🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند... چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.
مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.🇮🇷
جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمههای شب به آنجا می رود.
بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد.
حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده، داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.🍃
: دامادتان از شهادت آقامحمدرضا خبر داشتند؟
مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند، تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.
**: ایشان تماسی 📞با شما نگرفتند؟
مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق، واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.🍃
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟
مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا.
هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنند، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون، من می خواهم تنها باشم.🌱
همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟
گفتم من می خواهم خانه را تمیز کنم.
گفت: خوب اگر همهمان باشیم که راحتتر می شود خانه را تمیز کرد.
گفتم: نه، دلم می خواهد شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. سر مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم چه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.🍃
تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون تجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعیت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل از آن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم.
بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباره نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاشتم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#شهدای_اربعه_حلب
#نقل_از_مادر_شهید
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️همسر شهید دانشگر ....
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ میزد و احوال پرسی میکرد. وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده
0- اذان صبح به افق حلب - چاپ ششم.pdf
12.76M
کتاب اذان صبح به وقت حلب💌✨
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بنده نفس شدم، خطا کردم پاکم کن...💔😓
🎙️ کربلایی سید رضا نریمانی
🌼 یــــاصـــاحـــــبـــ الزمــــانــــ 🌼
💗#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیکَ_الفَرَجْ💗
سلام رفیق...
امروز تولدِ #شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری هست
یه پیشنهاد برات دارم☺️
یك شمارھ رو انتخاب و هدیہتون رو دریافت کُنید :)
۱_ https://digipostal.ir/c2muy2c
۲_ https://digipostal.ir/cxvf1yg
۳_ https://digipostal.ir/cb60x1y
۴_ https://digipostal.ir/c6t4nrz
۵_ https://digipostal.ir/cost1ao
۶_ https://digipostal.ir/cx0s6nj
۷_ https://digipostal.ir/c94sfzw
۸_ https://digipostal.ir/clp8tf3
۹_ https://digipostal.ir/cg74thx
۱۰_ https://digipostal.ir/cu1uwda
۱۱_ https://digipostal.ir/cs9izmw
۱۲_ https://digipostal.ir/cco77xc
#ماه_رمضان #حجاب #امام_زمان
( نشر دهید )😍🙂
🍃| @Abo_Vasal