمیشوم؛ شوخیجدی گفتم درجهها ارزانی خودتان، من که دارم میروم!.....
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس 💚
📗《 راستي دردهایم کو ؟ 》
دقیقهها زود گذشتند و مرا تشنه گذاشتند. باید میرفتیم. سفرهی دلی را که باز کرده بودم، حالا کولهبارِ راهم میکنم. با شما وداع نمیکنم. شما حی و حاضرید و من میخواهم با شما باشم... حرفهایمان با فاطمه چرخ میخورد توی ذهنم؛ پرسیده بود برای چه میخواهی بروی؟ و من گفته بودم میخواهم از حرم حضرت زینب(سلامالله علیها)، از انسان و از سرزمینم دفاع کنم. میخواهم با تمام وجود درک کنم که در سرزمین آشوب چه میگذرد... اینها را گفته بودم اما اینجا خودم را در قامت یک مدافع نمیبینم؛ گویی اوست که از ما دفاع میکند....
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
صبح که از راه میرسد، فرمانده نقشهای پیش رویمان میگذارد و شروع میکند به تشریح وضعیت منطقه. برایمان از انتحاریهایی میگوید که گاه و بیگاه، تن به آتش میدهند و منطقهای را به آتش میکشند. اینجا به ماشینهای انتحاری میگویند مُفَخَخِه! حتی اسمش هم زمخت است!
حرفها که تمام میشود، برای استقرار در روستای خلصه اعزام میشویم. یکی دو روز اول، به آشنایی با منطقه میگذرد. در روستاهای دور و اطراف، گشت میزنیم. در تمام مسیرها، تلی از بتن و خاک و آجر، دو سوی جاده را آکنده است؛ روستاهای به کلی ویران، درختانِ نیمسوختهی بیسر؛ درِ بازِ خانهها؛ لباسهای رنگارنگ کودکان که فرشِ زمین شده و عروسکهایی که با چشمهای باز، نگاهمان میکنند... صدای بازی کودکان با عروسکها توی گوشم میپیچد؛ مادرانِ خردسال این عروسکها، الان، همین الان، کجا هستند؟ چه شد که زندگی، رختش را از این خانهها کشید؟ چه کسی گردِ وحشت را، گردِ مرگ را بر این منطقه پاشیده است...
چند کوچه آنسوتر، کودکانی را میبینیم که جنگ، نتوانسته آنها را از خانهشان دور کند؛ بهتر بگویم، جایی برای رفتن نداشتهاند و نیافتهاند... دستِ نوازشی به سرشان میکشیم. دیدنشان، گرهِ مشتهایمان را محکمتر میکند....
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس 💚
#ماه_شعبان
افـ زِد ڪُمیـلღ
صبح که از راه میرسد، فرمانده نقشهای پیش رویمان میگذارد و شروع میکند به تشریح وضعیت منطقه. برایم
راستی! اینجا نامم را کمیل صدا میزنند. خودم این اسم را انتخاب کردهام. از دعای کمیل، تا گردان کمیل، تا خودِ کمیل! این نام را دوست دارم. هرکدام از بچهها هم نام جهادیشان را انتخاب کردهاند. عباس رحمانیان، اوایل آمدنمان دوست داشت «رحمان» باشد و حالا به نام یکی از سه عموی شهیدش، «رحیم» است.
ابوالفضل موقر، «احمد» را انتخاب کرده. میگوید در خانه به این نام صدایش میزنند. و امیر قرالو هم همان امیر را میپسندد! کارِ ما چهار نفر همدانشگاهی در سوریه با هم گره خورده!
شب که به محل استقرار میرویم، رحیم میکوشد با شوخیهایش، غربتِ دلهایمان را بشکند اما بارِ دلتنگی برای فاطمه، روی دلم سنگینی میکند. گوشیام را برمیدارم که به او پیامی بدهم. تکبیت بیدل را برایش میخوانم و میفرستم:«خدا نصیب دلِ هیچ کافری نکند/ کرشمههای بتی را که من پرستیدم... تو بتِ منی فاطمه...» حرفهای منِ بیدل، از زبان بیدل...
شعر در برابر شعر! فاطمه هم برایم شعر میخواند:«آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟/ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟/ دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی/ دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟»....
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس💚
#ماه_شعبان
چند ساعتی که میگذرد دوباره دلم هوای فاطمه را میکند. انگار عطر روزهایی را که همقدم میشدیم در خیابانهای تهران، در هوا پراکندهاند. باید از عشق برایش بنویسم:«میگن آدما دو دستهان؛ یا زندهان یا مرده... زندههاشون دو دستهان: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دستهان: کسایی که فقط لاف عشقُ میزنن و اداشُ درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعا عاشقن! کسایی که واقعا عاشقن، فقط یه دستهان: کسایی که زندگیشون طعم مهربونی و رابطهشون بوی صداقت میده؛ باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم...»
دلتنگی فاطمه، گذشتِ زمان را برایم کُند کرده است. برایش نوشتم اینجا یک هفته، یکماه میگذرد... هربار که جوابی از او میرسد، با هر زنگِ پیامش ذوق میکنم. فاطمه جواب داد که دلش از تنهایی گرفته؛ گفت کاش زودتر برگردی... به خودم آمدم... دلم لرزید... داریم چه میگوییم؟ خدایا! این حرفها را نشنیده بگیر... ناشکری کردم... برای فاطمه نوشتم این راه، سختیهای خودش را دارد و باید تحمل کرد. نوشتم که دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد همان اتفاق میافتد... خدا با مومنان است...
....
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس 💚
چند ساعتی که میگذرد دوباره دلم هوای فاطمه را میکند. انگار عطر روزهایی را که همقدم میشدیم در خیابانهای تهران، در هوا پراکندهاند. باید از عشق برایش بنویسم:«میگن آدما دو دستهان؛ یا زندهان یا مرده... زندههاشون دو دستهان: یا خوابن یا بیدار! بیداراشون دو دستهان: کسایی که فقط لاف عشقُ میزنن و اداشُ درمیارن که همیشه تا آخر باهات نمیان و کسایی که واقعا عاشقن! کسایی که واقعا عاشقن، فقط یه دستهان: کسایی که زندگیشون طعم مهربونی و رابطهشون بوی صداقت میده؛ باید با هم تلاش کنیم تا عاشق بشیم! عشقم...»
دلتنگی فاطمه، گذشتِ زمان را برایم کُند کرده است. برایش نوشتم اینجا یک هفته، یکماه میگذرد... هربار که جوابی از او میرسد، با هر زنگِ پیامش ذوق میکنم. فاطمه جواب داد که دلش از تنهایی گرفته؛ گفت کاش زودتر برگردی... به خودم آمدم... دلم لرزید... داریم چه میگوییم؟ خدایا! این حرفها را نشنیده بگیر... ناشکری کردم... برای فاطمه نوشتم این راه، سختیهای خودش را دارد و باید تحمل کرد. نوشتم که دوری سخت است اما هرچه قسمت باشد همان اتفاق میافتد... خدا با مومنان است...
....
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس 💚
📗 قسمتی از کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
... جایجای نبل میایستیم و عکس میگیریم.
راهی گلزار شهدا میشویم. باصفاست. پایت را که در آن میگذاری، احساس عجیبی در درونت جریان پیدا میکند. میانه مزارها، پر است از درختچهها و گیاهان؛ انگار که گل روییده باشد از مزار شهدا... بر سر برخی مزارها، عکسهای شهدا را گذاشتهاند؛ همه جواناند و خیلیهایشان همسنوسال خودم... شیعه، اینطور از کیانش در برابر اهل ظلم دفاع میکند؛ جان میدهد اما شرافتش را، کرامتش را، عزتش را نه...
حتی بچههای نبل هم غیرت و شجاعت را میفهمند. جایی، دورمان جمع میشوند و با لبخندهایشان میزبانی میکنند؛ لبخند به لب و شوق در چشم...
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#داداش_عباس 💚
#وعده_صادق
سکونم مرا بیچاره کرده، در این حرکت عـالم بهسمت معبود حقیقی، دست و پـایم را اسـیر خود کرده. انسان کر میشود، کور میشود، نفـهم میشود، گنگ میشود و باز هم زندگـی میکند، بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی، و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم.
درد را انسان بیهوش نمیکشد، انسان خواب نمیفهمد، درد را، انسان باهوش و بیـدار میفهمد. راستی...! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شدهام؟ نکند بیهوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟ خدایا؛ تو هوشیارمان کن، تو مرا بیـدار کن، صدای العطش میشنوم، صدای حرم میآید، گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد.
#راستی_دردهایم_کو؟!
#داداش_عباس 💚