حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
*: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟
مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس میگرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود.
وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم، می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم!
حتی یک ذره از عملیاتها نمی گفت.
در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، میگفتند ما در این چهل روز، حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همهش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم.
یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم.✨
البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود.
دیدم خانهمان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند: فاطمه... فاطمه...
من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت: نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.
این را که گفت؛ من آرام شدم... البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم.
رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم.
دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود.
می دانستم خبری که به من رسیده، موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس میخواندم و از صبح، حالم دگرگون شده بود.
ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسیهام شروع کردم به گریه کردن...🍃
#شهیدمدافعحرم
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
**: دلشوره داشتید یا...
مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم.
انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم.
یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.
ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت.
انگار از روی شانههایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.✨
بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو...
**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟
مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود.
نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود.
آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان.
اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم: خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.✨
خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند... چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.
مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.🇮🇷
جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمههای شب به آنجا می رود.
بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد.
حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده، داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.🍃
: دامادتان از شهادت آقامحمدرضا خبر داشتند؟
مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند، تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.
**: ایشان تماسی 📞با شما نگرفتند؟
مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق، واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.🍃
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری 🌷
#نقل_از_مادر_شهید
#ادامه_دارد 📚
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
حاج قاسم با انگشتر شهید مدافع حرم،چه کرد؟
**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟
مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا.
هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنند، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون، من می خواهم تنها باشم.🌱
همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟
گفتم من می خواهم خانه را تمیز کنم.
گفت: خوب اگر همهمان باشیم که راحتتر می شود خانه را تمیز کرد.
گفتم: نه، دلم می خواهد شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. سر مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم چه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.🍃
تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون تجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعیت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل از آن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم.
بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباره نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاشتم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.🍃
#شهیدمحمدرضادهقانامیری 🌷
#شهدای_اربعه_حلب
#نقل_از_مادر_شهید
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 💌
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣️همسر شهید دانشگر ....
عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد. قرار بود عید به سوریه اعزام شوند، ولی به دلایلی اعزامش به تأخیر افتاد به همین خاطر دوم اردیبهشت ماه اعزام شد. روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد. احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد. عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ میزد و احوال پرسی میکرد. وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده
0- اذان صبح به افق حلب - چاپ ششم.pdf
12.76M
کتاب اذان صبح به وقت حلب💌✨
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بنده نفس شدم، خطا کردم پاکم کن...💔😓
🎙️ کربلایی سید رضا نریمانی
🌼 یــــاصـــاحـــــبـــ الزمــــانــــ 🌼
💗#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیکَ_الفَرَجْ💗
سلام رفیق...
امروز تولدِ #شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری هست
یه پیشنهاد برات دارم☺️
یك شمارھ رو انتخاب و هدیہتون رو دریافت کُنید :)
۱_ https://digipostal.ir/c2muy2c
۲_ https://digipostal.ir/cxvf1yg
۳_ https://digipostal.ir/cb60x1y
۴_ https://digipostal.ir/c6t4nrz
۵_ https://digipostal.ir/cost1ao
۶_ https://digipostal.ir/cx0s6nj
۷_ https://digipostal.ir/c94sfzw
۸_ https://digipostal.ir/clp8tf3
۹_ https://digipostal.ir/cg74thx
۱۰_ https://digipostal.ir/cu1uwda
۱۱_ https://digipostal.ir/cs9izmw
۱۲_ https://digipostal.ir/cco77xc
#ماه_رمضان #حجاب #امام_زمان
( نشر دهید )😍🙂
🍃| @Abo_Vasal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جانم تولدت مبارک❤️🧡
#شهید_محمد_رضا_دهقان
- خودت رو معرفی کن پيش خدا!
+ الْمُذْنِبُ الَّذِي سَتَرْتَهُ.
گناهکاری که آبرویش را حفظ کردی
#دعای_ابوحمزهثمالی
شهید سلیمانی:🌱
هر کدام از شما یک شهید را
دوست خود بگیرد و سیره عملی
و سبک زندگی او را بکار ببندید
ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را
به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند... ♥️
- شهید
بہ قلبت نگاھ میکند
اگر جایـــے برایش گذاشته باشی
میآید ،
میماند ،
لانہ میکند
تا شهیدت کند .. ( :💔🌱
#رفیق_شهید
#حاج_قاسم
enc_16524458410496490948684.mp3
3.48M
🍃اینجا ایرانه و دورم از کربلا
🍃خوش بحال عراقیها
🎤 سجاد محمدی
⏯ #استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#شیفت_شب
[✏️👤]
.
ماه رمضان کہ میآید، نمیدانم بہ شوق مھمانی
خدا اشك بریزم، یـا برای غصّههایی کہ ایـن ماه
با خود میآورد گریہ کنم؛ غصّههای این ماه برایم
رنگ دیگری دارد. برایم پر از آه، پر از حسرت و پر
از سوز و گداز است . . .
آقاجان! میشود وعدهای بدهی تا دلم خوش باشد
که امسال مثل سالهایی نمیشود که ماه رمضانش
رفت ولی یک بار هم به سفرۀ افطارت دعوت نشدم:)؟
من قانعم، با یک «شاید» هم دلم آرام میشود.
بگو شاید دعوتم کنی تا از این اضطراب طولانی
کمی خلاص شوم . . .
باور کن که خستهام از این همه اضطراب!
دوستت دارم ای روزهدار غریب♥️!(:
#السݪامعلیڪیابقیةاللہ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا ببر به حََرم تا نرفته ام از دست
"علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد"
هدایت شده از جآنانِحُســـِیـن؏💔:)
4_5802954034729977884.mp3
6.39M
دل دیوونه💔
#مداحی_تایم
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
@Bagoflove
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ی خداحافظی شهید حججی با خانواده 🥺✨
خاطره از شهید حججی
به نقل از حاج اقاماندگاری
خاطره ای که از همرزم شهید حججی شنیده بودند:
یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است.
بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم،کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده،
هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم.
شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند.
رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند).
بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،
چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد…
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_محسن_حججی
#عاشقانه_مذهبی
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای #جهنمیاش را حس کردم و میخواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد.
نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!»
چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست.
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این #بعثی شدهام.
لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم.
همانطور مرا دنبال خودش میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با صورت زمین خوردم.
اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بیسر عباس را میان دریای #خون دیدم و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟
یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه #کربلا شده است…
بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
فاطمه ولی نژاد 📝
#رمان
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت…
در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود که هرازگاهی اطراف شهر را میکوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلولههای داعش را بهوضوح میشنیدیم.
دیگر حیدر هم کمتر تماس میگرفت که درگیر آموزشهای نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن #محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار #ماه_رمضان چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است.
تأسیسات آب #آمرلی در سلیمانبیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم.
شرایط سخت محاصره و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای #افطار به نان و شیره توت قناعت میکردیم و آب را برای طفل #شیرخواره خانه نگه میداشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم.
فاطمه ولی نژاد 📝
#رمان