لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🦋✨
#تلنگر!!!⚡️
🏴 هیئت میریم ..
🤳🏻 پروفایلامون خفن ..
📿 یا تسبیح داریم یا انگشتر عقیق و دُر ..
📻 یه عکس داریم تو سنگرای راهیان نور ..
❤️ عکس بین الحرمین ..
🌇 نزدیک اربعین استوریای حسرت ..
و... کلی نشونه که باعث شده به خودمون میگیم حزب اللهی😏
👈 ولی حاجی یه نگاه بنداز ببین #معرفت داری
که امام زمانتم حال کنه
که تو سربازشی ...!!!👌
#چًٌاًٌدًٌرًٌ.خاًٌکًٌیًٌ🎀
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
#خاطره🎞
بهنقلازهمرزمشهید:
شب قبل از شهادت #بابڪ❤️بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
#بابڪ❤️ اومد پیش من گفت:
" علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست."
گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من.
گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلند شدم رفتم بیرون.
دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره #نماز
میخونه...
(وقتی میگم ساعت (۳)صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی از پتو بیای بیرون!!)
گفتم: #بابڪ❤️
با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد😔
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط
و همون روز #شهید شد
شادی روح پاکشون #صلوات
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭
(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات)
💔شادی روح شهدا صلوات💔
•♥️•
همهۍ ما عاشق
آفریده شدهایم
اما معشوقمان را
خودمان انتخاب
میڪنیم :)
#استادعلیصفاییحائرۍ🌿
بـَࢪ شما بٰاد بھ تَلاش و
سخت ڪوشێ
و مھیآ شدن ۅ آمـادہ گشتن !
- نهجالبلاغھ !📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایدرساستاد📚
💛ازآقاۍبهجت
درمورداینپرسیدنکہ
شمانقلکردینهرکسنمازاولخوند
وبہجایےنرسید
آبدهنبہطرفمنپرتکنہ
یعنےاینقدرقطعیہ؟!💛
•استادپناهیان🌿
#هفتہ_بسیج🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری+داداشبابکمےدیگھ(:💜
- برادرآسمانے!
تازمانےکھ
منزندههستم
ومسئولیتدارم؛
نخواهمگذاشت
حرکتِعظیمِملتِایران
بھسویآرمانها؛
ذرهایمنحرفشود (:✊🏼
#حفظھالݪـھ🌱
#حضرتِآقا🧡
تازمانےکھ
منزندههستم
ومسئولیتدارم؛
نخواهمگذاشت
حرکتِعظیمِملتِایران
بھسویآرمانها؛
ذرهایمنحرفشود (:✊🏼
#حفظھالݪـھ🌱
#حضرتِآقا🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#با آل عـــلی هر کــه در افتـــاد ور افــتاد 🇮🇷🇮🇷
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#به_وقت_رمان😉 بـریـم بـرای پــارت پنجاه و ششم👇 ادامه پارت پیروز
#به_وقت_رمان😉
بـریـم بـرای پــارت پنجاه و هفتم👇
ادامه پارت دیروز
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و هفتم |•°
حتی به لباس تو خونه ای باورت می شه؟!
آرام _من نمی دونم تو تو ی خونه چجور لباس می پوشی ولی به قول مامانم یه زن باید توی خونه بیشتر از بیرون به خودش برسه و جور ی باشه که شوهرش وقتی سر کاره دلش بخواد زودتر به خونه بره.
آیدا _هه! رابطه ی ما که جوریه که سعید یا به خونه نمیاد! یا اینکه تازه وقتی هم که میاد زورش میاد خودش در رو باز کنه و بیاد تو و من باید در رو براش کنم!
آرام _یه جا خوندم که نوشته بود مرد نباید یهویی وارد خونه بشه و باید در بزنه تا خانمش با رو ی خوش در رو براش باز کنه و زن هم وقت ورود همسرش نباید توی آشپزخونه باشه و باید با روی باز به استقبال شوهرش بره!
تازه من با خوندن این مطلب بود که فهمیدم چرا بابا با وجود داشتن کلید باز هم در م ی زنه!
به نظر من آقا سعید هم این مطلب رو یا شنیده یا خونده ولی تو جوری که خودت خواستی اون رو تفسیر کرد ی بدون اینکه دلیل کارش رو ازش بپرسی.
آیدا _یعنی تو هم مثل بقیه و خودم فکر می کن ی مشکل از منه؟
آرام _نه! آقا سعید هم بی تقصیر نیست!
او باید بهت بگه از چه کار تو ناراحته و چه رفتاریت رو دوست نداره و به نظر من خودت بهش بگو که بهت بگه!
مثال بهش بگو" من خوشحال میشم اگه کاری کردم که تو ناراحت شد ی بهم بگی" و خودتم اگه از رفتارش یا حرفاش ناراحت شد ی بهش بگو.
اگه شما از ناراحتی و علت ناراحتی هم خبر نداشته باشین سوء تفاهم پیش میاد و رابطه تون با هم سرد می شه!
آیدا _آرام جان من حرفات رو قبول دارم، فقط نمی دونم الان باید چیکار کنم! من نمی تونم برم و بهش بگم تو رو خدا من رو ببخش!دارم دیوونه می شم تو رو خدا! تو بگو من باید چیکار کنم من بدون مرسانا نمی تونم زندگی کنم.
_بدون سعید چی؟ بدون او می تونی زندگی کنی؟
آیدا سکوت کرد و لحظه ای بعد گفت :به نظر تو من باید چیکار کنم؟
_به نظر من بهترین راه اینه که فردا که آقا سعید خونه نیست بری خونه و یه ناهار خوشمزه و عاشقانه براش درست کنی و با هم حرف بزنین، ازش بخواه بهت بگه چه کاریت رو دوست نداره و تو هم سعی کن اون کار رو انجام ندی.
سعی کنین با هم به مشاوره برین و به خاطر یه سری مسائل پیش پا افتاده که با دونستن یه سری چیزا حل میشه زندگی قشنگتون رو خراب نکنین.
_یعنی ممکنه قبول کنه که باهام حرف بزنه و به مشاوره بیاد؟
آرام _مطمئن باش از خداش هم هست!
فقط اولش ممکنه روی خوش بهت نشون نده ولی تو صبوری کن و خودت ازش بخواه تا ناهار رو با هم بخورین. البته قبلش با مامان جون هم مشورت کن و اگه تونست ازش بخواه و مرسانا رو بزار پیشش بمونه تا خودتون تنها باشین.
در ضمن! یادت باشه هیچ وقت از آقا سعید پیش مامان جون گله نکنی چون او مادره و نمی تونه ناراحتی تو رو ببینه! ممکنه یه روزی مشکل تو با شوهرت حل بشه ولی مادر جون فکر کنه هنوز هم او تو رو اذیت می کنه و با شوهرت بد رفتاری کنه در صورتی که تو با شوهرت هیچ مشکلی نداری.
✨دختر بسیجی
°•| پارت پنجاه و هفتم |•°
_چقدر خوبه که هستی آرام! تا حالا با کسی اینجور ی دردودل نکرده بودم الان احساس سبکی می کنم! حتما همین فردا از یه مشاوره وقت می گیرم، البته فکر نکنم مشاوره ای بهتر از تو پیدا کنم.
_من هر چی که م ی دونم از مامانم یاد گرفتم، هر وقت کوچکترین فرصتی گیر میاره انقدر برام می گه که کلافه ام میکنه! همین
دیشب یه مقدار گوجه و بادمجون بهم داد و گفت باید باهاشون شام درست کنم، میگه زن خونه باید بتونه با کمتر ین امکانات شام بپزه.
_واقعا! اونوقت تو چی درست کردی ؟
_همهشون رو خورد کردم و ر یختم توی قابلمه و قابلمه رو گذاشتم رو ی شعله ی ملایم و رفتم تو ی اتاقم و به آراد زنگ زدم و مشغول حرف زدن باهاش شدم و نفهمیدم چطوری یک ساعت گذشت که امیرحسین صدام زد و گفت :آبجی بیا شامت آماده شده.
آیدا چشمت روز بد نبینه این بادمجونا ی بیچاره انقدر سوخته بودن که اصلا نمی شد فهمید اینا چی بودن حالا بماند که این امیرحسین چقدر مسخره ام کرد و بهم خند ید !
از حرفش دوتایی زدن زیر خنده و من هم که خنده ام گرفته بود برای اینکه متوجه ی بی دار بودنم نشن پتو رو رو ی سرم کشیدم و توی دلم خند یدم.
واقعا چقدر خوب بود که آرام بود!
او می دونست کی و کجا چجور رفتار کنه!
یه وقتایی مثل مادر دلسوز بود و یه وقتایی مثل یه دختر بچه شیطون و لجباز!چقدر خوب بود که آرام بود و با بودنش گرما می بخشید به زندگیمون!
از فردا ی اون روز دیگه آیدا رو ندیدم و فقط از مامان شنیدم که با تعجب می گفت نمی دونم چی شده که آیدا و سعید با هم خوب شدن و دیگه دعوا ندارن.
ولی من متعجب نبودم چون می دونستم چی شده.
حرفای آرام کار خودشون رو کرده و به زندگی آیدا سر و سامون داده بودن.
حرفایی که گر چه من از نصفه شنیده بودم ولی عجیب به مزاغم خوش اومده بودن و برا ی چندمین بار خودم رو به خاطر انتخابم تحسین کرده بودم.
آیدا رو از اون روز ند یدم تا ای نکه یه روز طبق معمول دیر تر از همه از خواب بیدار شدم و با صدای جیغ و داد و خندهای که از توی حیاط شنیده می شد به طبقه ی پایین رفتم و به مامان که جلو ی پنجره وایستاده بود و با لبخند به حیاط نگاه می کرد سلام کردم و پرسیدم:اون بیرون چه خبره؟
مامان بدون اینکه نگاهش رو از حیاط بگ یره گفت :خودت بیا و ببین چه خبره!
با این حرف مامان به سمت پنجره کشونده شدم و در کمال ناباوری آرام و آید ا و آوا رو دیدم که به سمت هم گوله برفی پرت می کنن و بلند بلند می خندن.
از مامان پرسیدم :آرام کی اومده؟
ادامه دارد....
『 🌿 』
•
.
هفته ی بسیجو به اون دوست عزیزی ڪه ایام راهیان بسیم میدادن دستش ڪه ناهارو هماهنگ ڪنه ولۍ اون فاز عملیاتیارو میگرفت تبریڪ میگیم😂✋🏻
😂😁😁😁😂😂😂😂😂
#شوخی