eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مؤمن با وجود این همه مشکلات چطورمیتونه شاد باشه ؟ مشکلات ضعیف میشن ؟ یا ما قوی تر میشیم ؟! 🕊
دوستان خیلی خوشحال میشیم که بهمون انرژی میدید🌸 خوشحالمون کنید ۱۰ برابر خوشحالتون میکنیم🍀 بمونید برامون🎈 بہ وَقت عاشِقے🥀
دوستان خیلی خوشحال میشیم که بهمون انرژی میدید🌸 خوشحالمون کنید ۱۰ برابر خوشحالتون میکنیم🍀 بمونید برامون🎈 بہ وَقت عاشِقے🥀
استیکر 👇👇👇👇👇👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آزادھ‌باش . . . قیمتۍخواهۍشد . آنقدر‌قیمتۍکھ‌خداوند‌خریدارت‌شود✌️🏿 آن‌هم‌بھ‌بالاترین‌قمیت؛یعنۍ[ولایت]! . سلمانش‌را؛‌با[مِنّا‌اهلَ‌البِیت‌]خرید حُرَّش‌ر‌ا‌با[حَلَّت‌بفنائڪ]🎈 . ویقین‌بدان‌تورابا[انتظار]خواهدخرید وچھ‌مقامۍاست‌این‌(:" ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌
🌱 باذهن‌مشغو‌ل‌بہ‌گناه شهادت‌کہ‌چہ‌عرض‌کنم‌رفیق‌ مرگ‌هم‌برات‌زیادیہ...🖐🏻💔 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و پنجم |•° خونه تا مسجد رو پیاده طی کردم. برام عجیب بود که بابا از نبود آرام و حال خراب من حرفی نمی زد تا اینکه خودش گفت به دیدن آرام رفته و از خودش شنیده که گفته من رو نمی خواد. برای اینکه به محضر نرم و آرام رو نبینم و بیشتر از این اذیت نشم کارهای طلاق رو به وکیلم سپرده بودم و خیلی طول نکشید که وکیلم باهام تماس گرفت و گفت همه چی به خوبی پیش رفته و من و آرام برای همیشه و واقعا از هم جدا شد یم. بعد شنیدن این خبر با حال خرابتر و داغون تر از همیشه به خونه ی خودم رفتم ولی با دیدن خوشخواب و پتوی کنار شومینه حالم خرابتر شد. شبهایی رو به یاد آوردم که کنار آرام و جلوی شومینه از هر دری حرف زدیم! شبایی که آرام با نابلدیش برام گیتار میزد و می خوند و من با چشمای بسته غرق می شدم توی دنیای شعراش. کلافه و داغون نگاهم رو از گیتار روی صندلی گرفتم و پشت پنجره ی بزرگ رو به تراس وایستادم و به تراس خالی نگاه کردم و آرام رو دیدم که با لباسای من توی تنش جلوم چرخید و گفت :وا ی آراد این تراس جون میده که توش کلی گل رنگی و وسطش یه میز و دوتا صندلی بزاریم و تو ی تابستون با هم عصرونه بخوریم. توی بغلم گرفتمش و گفتم : تو خودت گلی! من دیگه اینجا گل نمی ذارم. برام ناز کرد و گفت :اون که بله! ولی من گلای دیگه رو میگم. _تو فقط بگو دلت چی می خواد! آراد نامرد باشه اگه برات جورش نکنه!خودش رو از تو ی بغلم بیرون کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر کنم؟! _تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش می کنم. دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم. باز هم آرام رو کنارم دیده بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش توی خیالم خوابم می برد. آرام د یگه نبود و من فقط تو ی رویاهام می دیدمش! می دیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه می فرسته ! می دیدمش که روبه روم نشسته و من براش ساز می زنم! می د یدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی می خوام تلافی کنم از دستم در میره و جیغ و داد به راه میندازه! من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه می دیدم ولی همه اش یه رویا بود! آرام برای من دیگه یه رویا شده بود و فقط توی رویاهام بغلش می کردم و موهاش رو بو می کشیدم و پیشونیش رو می بوسیدم. دو روز ی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر هفته گذاشته بود. نمیدونم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و آوا رو تو ی چارچوب در دیدم که گفت: شرمنده داداش که بیدارت کردم ولی پست چی اومده جلوی در و میگه بسته رو به خودت تحویل میده. لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
✨دختر بسیجی °•| پارت شصت و پنجم |•° با رفتن آوا کلافه از رو ی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی توی دستم به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم. داخل بسته یه جعبه ی قرمز ش یک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم. پاک یادم رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام توی این لباس عروسم باشه. بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم توی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه! چقدر دیگه می خوای زجرم بد ی! می خوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟! آره نداشتم! من لیاقتش رو نداشتم! دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیادیه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده! دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمی خواستم دیگه مثل یه بچه یه گوشه بشینم و گریه کنم. لباس رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرون زدم که آوا که از صدای داد من جلو ی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شاد ی رو به خودش ند یده بود بیرون رفتم.چند روزی گذشت و من تو ی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که نازی به در باز اتاق زد و گفت :آقا ی محمد ی اینجا هستن و می خوان شما رو ببینن! با تعجب و با تصور دیدن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل. مونده بودم با چه رویی با آقا ی محمد ی روبه رو بشم که با دیدن امیرحسین توی چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم. امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیاد مزاحمت نمی شم، اومدم اینجا تا یه سری وسایل رو که آرام داده بهت بدم. _وسیله؟! سوئیچ ماشین رو رو ی میز گذاشت و گفت :آره چیزایی که بهش هد یه داده بودین و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ماشین! _ولی اینا مال خودشه و...... _دیدن این چیزا حالش رو بدتر می کنه! با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟ _خوب نیست..... ولی خوب میشه یعنی باید بشه! امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه.... برگشت و گفت :می دونم. _از.... از کجا می دونی؟ _اونشب که مادرت اومد بهمون گفت! _محمدحسین هم می دونه؟ _اگه می دونست که تو الان زنده نبودی! _پس چرا تو هیچی نمیگی ؟ چرا دعوام نمی کن ی و بهم سیلی نمی زنی؟ _چون من خودم رو گذاشتم جای تو.... ........._ ادامه داد....
پارت شصت و پنجم تقدیم نگاهتون🌿 بزرگواران همانطوری که اول رمان گفته شد این رمان با پایانی خوش تموم میشه☺️🌹 و نویسنده این رمان : به قلم خانم اسماء مومنی هست✍
🕊 شهید زین الدین: هر گاه شب جمعه شهدا را یاد کردید آنها شما را نزد اباعبدالله (ع) یاد میکنند...
💚🌱 نام کرم می آید و یاد تو می افتم‌؛ یعنی کرم بی نام تو معنا نخواهد شد‌!🌼 عالم به خود اهل کرم بسیار دید اما‌؛ هرکس کریم حضرت زهرا نخواهدشد!🌼 😍