بعضیا میگن: دلت پاك باشه، مهم ِ نیت
آدمه، ظاهر اهمیتی نداره. چه اشكالی داره
آدم اینجوری فكر كنه؟
برای بررسی این موضوع اول یك مثالمیزنم؛
ً شما پولتـون رو تو دستـــتون میگیرین و تو
خیابون میرین و نیت شما هم پاكه. قطعا
نمیخواین كسی پولهای شما رو بدزده چون
به نیت دزدیده شدن پولهاتون، اونا رو از تو
جیبتون بیرون نیاوردین. آیا در این صورت
دزدمیادو از شما سوال میكنه كه: »آیا نیت شما اینه كه من پولهای
شمارو بدزدم؟«و بعد دزدی میكنه یاخیر!
كسی كه زیبایی خودش رو جلوی چشمای دیگران قرار میده، آیا ازش
سؤال میكنن نیت شما اینه كه من مزاحم شما بشم؟
ً همچین سؤالی از اون خانم نخواهد شد و به نیت اون خانم
مسلما
كاری ندارن. بلكه فردمزاحم نگاهی به ظاهر اون خانم میكنه و این
حرف بی خود توی ذهنش میاد: این خانوم میخواد من مزاحمش
بشم،اگه نمیخواست كه بااین تیپ بیرون نمیاومد.
خیلیا دلشون پاكه و این هم خیلی خوبه، ولی پاك بودن دل كافی
نیست، بلكه لازمه یك خانوم ظاهرش هم جوری باشه كه مورد ازار و اذیت قرار نگیره
#حجاب
#امام_زمان
افـ زِد ڪُمیـلღ
#پایان
سوالی..
پیشنهادی..
انتقادی..
هرچه هست داخل ناشناس در خدمتیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤جمله "نماز نمیخواد بخونی مهم اینه دلت پاک باشه" شبیه اینه که بگی...
#حجاب
افـ زِد ڪُمیـلღ
سوالی.. پیشنهادی.. انتقادی.. هرچه هست داخل ناشناس در خدمتیم
رفقا
حتما حتما نظراتتون و سوالاتونو بگید🌸🌹
May 11
مردی به امامحسین گفت:
نیکی کردن به آدم نااهل فایدهای ندارد!
امامحسین فرمودند:
نه چنین نیست..نیکی کردن مانند
بارانی تُند است که به خوب و بد میرسید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+مثلشهیدهازندگیکنید،
مثلاینهاحرکتکنید🖐🏿🤍:)))!"
#رهبرانه🌿
#امام_زمان
⚘اَللّٰہُـمَّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘|
🔴 توصیه های #امام_زمان به شیعیان
🔵 خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه
🌕 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از #نماز های یومیه به ایشان سفارش نمودند:
🔺 👈سوره یاسین بعد از نماز صبح
🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر
🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر
🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب
🔺 سوره ملک بعد از #نماز عشاء
📚 تشرفات مرعشیه ص ۲۹
الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرج🤲
💞سلامتی امام زمان صلوات
نماهنگ حی لایموت.mp3
2.63M
#استودیویی
🍃حی لایموت
تو نجف خدا نشسته روبروت
🍃به علیاً میگه زهرا تو قنوت
حی لایموت حی لایموت
🎤#امیر_طلاجوران
هدایت شده از هیئت دخترانه مهدییار🇵🇸
❌اگر دوستتون این ویژگی ها رو داشت،ادامه ی دوستی شما با او اشتباه است❌
👇
۱)به شما حسادت می کند
۲)دائما انرژی منفی می دهد
۳)دائما پشت سر دیگران در مقابل شما، حرف می زند
۴)به شما احساس گناه و عذاب وجدان میدهد
۵)به شما احساس حقارت و خودکوچک بینی می دهد
۶)دائما می خواهد از شما بهتر باشد و با شما رقابت میدکند
۷)اغلب پرخاشگر و تهاجمی برخورد می کند
۸)بدقول است و اگر با او برای انجام کاری قرار بگذارید،دقیقه نود کنسل می کند
#دوستخوب
#مشاورهمهدییار
@mahdiarteam
💜اسم رمان؛ #من_غلام_ادب_عباسم
💚نام نویسنده؛ بانو خادمـ ڪوےیار
💙چند قسمت؛ ۷۴ قسمت
♥️موضوعش؛ عاشقانه
به دوستاتونم معرفی کنین😍👇
@ef_zed_komeyl
هدایت شده از چند متری خدا
خدا اونقدرا هم که نشون میده صبور نیست!
من خودم آیه به آیه بیتابیش رو برایِ توبه بندهاش دیدم :)
˹@chand_metri_khoda˼
1_9368741454.mp3
7.54M
این ویس کوتاه مدت روگوش کنید✅🌱
خیلی واقعیه واموزنده وعبرت آموزه
ان شاءالله خداوندعاقبت همه مون وختم بخیر کنه🤲
حتماحتماگوش کنید
#ثواب_نشر_باشما
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۱
روبروی تلویزیون نشسته بود.شبکه ها رو عوض میکرد.تا رسید به اخبار.صدایش را بلند کرد.
عاطفه از اتاق بلند گفت
_عبــــــااااس..!..صداشو کم کن.سرم رفـــت. دارم درس میخونمـــــااا
اعتنایی بحرف خواهرش نکرد.میخ تلویزیون شده بود.عادت داشت اخبار ساعت ١۴ را. حتما نگاه میکرد.
زهرا خانم_ عاطفه مادر.بیا کمک.سفره رو زودتر پهن کنیم.الان بابات میاد!
از همان اتاق صدایش را به مادر رساند
عاطفه _فردا امتحــــــان دارم مامان
زهراخانم بلند گفت
_ عــــــاطفــــــه!!
عاطفه از اتاق بیرون امد.
مستقیم بسمت عباس رفت.که روی مبل راحتی نشسته بود.دستش را دور گردنش انداخت.سرش را کج کرد و گفت
_چطوری اقای همیشه اخمو
#همیشه چهره عباس #درهم بود.
اما باز عاطفه.مدام سر به سرش میگذاشت.با حرف عاطفه. اخم عباس باز نشد.ثابت و بدون هیچ حرکتی به اخبار گوش میداد.
عاطفه بوسه ای روی سر برادرش کاشت..و به کمک مادر رفت. تا میز را بچیند.
تنگ اب را در سفره گذاشت.. که با صدای زنگ خانه همزمان شد..
زهراخانم بی حواس به عاطفه گفت
_برو مادر ببین کیه
عاطفه سری تکان داد به سمت ایفون رفت. سریع عباس بلند شد و گفت
عباس_ نمیخواد خودم باز میکنم...
ایفون را برداشت
_کیه؟
صدای حسین اقا بود ک گفت
_باز کن
دکمه ایفون را زد.و با #تشر به عاطفه و مادرش گفت
_مگه نگفتم.وقتی من خونه هستم. خودم باز میکنم؟!
در با تقه ای باز شد.حسین اقا با دست پر وارد خانه شد.
همه به اخلاق عباس عادت داشتند.در هیچ حالتی اخم از روی صورتش کنار نمیرفت..
دوست نداشت حتی..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهل بیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲
دوست نداشت حتی..
کسی از پشت ایفون.. #صدای مادر و خواهرش را بشنود..
گاهی عاطفه جوابش را میداد..
بحث میکردند. اما در اخر #تسلیم خواسته عباس میشدند..چرا که باید حرفش به کرسی مینشست..
ساعت ۴ عصر بود..
آماده میشد که به مغازه رود... مغازه پدرش حسین اقا.. ک لباس مردانه بود.. گرچه زیاد بزرگ نبود.. ولی خداروشکر رزق شان #برکت داشت..
حسین اقا خیلی دقت میکرد..
که #حقیقت را.. به مشتری هایش بگوید.. تا راضی باشند...
اما برعکس.. عباس مدام سعی میکرد اجناس مغازه را.. زودتر بفروشد.. و زیاد به #رضایت مشتری کاری نداشت..
کم کم غروب میشد..
حسین اقا و پسرش.. همان گوشه مغازه.. سجاده را پهن کردند..
حسین اقا_ عباس بابا در رو ببند!
عباس در را بست..
و به سمت پدر رفت..حسین اقا اذان و اقامه میخواند..
#سریعتر از پدر نمازش را خواند..
سجاده اش را برداشت... هنوز در را کامل باز نکرده بود.. که خانم و اقایی وارد مغازه شدند..
چند لباس روی پیشخوان.. پهن کرده بود تا مشتری بپسندد..
مشتری خانم_ برای یه پیرمرد میخوام!
عباس_ اینم خوبه خانم، مارکش بهترینه
مشتری اقا_ ولی پدر من از این رنگ اصلا نمیپوشه
مشتری خانم.. حرف همسرش را تایید کرد... و دراخر با نارضایتی.. از مغازه بیرون رفتند.
حسین اقا_ چرا رنگ تیره تر رو ک پشت سرت بود.. نیاوردی براشون؟
عباس_مدت زیادیه..این چن تا پیرهن رو دستمون مونده
حسین اقا_دلیل خوبی نیست
عباس_نظر من اینه
_عباس بابا نظرت اشتباهه! #رضایت مشتری حرف اول میزنه نه #فروش جنس های مغازه
_حرفتون قبول ندارم
هر بار باهم بحث میکردند..
حسین اقا میخواست.. به او بفهماند ک کارش اشتباه است.. اما عباس زیر بار نمیرفت..
ساعت از ١٠ گذشته بود...
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳
ساعت از ١٠ گذشته بود..
پدر و پسر سوار ماشین حسین اقا، به سمت خانه میرفتند..
به سر کوچه شان رسیده بودند..
هنوز همان جمع پسرهایی..که همیشه سرکوچه می ایستادند.. بودند. و صدای خنده و حرف زدنشان.. کل محله را برداشته بود.
کوچه پر از ماشین بود و جای پارک نداشت...حسین اقا ماشین را.. همانجا سرکوچه پارک کرد...
پیاده شدند..
تا مسیر خانه را طی کنند... که عباس، نامش را از زبان یکی از آنها شنید.
درجا.. اخم هایش در هم رفت...رو به پدر کرد و گفت
_بابا شما برید خونه من الان میام
_عباس بابا نرو
عباس #نگاهی_عصبی..
به پدرش کرد..و بی جواب.. قدمهایش را تند تر برداشت..
با زنجیری که در جیبش بود.. از جیب درآورد.. عصبی به سمت پسرها میرفت..
اخمهایش را بیشتر کرد...بلند نعره زد
_چی گفتییییی؟؟؟ مردشی دوباره تکرار کن بینممممم...!!!!
پسرها..بی توجه به عباس..صحبتشان را ادامه میدادند...و حتی بیشتر و بلند تر میخندیدند..
تیکه کلامهایش را.. به باد #مسخره گرفته بودند..و خنده هایشان بیشتر شده بود..
کارشان،.. عباس را.. بیشتر عصبی میکرد..
به دقیقه نکشید.. زنجیرش را چرخاند و با مشت و لگد به جانشان افتاده بود..
آنها هم دفاع میکردند..
یک سرو گردن.. از همه بزرگتر و درشت تر بود.. زورش میچربید..
گرچه گاهی مشتی میخورد.. اما تا توانست.. همه را زیر مشت و لگد با زنجیر میزد..
حسین اقا سریع دوید تا انها را از هم جدا کند..
به قدری صداها و جنجال بلند بود..
که همه محله را.. به بیرون از خانه هاشان کشیده بود..
در اخر.. با وساطت اهل محل.. و آمدن پلیس.. عباس اروم شد.. و دعوا خاتمه پیدا کرد..
همه با سر و دست کبود و خونین.. به گوشه ای افتاده بودند.. گویا از میدان جنگ برمیگشتند..
همه از عباس...
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۴
همه از عباس شکایت کردند..
او را به کلانتری محل بردند.. تا در بازداشتگاه بماند..
بار اولش که نبود..هربار به بهانه ای..
دعوا و جنجال به پا میکرد..همه را خسته کرده بود..پدر و مادرش کلافه شده بودند.. مدام #شرمنده_اهل_محل بودند..
نگرانی های زهرا خانم و عاطفه..
تمامی نداشت.. حسین اقا به خانه آمد.. و با سند به کلانتری رفت..
افسر پرونده _من که عرض کردم خدمتتون.. فقط رضایت شاکی ها!
حسین اقا_ ولی جناب سروان من سند اوردم!
_خیر نمیشه
_خب اجازه بدید ببینمش
_فعلا نمیشه.. تا فردا باید صبر کنین!
حسین اقا..با موهای سپیدش..
آرام به سمت پسرهای جوان رفت..هرچه میگفت آنها جوابش را با عصبانیت میدادند..هرچه اصرار میکرد.. هیچ کدام قبول نمیکردند..
مانده بود حیران ک چه کند..
برای پسری که #شر بود.. و زود عصبی میشد.. و وقتی هم عصبی بود.. #اختیارخشمش را نداشت..
حسین اقا به خانه برگشت..
در را باز کرد... وارد پذیرایی شد.. و روی اولین مبل.. خودش را بی حال انداخت..
زهراخانم..
که صدای پای همسرش را.. شنیده بود.. از آشپزخانه بیرون امد..بی قرار و پشت سر هم سوال میپرسید
_سلام..چی شد..؟؟چی گفتن..؟؟قبول کردن سند رو؟؟
حسین اقا.. سرش را.. به معنی جواب سلام تکان داد... و سند را مقابل زهراخانم گرفت..
زهراخانم ناامید و غمگین.. آرام روبروی همسرش.. روی مبل نشست..
عاطفه که صحنه را نگاه میکرد..
با قدم های سنگین و آهسته.. جلو آمد.. اشک در چشمش حلقه زده بود..
_سلام بابا حالا یعنی چی میشه
حسین اقا با صدای آرامی جواب داد
_سلام دخترم.. نمیدونم.. گفتن فقط رضایت از شاکی ها.. وگرنه میفرستنش دادسرا..!
زهراخانم _دادسراااا...؟؟؟؟
حسین اقا با تکان دادن سرش..حرفش را تایید کرد..صدای گریه عاطفه بلند شد
حسین اقا با آرامش گفت..
💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۵
حسین اقا با آرامش گفت
_توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟
زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..خدا بزرگه..!
عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!
حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..
زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت..
_اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!
عاطفه به اغوش مادر پناه برد
_وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..
زهراخانم با آرامش..
عاطفه را به سمت روشویی برد..
عاطفه صورتش را شست..
به اتاقش رفت..
اما خواب از چشمش پریده بود..
وضو گرفت.. تا دو رکعت.. #نماز حاجت بخواند..بعد نماز.. تسبیحش را برداشت.. و دعاکرد.. ک #فرجی شود.. و گره کار عباس باز شود..
_خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..
با تسبیحش روی تخت خوابید
و اونقدر #صلوات فرستاد تا خوابید..
درست است که عباس شر بود..
و زود عصبی میشد..
درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند..
درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود..
اما ناموس پرست و غیرتی بود..
احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود..
حرمت موی سپید را داشت..
ولی خب.. به هرحال نمیتوانست..
وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند..
از صبح این خانه نفر پنجم بود..
که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..
که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد..
_عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب.. ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!
حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم
زهراخانم _خدایا خودت درستش کن
حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا
ساعت نزدیک ٢ ظهر بود..
و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» #ریش_سفیدمحل
سید میدید..
حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت..
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم
💞ادامه دارد...
در ۲۴ دانشگاه اسرائیل
رشته فیوچرولوژی
( #آخرالزمان_شناسی )
تدریس میشه و پایان نامه های
دکترا با عناوین
شیخ صدوق شناسی ،
شیخ مفید شناسی
و سید طاووس
در مراکز فتنه شون ارائه میشه!
در مقابل ما چی داریم و چه کردیم !؟
#جنگ_فرهنگی
#فرهنگ_واعتقاداتمان_رادریابیم
#امام_زمان