eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایتایی خاص با تم های شهدایی😍 📲 / منتظر تم های شهدایی جدید باشید😎
سلام رفقا امروز توفیق شد بریم گلزار شهدا شهرک قصرالدشت اونجا مراسم بود بعد آخرش پرچم امام حسین و امام رضا را آوردن حسابی دعاتون کردم نتونستم عکس بگیرم اصن اون لحظه عکس گرفتن معنایی نداشت...
بریم سراغ رمان ؟ انشاالله ۸ تا پارت میزارم که جبران دیروزم بشه یه دوتا پارت اضافه هم به عنوان عیدی از بنده ی حقیر بپذیرید 😅♥️🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Feel My Pain.mp3
9.59M
هر وقت حوصله هیچی نداشتی و ذهنت خسته بود، دراز بکش، چشماتو ببند و به آهنگ‌های بیکلام پناه ببر...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۲ به خانه رسید.. با کلید در را باز کرد.. وارد شد.. سفره پهن بود اما کسی سرسفره نبود.. پدر و مادرش را در آشپزخانه دید.. صدای پچ پچ شان می آمد..مزاحم خلوتشان نشد.. بدون عکس العملی وارد اتاقش شد.. مستقیم به سمت کتابخانه رفت.. تفعلی به حافظ زد.. کتاب را بست.. با همان لباس لبه تخت نشست.. آرنجش را.. روی پاهایش گذاشت.. و سرش را در حصار دستانش.. قرار داده بود.. مدام صورتش را میپوشاند.. و باز دستش را پایین میبرد.. با صدای حسین اقا به خودش آمد.. _عبـــاس.. بابا... بیا ناهار..!! کلافه کتش را درآورد.. به روی صندلی گوشه اتاق پرت کرد.. و از اتاق بیرون رفت.. سلامی کرد.. سر سفره نشست.. اشتهایی نداشت.. بیشتر با غذایش بازی میکرد.. زهراخانم _چرا نمیخوری مادر.! مدام نگاه حسین اقا و زهراخانم به هم.. در گردش بود.. عباس بلند شد.. حسین اقا_ نخوردی که بابا...!! عباس _میل ندارم.! وارد اتاقش شد.. از اینکه.. دیگر او را نمی دید.. دلش گرفته بود.. ولی خب.. هم نبود.. داشت.. سید کار درستی کرده بود.. اما کلافه بود.. دستش به کاری نمیرفت.. حتی حوصله تعویض لباس هایش را هم نداشت.. چند روزی گذشت.. رفتنش به زورخانه.. شده بود یک خط در میان..! تمرکزی در مغازه نداشت.. حسین آقا.. همه را میدید.. همه را به همسرش میگفت.. و زهراخانم بیشتر از قبل مطمئن شده بود.. اما سکوت میکردند.. حوصله رفقایش هم نداشت.. هرکسی زنگ میزد.. کوتاه جواب میداد.. یا اصلا برنمیداشت.. مسجد که میرفت.. بعد از نماز.. بدون هیچ حرفی بیرون میرفت.. مهمانی رفتن و کنار مهمان ماندن را کنار گذاشته بود.. تنهایی و خلوتش را.. بیشتر ترجیح میداد.. عباس فکر می‌کرد.. کسی از حال دلش خبر ندارد.. نمیدانست..که اگر همه ندانند.. اما راز دلش را.. پدر و مادرش.. خوب متوجه شده بودند.. تصمیم گرفت.. به آینده ای فکر کند.. که فاطمه بانویش شده.. وقتش رسید.. با ذوق کمی پول.. از حسین اقا غرض کرد.. و با پس اندازی که داشت.. ماشینی خرید.. دیگر دوست نداشت.. با ماشین پدرش بیرون رود.. حال باید.. بیشتر از قبل.. پس انداز کند.. اینجوری.. حس استقلال بیشتری داشت.. روزهایی که.. فاطمه کلاس داشت را میدانست.. ساعت ورود و خروجش را.. مسیر رفت و آمدش را.. دوهفته بود.. که او را ندیده بود.. از تفعل زدن به حافظ هم.. خسته شده بود.. بدون هدف.. سوار ماشینش شد.. به خودش که آمد.. دید.. نزدیک دانشکده.. گوشه ای پارک کرده.. سرش را.. روی فرمان گذاشت.. ترس و شک.. هنوز او را رها نکرده بود.. هنوز با دلش کنار نیامده بود.. لحظه ای سر بلند کرد.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۳ لحظه ای سر بلند کرد.. بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت.. به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند.. دستپاچه ماشین را روشن کرد.. اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد.. به سمت دیگر خیابان رفته بود.. منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت.. پشت سر تاکسی حرکت کرد.. تاکسی به سر کوچه رسید.. فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت.. عباس ماشین را.. همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست.. ناراحت تر از قبل.. سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد.. پدرش بود.. حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود.. عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد.. حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.! عباس بی حوصله و ناراحت.. سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد.. حسین اقا.. ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند.. پدر بود.. میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد.. 💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون دورادور.. حرکات عباس را میدید.. گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند.. عباس سر به زیر.. و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد.. به خانه رسیدند.. عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد.. حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟ زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من.. زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت.. هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..اقارضا بود.. حسین اقا.. غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست.. اقارضا به ماموریت میرفت.. حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت.. از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد.. اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم.. حسین اقا این طرف خط.. سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد.. وداع را اینچنین نمیخواست.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۴ وداع را اینچنین نمیخواست.. بغضش را به هر سختی بود.. قورت داد.. _به شرط شفاعت قبول.. اقارضا با بغض قبول کرد.. وصیت میکرد.. حرف ها.. درد دل هایش با رفیق چندین ساله اش..تمامی نداشت.. نگران بود.. نگران نرجس و نوزادی که.. قرار بود بدنیا بیاید.. هدفش این بود.. نوه اش را که پسر است.. در راه اهلبیت بزرگ کند.. (عج) باشد.. هم برای او پدری کند.. و هم برای خانواده اش.. حسین اقا.. در سکوت محض.. فقط گوش میداد.. اشکش سرازیر شده بود..و صبوری کرد تا رفیق نیمه راهش.. فقط حرف بزند.. و خودش.. فقط گوش بسپارد.. اقارضا.. از عباس گفت.. از زندگی ایمان و عاطفه راضی بود.. برایشان دعا میکرد.. میخواست.. راه پسرانش غیر از.. راه خودش نباشد.. سمیه، نرجس و عاطفه را حضرت زینب(س).. میدید.. از گفت.. که گوش به فرمان.. و پشت باشیم.. میگفت نیازی نیست.. را.. به سُرور خانم بدهد.. خودش تا حدودی فهمیده بود.. را برای همه.. توقع داشت.. قرار شد حسین اقا.. قبل از رفتن.. کنارش باشد.. تا جایی که امکانش بود.. او را همراهی کند.. تلفن را که قطع کرد.. چنان بهم ریخته بود.. که ترجیح داد.. به بایستد.. عباس همیشه.. در مغازه میماند.. و حسین اقا را هم.. مجبور میکرد که بماند.. اما در این مدت.. که اخلاقش.. تغییر کرده بود.. دیگر تکلیف تعیین نمیکرد.. برای بزرگترش.. و از آن روز.. حسین اقا.. هر روز ظهر.. به خانه می آمد.. بعد استراحتی.. عصر دوباره به مغازه میرفت.. مشغول نماز بود.. غرق نماز.. و حرف های رفیقش رضا.. حسین آقا که به اتاق رفت.. زهراخانم.. غذا و مخلفات را.. در سینی گذاشت.. پشت در اتاق عباس ایستاد.. _عباس مادر.. در رو باز کن.. عباس در را باز کرد.. سریع سینی را.. از دست مادرش گرفت.. _عه..عه..!! سنگینه مامان..چرا زحمت کشیدی..!! _تو که نیومدی سر سفره.. غذاتو اوردم اینجا بخوری..! عباس سینی را روی زمین گذاشت..زهرا خانم نشست.. و عباس مقابلش.. زهراخانم _خببب... عباس _خب چی؟ _پس تصمیمت گرفتی دیگه؟! محجوبانه سر به زیر انداخت.. _تصمیم..؟ خب اره.. فقط..شما از کجا فهمیدی.!؟ زهراخانم لبخندی زد.. و بلند شد _من برم زنگ بزنم به ساراخانم.. عباس دستپاچه بلند شد و گفت _عه مامان..!! _چیه..؟! خب.. مگه همینو نمیخوای..!؟ _نه..! یعنی اره..!! _شما بشین غذاتو بخور.. بقیش بامن.. عباس دستی به گردنش کشید.. _چش.. چش... زهراخانم از اتاق عباس.. به اتاق خودشان رفت.. همسرش.. مدت طولانی در اتاق بوده.. چرا بیرون نمی آمد..؟! نگران به در اتاق زد.. در را باز کرد.. و پشت سرش بست.. حال و روز حسین اقا نگفتنی بود.. سر به سجده.. روی خاک تربت امام حسین علیه السلام افتاده بود.. شانه هایش میلرزید.. کنارش نشست.. صدایش کرد.. اما نشنید.. از دنیا و وابستگی های دنیا.. خودش بود.. بهتر دید حرفی نزند.. و خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بهم نریزد.. آرام بلند شد.. و بی حرف از اتاق بیرون رفت.. و در را بست... به سمت تلفن رفت.. گوشی را برداشت.. و روی مبل نشست.. شماره منزل اقاسید را میگرفت.. با صدای هر شماره..... 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۵ با صدای هر شماره.. بوقی از تلفن بلند میشد.. و دل عباس به تب و تاب می افتاد.. زهراخانم_ الو سلام.. قربون شماممنون... شما چطوری.. بهتری ساراجان؟.. ممنون سلام میرسونن.. عباس در اتاق.. چند قاشق غذا خورد.. لیوان دوغ را.. یکسره سر کشید.. به پذیرایی رفت..و روی مبل نزدیک مادرش نشست.. _نه بابا این چه حرفیه.. خب الهی شکر.. عباس با ذوق..چشم به دهان مادر دوخته بود.. و زهراخانم..از ذوق عباس.. لبخند دلنشینی زد..و صحبتش را ادامه داد.. _حقیقتش ساراجان برای امرخیر مزاحمت شدم... برای گل دخترت فاطمه خانم.. اگه موافق باشینــ.. نام فاطمه که به زبان مادر جاری شد.. با تمرکز به مادرش زل زد.. و مادرش ادامه میداد.. _اگه موافق باشین.. ما ان شاالله جمعه شب برسیم خدمتتون.. زنده باشی عزیزم.. خواهش میکنم.. روی گل عروسمو ببوس.. ان شاء الله.. عاقبت بخیری همه جوون ها..خدانگهدارت مکالمه مادرش که تمام شد.. دیگر عباس روی پا بند نبود...حسین اقا از اتاق بیرون آمد.. از ذوق عباس.. و لبخند زهرا خانم.. لبخندی زد.. چشمان سرخش.. غم دلش را.. فریاد میزد به شانه عباس زد و گفت _چطوری شادوماد.. عباس خواست دست پدر را ببوسد.. اما حسین اقا.. سر پسرش را بوسید..لبخندی زد.. زهراخانم که میدانست.. غم دل همسرش.. چراکه چشمان سرخش.. حالش را فریاد میزد.. زهراخانم _ کِی قراره برن؟ _فردا.. دوشنبه عباس_جریان چیه..!؟کی..؟!؟..کجا بره..!؟ حسین اقا روی مبل نشست.. عباس هم نشست..زهراخانم به آشپزخانه رفت.. تا چای بریزد.. _رضا رفت.. حسین اقا.. سرش را به مبل تکیه داد.. گویی در دنیای دیگری سیر میکرد..عباس غمگین گفت عباس_ این بار کجا؟! زهراخانم با سینی چای کنار همسرش نشست.. حسین اقا_ سیستان زهراخانم _ ساعت چند؟ حسین اقا بلند شد.. در حالیکه به سمت اتاقش میرفت گفت _نمیدونم..! احتمالا صبح زود.. لباس بپوشید بریم اونجا.. عباس با ماشين خودش.. پدر و مادرش را سوار کرد.. و به سمت خانه آقارضا حرکت کرد.. در راه هیچ کسی کلامی حرف نمیزد.. همه غم رفتن کسی را داشتند.. که حس میکردند.. برنمیگردد.. به مقصد که رسیدند.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۶ به مقصد که رسیدند.. حسین اقا زودتر از ماشین پیاده شد.. و سریع به سمت در رفت.. و زنگ را زد.. در که باز شد.. زهراخانم و عباس.. به حسین اقا ملحق شدند.. به محض ورود به پذیرایی..همه ماتم گرفته بودند.. زهراخانم بطرف سُرور خانم رفت.. تا غمخوارش شود.. عاطفه و سمیه کنار نرجس نشسته بودند.. تا مراقبش باشند.. عباس، ابراهیم، امین، ایمان.. مدام بحث را عوض میکردند.. تا جو زیاد غمگین نشود.. حسین اقا که فقط.. سکوت اختیار کرده بود.. و غریبانه رفیقش را نگاه میکرد.. اما اقارضا.. چنان ذوق داشت.. و خاطرات بامزه.. از ماموریت های قبل را تعریف میکرد.. که انگار نه انگار.. که تا ساعاتی دیگر.. قرار بود او را به مسلخ ببرند.. میگفت و قهقهه میزد.. و خنده تلخ روی لب ها مینشاند.. اشک و گریه هاشان.. قاطی شده بود.. در همان پذیرایی.. نماز مغرب را.. به جماعت خواندند.. خانم ها سفره شام را پهن میکردند.. اما کسی میل به غذا نداشت.. ساعت به ۴ بامداد نزدیک میشد.. هنوز اذان نگفته بود..با صدای زنگ آیفون خانه.. بغض سنگینی بر گلوها کاشت.. هیچکسی پایش جلو نمیرفت.. که گوشی آیفون را بردارد.. آقارضا با لباس نظامی سبز سپاه..از اتاق بیرون آمد.. به سمت آیفون رفت به محض شنیدن صدای آشنایی.. گفت _اومدم یک خداحافظی جمعی کرد.. ورودی حیاط.. مشغول پوشیدن پوتینش بود.. سکوت همه مثل انبار باروت بود.. لحظه انفجار..همه ساکت.. به اقارضا زل زده بودند..هرچه حرف میزد.. فقط نگاهش می‌کردند.. خداحافظی جمعی کرد.. از همه حلالیت طلبید.. وارد حیاط که شد.. همه جلو رفتند.. دستی برای همه تکان داد.. و با لبخند از خانه بیرون رفت.. اقارضا نگذاشت.. حسین اقا.. با او همراه شود..و گفت که اجازه نمیدهند..احدی بیاید.. حسین اقا.. بیقرار.. همانجا کنار ماشین.. وسط کوچه.. رفیق نیمه راهش را در آغوش گرفت.. تا به جانش عطری ماندگار بنشاند.. و آرام در گوشش زمزمه کرد حسین اقا_ رضا.. شفاعت یادت نره اقارضا لبخندی زد.. سوار ماشین شد و رفت.. حسین اقا.. باید سریع داخل میرفت.. و مراقب خانواده رفیقش باشد.. به محض ورودش به حیاط.. همه را در حیاط دید که گوشه ای نشسته اند.. نرجس و سمیه آرام گریه می‌کردند.. عاطفه روی زمین.. مات نشسته بود.. سرور خانم.. سر به دیوار و ساکت به نقطه ای زل زده.. و ایمان، ابراهیم و امین هرکدام زانوی غم بغل کرده بودند.. این جمعی را که میدید.. آماده اشک و زاری بودند.. بغض ها را نمیتوانست فرو بنشاند.. و چه بهتر که.. اشک هایشان.. (ع)باشد.. حسین اقا.. سریع عباس را.. بدنبال رفیق شفیقش.. «حاج یونس مینایی»فرستاد.. حاج یونس.. گرچه رفیق حسین اقا بود.. اما خیلی با عباس صمیمی بود.. مداح محله و مسجد بود.. حسین اقا.. داخل خانه رفت.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۷ حسین اقا.. داخل خانه رفت.. پارچه مشکی بزرگ محرم را.. وسط پذیرایی نصب.. و آنجا را.. به دو قسمت تقسیم کرد.. صدای کوبیدن میخ.. همه را به داخل خانه کشاند.. خانم ها.. با بغض پشت پرده رفتند.. یک ربع بعد..حاج یونس آمد.. حسین اقا بی پرده و راحت گفت _ حاجی روضه بخون.. بی منبر. بی میکروفن. ببین مستمع.. همه اماده اند..!! تو فقط بخون!!!! اشک.. محاسن سفید حسین اقا را.. خیس کرده بود..حلقه اشکی..در چشمان عباس ظاهر شد.. صدای اذان صبح.. از گوشی ها بلند میشد.. حاج یونس.. جلو ایستاد.. و نماز صبح را به جماعت خواندند.. بعد از نماز.. صندلی ای که برایش گذاشته بودند را.. کنار گذاشت.. روی همان سجاده اش.. نشست.. هیچکس صف نماز را.. بهم نزد.. همانجا آماده روضه ارباب شدند.. حاج یونس.. دعای فرجی خواند.. و با این جمله شروع کرد.. _داش عباس..! میون این جمع.. مراقب خواهرت بودی..؟ چرا..!؟ طاقت نداشتی.. مقابل چشم نامحرمــ.. با گفتن این جمله.. صدای داد و گریه هاشان بلند شد.. عباس بلند بلند.. گریه میکرد.. حاج یونس.. از امام حسین(ع) میگفت.. از بی حد کودکان.. از اهل حرم.. از های جانسوز طفل شیرخوار امام.. حاج یونس میگفت و همه زار میزدند.. روایت خواند.. شعر گفت.. مداحی کرد.. همه بلند شده بودند.. سینه میزدند.. عجب مجلسی شده بود.. حس زائران امام حسین(ع) را داشتند.. دعای فرجی دیگر.. انتهای مجلس شیرین اقا بود.. حاج یونس.. چند دقیقه ای.. کنار فرزندان اقارضا ماند.. و خداحافظی کرد.. حسين اقا و عباس به حیاط رفتند.. تا بدرقه کنند.. مداحی را که.. نفس گرمی به دلها داده بود.. لحظه رفتن.. حاج یونس رو به عباس گفت _امسال کل محرم دست خودته.. از مسجد.. زورخونه.. تا خود مجلس اقا.. عباس فقط گفت _رو جف چشام حاجی که رفت.. عباس و پدرش نزد بقیه برگشتند.. خانمها به اتاق رفته بودند.. به محض ورود حسین اقا.. ایمان،ابراهیم و امین.. تک تک.. جلو امدند..برای تشکر.. برای دست بوسی.. حسین اقا.. آنها را مثل عباسش دوست میداشت.. پدرانه نصیحت میکرد.. و بامحبت.. دردشان را.. گوش میکرد.. بازار تشکر و ارادات گرم بود.. که عباس گفت _اقا..! من یه پیشنهاد بدم..؟! همه منتظر بقیه حرفش بودند.. عباس_ بریم گلزار..!!! حسین اقا از پذیرایی.. به زهرا خانم بلند گفت _ما رفتیم گلزارشهدا.. من و پسرهام.! ذوقشان جوری بود.. که منتظر پاسخ زهراخانم نماندند.. به دقیقه نکشید.. همه سوار ماشین عباس شدند.. و عباس به سمت .. میراند.. نماز.. دعا.. خواسته ها.. درد دل ها.. تمامی نداشت.. چه آرامش عجیبی همه داشتند.. این بار.. همه از عباس تشکر کردند.. اما بیشتر از همه.. حسین اقا.. قدردانی کرد.. دعایش کرد.. دعایی که.. عباس آرزویش را داشت.. _عاقبتت بابا.. بعد از تماسی که دیروز.. زهراخانم.. با ساراخانم داشت.. غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۸ غوغایی در دل فاطمه ایجاد کرده بود.. فاطمه در اتاقش بود.. که همه چیز را شنید.. کف دستش عرق کرده بود.. ساراخانم.. آرام دستش را.. به دیوار میگرفت.. و راه میرفت.. به اتاق فاطمه آمد.. فاطمه.. مادرش را که دید.. سرش را بیشتر پایین برد.. ساراخانم.. کنار دخترش.. لبه تخت نشست.. _میدونی کی بود.؟! فاطمه نگاهی به مادرش کرد.. سرش را آرام تکان داد.. ساراخانم از لبخند و گونه سرخ دخترش همه چیز را فهمید.. _چقدر وقته مادر.!؟ چرا به من نگفته بودی!؟ _توی همین مدتی که منو میرسوندن.. دیگه خب.. لابد.. کم کم..! _چند بار باهم حرف زدین؟ _هیچی بخدا اصلا..یعنی حرف میزدیم.. ولی فقط درحد سلام و احوالپرسی و اینا.. همین ساراخانم دخترش را در آغوش گرفت _هرچی خیره.. پیش بیاد برات مادر _ان شاالله.. چند روزی از رفتن اقارضا گذشت.. خبر رفتن اقارضا.. همه جا پخش شده بود.. عباس.. مثل برادر بزرگتر.. هوای پسران آقارضا را داشت.. حسین اقا به عباس سفارش کرده بود.. مدام جویای احوال سُرور خانم باشد.. هر از گاهی با تلفن.. یا حضوری.. کنار امین و ابراهیم باشد.. زهراخانم و سرور خانم بیشتر رفت و آمد داشتند.. ایمان، ابراهیم و امین هم گاهی به زورخانه می آمدند.. امروز هم طبق معمول.. روزهای فرد.. عباس به زورخانه رفت.. اما سید را که میدید..چه در زورخانه و چه در مسجد.. فقط در حد سلام.. کنارش می ماند.. می‌ترسید باز سوتی دهد.. جمعه صبح شد.. عاطفه و ایمان.. به خانه حسین اقا رسیدند.. شور و حالی برپا کردند... تبریک میگفتند.. سر به سر عباس میگذاشتند.. ایمان مدام تیکه می انداخت..به بازوی او زد.. آرام گفت _یادته عباس.. اون شب چی گفتی.. نبینم اشکش در بیاری..! از الان تا وقتی زنده هستی..!... سرش را نزدیک گوش عباس برد _دیدی حالا عاشقی چیه..! عباس نگاهش به زیر بود... ساکت و دست به سینه ایستاده.. و تا بناگوش قرمز شده بود...سرتکان میداد..و حرف های ایمان را تایید میکرد.. ساعت ۵ عصر شد.. همه در تکاپو بودند.. که آماده شوند.. عباس روبروی آینه ایستاد.. نگاهش به سربند افتاد.. چیزی از ذهنش گذشت.. سریع در کشو را باز کرد.. سربند دیگری را برداشت.. و در جیب کتش گذاشت..! با آرامش کتش را پوشید.. یقه پیراهنش را درست کرد.. عطری به محاسن و گردنش زد.. زهراخانم.. با اسپند در خانه میچرخید.. وارد اتاق عباس شد.. چند اسپند.. دور سرش گرداند.. و روی زغال های سرخ ریخت.. _بترکه چشم حسود و بخیل.. هزار ماشالله بهت پسرم..! _چاکرتیم!! عاطفه این صحنه را از پذیرایی دید _وا مامان منم هستماا زهراخانم اول..اسپند را.. دور سر همسرش چرخاند.. و بعد.. دور سر دختر و دامادش.. حسین اقا..سینی اسپند را از خانمش گرفت.. با نگاهی عاشقانه.. دور سرش چرخاند.. ایمان_ عاطفه برو سینی رو بگیر بیار.. منم دلم خواست بگیری سرم.. حسین اقا سینی را روی اپن آشپزخانه گذاشت.. و گفت _لازم نکرده.. یه بار بسه دیگه عباس_ بحح... نخیراااا... بیاین بریم بااا.. دیـــــــر شـــــــــــد.. عاطفه و زهراخانم کل کشیدند.. با خنده و شوخی سوار ماشین شدند.. حسین اقا سوئیچ ماشینش را به ایمان داد.. _شما برید.. من با عباس میام.. ایمان موتور داشت _من که با خانومم با موتور میایم حسین اقا سوئیچ را.. در دستش گذاشت _هوا سرده.. با ماشین بیاین بهتره بعد از خریدن شیرینی.. نوبت گل بود.. ۵ شاخه گل رز قرمز انتخاب کرد.. دسته گل که آماده شد.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۴۹ دسته گل که آماده شد.. با لذت نگاهی انداخت.. تشکر کرد.. حساب کرد.. و از مغازه بیرون آمد.. یک ربع بعد.. خانه آقاسید رسیدند.. محفل خیلی صمیمی بود.. حسین اقا از اقاسید اجازه ای کسب کرد.. مجلس را به دست گرفت.. از حرف های روزمره گفت.. تا به اصل مطلب رسید.. با لبخند شیرینی گفت _اگه یه چای عروسم بیاره.. میرم سر اصل مطلب بعد چند دقیقه.. فاطمه با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.. سلامی به جمع کرد.. روسری گلبهی زیبا.. و چادر رنگی لبنانی.. به رنگ یاسی.. که گلهای ریز صورتی و بنفشی داشت.. او را بسیار زیباتر کرده بود.. .. تا راحت بتواند سینی چای را دست بگیرد.. آرام قدم برمیداشت.. سلامی به جمع کرد.. عباس سر بالا کرد.. بانویش را دید.. اما نگاه همه را.. همزمان روی خود حس کرد.. شبنم حیا بر روی پیشانی اش.. چون دری گرانبها.. پایین میریخت.. و با دستمال پیشانی اش را پاک میکرد.. فاطمه نزدیکتر میشد.. زهراخانم _سلام بروی ماهت عروس خوشکلم..! فاطمه چای را مقابل حسین اقا گرفت _بفرمایید.. حسین اقا_ به به این چای خوردن داره.! به ترتیب چای را.. مقابل همه تعارف کرد.. زهراخانم، عاطفه، ایمان.. پدر و مادرش... و حال نوبت عباسش بود..نگاهی مستقیم انداخت.. عباس چای را برداشت.. چکیده محبتش را..با نگاه.. به چشمان عشقش ریخت.. آرام گفت _ممنون.. فاطمه گونه سیب کرد.. و آرام‌تر گفت _نوش جان زهراخانم.. رو به اقاسید و ساراخانم گفت _این دو تا جوون.. با این که این مدت باهم بودن.. اما حرف نزدند.. اگه شما موافق باشین.. حرف هاشونو بزنن.. ما هم حرفای خودمونو بزنیم.. با تایید اقاسید.. ساراخانم گفت _خواهش میکنم..اختیار دارید..! و رو به دخترش فاطمه گفت.. _فاطمه مادر.. برید تو اتاق حرفاتونو بزنین.. 🌺عباس و فاطمه.. 🌸 با کمی مکث..بلند شدند.. و به سمت اتاق فاطمه رفتند.. گوشه ای از اتاق.. پشتی گذاشته بود.. عباس با آرامش و فاطمه با استرس.. نشستند عباس_خب من بگم.. یا شما دوس داری بگی..؟ _نه.. شما اول بگید.. _بسم الرب الارباب.. من عباس صادقی.. دیپلم تجربی دارم.. ولی ادامه ندادم.. رفتم سرکار.. تو مغازه.. با بابا کار میکنم.. البته قراره سه دونگ مغازه به اسمم بشه.. و یک ماشین.. خب این از مال دنیا...اگه حرفی هس.. بفرما درخدمتم.. فاطمه نگاه کوچکی کرد..و عباس سرش پایین بود.. _ولی هیچکدوم از اینها.. ملاک من نیست.. عباس لبخند دلنشینی زد و گفت _ملاک من حجب و .. و .. و شما هس..و در یک کلمه.. شما.. یه زندگی با و .. ان شاالله.. و ملاک شما.؟ فاطمه از استرس کف دستش عرق کرده بود... 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۰ فاطمه از استرس.. کف دستش عرق کرده بود... نمیدانست چطور بگوید.. که خش برندارد غرور عباسش.. عباس از سکوت فاطمه اش استفاده کرد.. _انتظار زیادی ازتون ندارم.. فقط و بیشتر واسم مهمه تا هرچی دیگه.. فاطمه هنوز هم ساکت بود.. عباس با لحن شوخی گفت.. _چیزی نمیگین.. نکنه امشب.. فقط من باس حرف بزنم.!؟ فاطمه لبخندی زد و گفت _همه این ها رو قبول دارم.. ولی یه چیزی هست که کمی منو آزار میده.. و اصلا نمیپسندم.. عباس _چی هست.!؟ بگو.!! فاطمه _خب.. خب.. شاید ناراحت بشین..! _شما که هنوز چیزی نگفتی! _خب راستش.. طرز راه رفتن شما رو دوست ندارم.. البته چون دور از و شماست.. عباس دست روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام..خب دیگه.! _همین..! _همین!؟ شرطی..! حرفی...؟! چیزی....!؟ فاطمه سر بلند کرد و گفت _از تمام معیارها و اصل ها رو شما تقریبا دارید.. و نگاهش را پراکنده کرد.. _.. .. .. بودن.. بودن.. شعور و .. برای یک لحظه عباس.. به فاطمه خیره شد.. و سریع نگاهش به زیر انداخت.. باور این تصویر را نداشت.. که فاطمه برایش مجسم کرده بود.. فاطمه _ اساس زندگی از دید من.. محبتی که باشه.. که خدا قرار داده.. تو زندگی باشه.! و مهمتر از همه اینها از همه چی واجبتره.! عباس غمگین گفت _اگه از احکام خدا.. منظورتون گذشته منه.. که من توبه کردم.. به مدد ارباب.. ماه منیر بنی هاشم(ع).. گذشتم از هرچی که سياهی بود.. شمام بگذرین.! اگه.. اگه.. فاطمه نگران و ناراحت میان کلام عباس پرید.. _نه بخدا.. من منظورم.. گذشته شما نبود.! کلا معیارها و انتظاراتم رو گفتم.. حرفم کلی بود بخدا.. جون خودم! عباس دو زانو نشست.. با اخم.. به صورت بانویش زل زد.. _دیگه نشنوم قسم جون خودتون بدید.. این بار نشنیده میگیرم.! فاطمه سربالا کرد.. چهره عباس با اخم.. با ابهت و پرجذبه تر شده بود.. ولی با لبخند گفت _چه اخمتون ترسناکه.!. عباس لبخندی زد.. _شوما باس ببخشید.. اینایی که گفتین رو مدتی هست که انجامش میدم.. البته قبلا هم بوده اما الان و .. از احکام خدا غیر نماز و روزه.. و کلا چیزای مربوط به رو انجامش میدم.. اگه قبلا کوتاهی کردم.. اطلاعاتم کم بوده.!.. دیگه عباس قدیم نیسم.! _خب.. الهی شکر _راستی... سربند را از جیب کتش درآورد.. _این مال شماس.. واس شما آوردم.. فاطمه با تعجب.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۵۱ فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام "یاابالفضل العباس(ع)"روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت.. _اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..! اشاره ای به سربند کرد.. _تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس.. فاطمه شکه شده بود.. مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست.. _چرا چیزی نمیگین..!؟ _مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟! _اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی نی..! از جملات عباس.. اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد.. _من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون.. فاطمه هم ایستاد. عباس گفت _ ناراحت شدید؟ _نه اصلا.! عباس نگاهش را به سربند دوخت.. _خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..! فاطمه لبخندی زد و گفت _نه چیزی نیست. منم حرفی ندارم دیگه، بریم! عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد.. باهم وارد پذیرایی شدند.. اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟! ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.! فاطمه لبخند محجوبی زد.. و سر به زیر انداخت..چشم های عباس می‌درخشید..با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت _مایه افتخاره اقاسید..! حسین اقا_ به به پس مبارکه..! عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟ اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت _بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین.. زهرا خانم.. بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست.. عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.! فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!تروخدا زشته.! زهراخانم انگشتری زیبا.. که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت.. _اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم.. ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان! اقاسید_زحمت کشیدید.. همه با لبخند.. به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی می‌کرد و سر به زیر می انداخت.. ایمان و عاطفه.. مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند.. مدت های زیادی بود.. خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت.. حدود یک ماه و نیمی.. که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود.. به پیشنهاد حسین اقا.. 💞ادامه دارد...
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد.. نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
y2mate_com_ذوالفقار_سرور_ثار_الله_محرم_1442هـ_2.mp3
7.16M
🔊 | تنظیم 📝 ثارالله 👤 نوجوان لبنانی ▫️ 🧡 هوایت نکنم می‌میرم رسانه اهل‌بیت‌مدیا @AhleBeytMedia Www.AhleBeytMedia.ir
🔴ولنتاین نزدیکه، خواستم یادآوری کنم به جای خرج های لاکچری، پولش رو به فقرا بدید! 🔹یا اون حس فقیردوستیتون فقط برای محرم و اربعینه؟! «علی آگاه»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راست گفته‌اند: عالم از چهار عنصر تشکیل شده! آب، آتش، خاک و هوا. آبی که از تو دریغ کردند، آتشی که به خیمه‌گاهت افتاد، خاکی که شد سجده‌گاهت، و هوایی که عمریست افتاده در دلها. و ترکیب اینها می‌شود کــربــلا ... 💔 ... . #️⃣
!♡...بِـنآمـِ خُـدٰا ...امام حسینم هَمیٖشـھ دوستَتــ∞ دارَمٓـ • نُــقطھ • ...♥️تَھِ قَلْبـــْـ | ڪوتاھ تَریݩ عآشقانٖھ مَنـ↑🍃
گفت :خوش به حالت که اینقدر دنبال کننده داری! گفتم : امام زمان هم هست؟! گفت :چی بگم والا. گفتم : شاید امام زمان(عج)در آن کانالِ(یا هرجای دیگر) دو نفره ای باشد که نویسنده اش برای خدا می نویسد حتی اگر خواننده ای نداشته باشد ! - درگیر ارقام نباشیم... 😔
‏جام ملت ها؟ نه ممنون! ما ملت امام حسینیم...