eitaa logo
الی الحبیب
2.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
👇 «إلی‌الحبیب» 💠 اخبار 💠 بایدها و نبایدهای مداحی 💠 آداب و سلوکِ ستایشگری‌اهلبیت 🔻 خادم کانال: @setayeshgary
مشاهده در ایتا
دانلود
حاشیه‌نگاری دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبر معظم انقلاب (قسمت اول) باید خانواده را بگذارم قزوین و از قزوین عازم دیدار شوم؛ به پیام می‌دهم... - فردا چه‌جوری تشریف می‌برید بیت رهبری؟ - احتمال ضعیف امشب برم، احتمال زیاد فردا صبح زود - همسفر نمی‌خواهید؟ ساعت پنج صبح گذشته که گوشی زنگ می‌خورد، عبدالله است که حرکت کرده... بیست دقیقه بعد، همراه و ، سوار بر تیبا عازم تهران هستیم... ✳️✳️✳️ چهل دقیقه‌ای از ساعت هفت گذشته که به تقاطع فلسطین-جمهوری می‌رسیم، در راه قرار گذاشته بودیم سری هم به مغازه آش‌فروشی نبش چهارراه بزنیم... فقط یک میز مشتری دارد، که قرار است شاعر دیدار امسال باشد، پای همان میز که سه کاسه پلاستیکی حلیم هم روی آن چیده شده است، درحال تعویض لباس و آمده‌شدن برای عزیمت به سمت حسینیه است! مرد میان‌سال پشت دخل با لحن بی‌حوصله‌ای می‌گوید دیگر سرویس نداریم، فقط بیرون‌بر! نگاهی به بیرون مغازه می‌کنم، برف پوچه می‌کند و هوا خیلی سرد است... با بچه‌ها خوش‌وبشی می‌کنیم و به توفیق اجباری راهی کله‌پزی آن سوی خیابان می‌شویم... ✳️✳️✳️ باید زودتر برای کمک در توزیع کارت‌ها به بچه‌ها برسم، گروهی سر فلسطین و گروهی سر کشوردوست هستند، امسال اولین‌بار بود که کارت‌ها عکس‌دار بودند و‌ قرار بود با کارت ملی هم تطبیق داده شود، طبیعتاً امکان ورود افرادی خارج از فهرست، سخت‌تر شده بود، هرچند غیرممکن نبود! همین امر موجب شد، کارت‌ها در آخرین لحظات به دست‌مان برسد... مصیبت‌های نهایی‌کردن اسامی و تقسیم مسؤولیت برای توزیع هم قصه پرغصه دیگری داشت که بماند... دوستان ما هم که باید از قم می‌رسیدند، ترجیح داده بودند همان صبح دیدار را برای تحویل کارت‌ها قرار بگذارند، یکی‌دونفری هم به واسطه همین تأخیر بهشان برخورده بود و... ✳️✳️✳️ بچه‌ها با برخی نتوانسته بودند ارتباط بگیرند؛ آمده بود و برای کارتش با چند نفری تماس گرفته بود، کارتش دست میثم بود و هم‌دیگر را نیافته بودند، تا برسم، بدون کارت رفته بود داخل! هم منتظر کارتش بود... مرد تنومند پرجاذبه‌ای می‌رسد مقابل درب کشوردوست، نامش را جویا می‌شوم، فرزند ارشد مرحوم حاج است... در همین بین حاج ، از آن‌سو هم حاج عباپیچیده با ویلچر از راه می‌رسد، هوا سردتر از آن است که این عزیزان بخواهند معطل شوند، همه تلاش می‌کنند تا اساتید و پیش‌کسوتان سریع‌تر وارد شوند... حاج هم از راه رسیده... حاج‌آقای مستأصل و نگران افرادی هست که به هر دلیلی کارت به دست‌شان نرسیده است... تماس می‌گیرد و سراغ کارت خودش و را می‌گیرد، ظاهراً امسال قسمت نبوده و مورد غفلت قرار گرفته بودند! عجیب بود... امسال ما دخالتی در فهرست شاعران، جز چندنفر محدود از بچه‌های نوحه‌سرا -آن هم با کلی زاجرات- نداشتیم، شرمنده‌شان شدم... هنوز چند نفری هستند که کارت‌شان در دست‌مان است و خبری ازشان نیست، شروع می‌کنم به زنگ‌زدن... نمی‌دانم بدون کارت توانسته‌اند بروند داخل یا هنوز نرسیده‌اند یا اصلاً نخواهند آمد... جز کسی جواب نمی‌دهد، کسالت داشت و نتوانسته بود خودش را برساند... هم که کربلا بود... کارت‌های مانده را می‌دهم دست مرتضی که بروم داخل، حاج‌آقا تأکید می‌کند که عباس را بفرستم بیرون، شاید بتواند چاره‌ای کند... ادامه دارد... ✅ @elalhabib_ir
الی الحبیب
|| حاج‌رحیم از دیدار ستایش‌گران اهل‌بیت(ع) با رهبرمعظم‌انقلاب؛ ۱۴۰۲ 🔸(قسمت یکم) «وقتی گیف‌ها هم کم می‌آورند!» بعد از بازخوردهای بسیارخوب سال گذشته و در نتیجه خاطره شیرینی که به یاد مانده بود، از مدت‌ها قبل، با کلی ذوق و شوق آماده دیدار و نوشتن دوباره حواشی و نکات ریزودرشت دیدار بودم... اما حالا بیش از یک هفته می‌گذرد و هنوز برگه‌ها را از لای شکاف جلوی پیراهن فایوْاِلِوِنم درنیاورده‌ام‌... برگه‌هایی را که شب قبل دیدار‌، با شوق نوشتن و ذوق خوانده‌شدن آماده کرده بودم و... اتفاقات مختلفی ذوقم را کور کرده بود و شوقم را گور... از مدت‌ها قبل قرار بود نوشته‌های سال گذشته، تجمیع و تدوین شوند و در قالب کتابی عرضه شوند، اما عرضه‌اش را ظاهراً نداشتم و... ناهماهنگی‌های قبل از دیدار هم از یک‌سو -که شاید در ادامه شرح دهم-، جلسه الی‌الحبیب و برخی اتفاقات ناخواسته هم از سوی دیگر و از همه این‌ها بدتر خبر تلخ جنایت وحشتناک کرمان و بعد هم خبر رفتن ... همه و همه در کنار کسالتی که از چندروز قبل عارض شده بود، با هم ائتلاف کرده بودند تا این‌بار نوشتن رأی نیاورد و پای قلم شکسته شود... 💠💠💠 می‌روم سراغ یادداشت‌های شب دیدار و مرتب‌شان می‌کنم برای قسمت یکم... امسال، از همه سال‌های اخیر بدتر بود... خیلی بدتر... با این‌که خیلی زودتر از همیشه، جلسات هماهنگی برگزار شده بود و تصمیمات خوبی هم گرفته شده بود، اما... ساعت، سی‌دقیقه بامداد را رد کرده و هنوز تکلیف بسیاری از اسامی دیدار فردا مشخص نیست! مدت‌ها بود این‌قدر حرص نخوره بودم... احساس می‌کنم سفیدشدن بخشی از موهای سرم را می‌توانم از عمق درونم درک کنم! دستم به جایی نمی‌رسد، نه این‌که نرسد، اما الآن دیگر چه فایده‌ای دارد؟ تف سربالاست! آن‌قدر انگشتم را روی صفحه گوشی کشیده‌ام و یک‌درمیان، صفحه مکالماتم با آقای را مرور کرده‌ام، احساس می‌کنم سر انگشت شستم، باد کرده! برای فردا خیلی دل‌شوره دارم، پیش‌بینی یک فاجعه همه‌چیزتمام! وسط این ماجراها و همه اعصاب‌خردی‌ها، خبر ترور ناجوانمردانه ، در شب‌شهادت حاج قاسم و چند روز بعد از شهادت ، بیش‌تر به‌هم‌ات می‌ریزد... باید صبح زود عازم تهران شوم، خودم هم باید پشت فرمان بنشینم، اما از سویی منتظر خبر تعیین‌تکلیف باقی اسامی هستم و از سوی دیگر دل‌آشوبه مانع خواب است... فردایی را که طلیعه سپاهش آمده، خدا به خیر گرداند... 💠💠💠 ساعت از یک بامداد گذشته، یادم می‌آید که کاغذ و قلم، کنار نگذاشته‌ام، چاره‌ای نیست، در جست‌وجوی کاغذی که فردا کالای نایاب است در حسینیه امام خمینی، روح‌الله را از خواب بیدار می‌کنم... برای آخرین بار پیام‌ها را نگاهی می‌اندازم، خبری نیست که نیست، کاغذ و خودکار و قرص‌هایم را می‌گذارم کنار گوشی که صبح جا نگذارم... ساعت گوشی را برای ۴:۵۰ تنظیم می‌کنم و راهی رخت‌خواب می‌شوم... ساعت ۱:۱۷ را نشان می‌دهد... یعنی این چشم‌ها سه‌ونیم‌ساعت بیش‌تر فرصت ندارند که بسته باشند... 💠💠💠 زودتر از بقیه به درب رسیده تا کارت‌های برگزیدگان مهرواره را توزیع کند، این را از تماس می‌فهمم... حضور برگزیدگان مهرواره هوای‌نو در دیدار امروز، بخشی از جوایزشان است، هدایای مادی که هنوز تأمین نشده‌اند، حداقل از هدایای معنوی بهره‌مند شوند! به تهران نرسیده‌ایم که تماس‌ها شروع شد! ابتدا که از زاهدان خودش را رسانده، بعد و پشت‌بندش و تماس پشت تماس... دارد کابوس دیشب زودتر از آن‌چه انتظار داشتم، تعبیر می‌شود... پخش ماشین می‌خواند و من دل‌آشوب‌تر از پیش می‌رانم به سوی جمهوری: «علی، آری علی، حتی علی، تنهاست بی‌مردم!»... و باز هم با خودم می‌اندیشم... ما که به انحاء گوناگون اعلام آمادگی کردیم برای یاری و مساعدت، نه فقط اعلام کردیم، فهرست اسامی را بچه‌ها کلی وقت گذاشتند، تجمیع کردند، به تفکیک استان‌ها مرتب کردند، به تفکیک کسوت... با رنگ‌های مختلف دسته‌بندی کردند و... اما چرا... سؤالات زیادی دور سرم می‌چرخد و دم نمی‌زنم... پسرک بالای درخت‌نشین قول داده است پسر خوبی باشد! فقط دیشب، نزدیک یک بامداد بود که دیگر فایل‌های تصویری متحرک(گیف‌ها) هم جواب‌گوی انتقال حالم نبودند، ناپرهیزی کردم و نوشتم: «حاجی! نیروهایی که درگیر بودند، از [فلانی]  تا [فلانی] و... رو بعد از دیدار مستقیم بفرستید غزه...» این مقدار از کظم‌غیظ حال خودم را هم به‌هم می‌زد! اگر این شرایط در سال‌های دورتر رقم خورده بود، فکر می‌کنم ناسزایی را در دایره لغاتم دست‌نخورده نمی‌گذاشتم... الآن که بعد از یک هفته دارم نوشته‌ها را بازنویسی می‌کنم، کمی آرام‌ترم، هرچند هنوز جایش به شدت درد می‌کند! ادامه دارد... 🆔 @elalhabib_ir