#تباهیات 🖐🏻‼️
گاهـۍوقتـٰابـھخودممیـٰاممۍبینم
الڪۍادعـٰاۍشھـٰادتمیڪنممـنبراۍ
مـرگِعادیشـمآمـٰادهنیستـم!'
#به_ڪجا_چنیـن_شتابان
💛🌙¦حاجآقامہد
#حدیثِروز
•
°
واےبرکسےکہبـٰا امربہمعروفونھےازمنکر خداراديندارینکند🖐🏻‼️
°
[ امامصادق🌱'
[📝🖇]
اینگفتہحسینپناهےفوقالعادهاست↯
📍پیرے بھ جوانے گفت:
ڪچل ڪن💇🏻♂
●برو بالا شهـر
همه فڪر مےڪنن مُده!💥
●برو وسط شهـر
فڪ مےڪنن سربازی!⚡️
●برو پایین شهـر
همه فڪر مےڪنن زندان بودے!⛓
📊▍⇜اینهمہ اختلاف
فقط در شعاع چند ڪیلومتر!!
【مـردم آنطور ڪہ تربیت شده اند مےبینند
از قضاوت مـردم نترس!】🤞
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#طنزجبهه😂🤣
#انتقالی
"نمی شه....به هیچکس انتقالی نمی دیم.
اگه شما از اینجا برید پس کی باید خمپاره و کاتیوشا بریزه روی سر دشمن؟"
به همین خاطر انتقالی از تیپ ذوالفقار شده بود آرزو
یک روز که در طبقه پنجم ساختمان شهید ناهیدی بودیم ، یکی از بچهها سطل آب کثیفی را از پنجره ریخت پایین که بر حسب اتفاق حاج عباس برقی آنجا بود و پاشیده شد روی او 🤢
حاجی هم تا نگاهی به بالا انداخت، فهمید این گند کاری کار کی بوده ، همان روز اخراجی او را از تیپ ذوالفقار داد
با این اتفاق فکر تازهای به ذهن مون رسید تا از آنجا انتقالی یا اخراجی بگیریم 😉😅
یک قالب سنگین یخ را به هر طریقی که بود تا طبقه پنجم بردیم و از آن بالا انداختیم جلوی پنجره فرماندهی تیپ ، ولی خبری نشد هر چه دم دست بود از آن بالا انداختیم، که دست آخر حاج عباس از همان پائین داد زد
"اگه خودتون رو هم از اون بالا بندازید پائین ، اون اشتباهی رو که کردم و رفیق تون رو اخراج کردم دیگه مرتکب نمیشم😌😂
نشد که نشد🙁😅
#پارت_نودو_یک🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
اخماش رفت تو هم
محمد_ یه لحظه اینجا بمونین
رفت کنار دوستش و یه چیزی زیر گوشش گفت که اونم از جاش بلند شد نشست پیش علوی
محمد آروم زمزمه کرد_ بیا اینجا
با لب خونی فهمیدم چی گفت
رفتم پیشش
به صندلی اشاره کرد_ بشینیم
نشستم. هر دونفری که کنار هم نشسته بودن باید یه کار خوب ارائه میدادن محمد با دوستش یه کار نصفه و نیمه انجام داده بودن که وقتی من نشستم اونو حذفش کرد و دوتایی شروع کردیم به
درست کردن
کارمون عالی شد. استاد وقتی دیدش یه 20 خوشگل به دوتامون داد
_ممنونم
برگشت سمتم
محمد_ برای چی؟
_ اگه شما نبودین من امروز مشروط میشدم ولی الان به جای اینکه مشروط بشم 20 شدم،واقعا ممنونم
محمد_ خواهش میکنم این چه حرفیه وظیفم بود
دیگه چیزی نگفتم و ساکت نشستم تا اینکه استاد خسته نباشید داد...
6 روز آینده برام مثل یک قرن گذشت
تو این چند روز بابا درموردشون تحقیق کرد و کسی جز خوبی چیز دیگه ای ازشون نگفت. مریم هم از ماجرا با خبر شدو
کلی خوشحال شد و دستم انداخت یک ساعتی بود که اذان ظهر زده بودو تازه چند دقیقه پیش نمازمو تموم کرده بودم که تلفن زنگ خورد. مامان گوشیو
برداشت
_ الو؟
.....
_ سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
یه قلم : zeinab.z
ادامه دارد...
#پارت_نودو_دو🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سلام شمایین نرگس خانم چه عجب یادی از ما کردین
.....
بله زینب فکراشو کرده
.....
_ جوابش مثبته
.....
خندید_ بله واقعا دروغم چیه
.....
_ قدمتون سر چشم تشریف بیارین
.....
_ خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_نرگس جون بود؟
مامان_ آره
_ چی گفت؟
مامان_ خیلی خوشحال شدو گفت همین امشب میان تا قرارو مدارارو بزاریم
قلبم هُری ریخت. یهو استرس گرفتم
بحث ازدواج برای دخترا خوشحال کنندست چون قراره از این به بعد یه مرد مثل کوه پشتشون باشه،یه شونه برای
اشکاشون داشته باشن،کسی کنارشون باشه که قراره تمام تنهاییای دوران تجردشونو پر کنه،غمخوارش باشه سایه سرش باشه ولی با تمام این خوشی ها یه چیزایی هست که باعث استرس دخترا میشه و اون ترس از موفق نبودن
زندگیه آیندشه،ترس از اینکه برای همسرش ایده آل نباشه،نتونه یه زندگیو اداره کنه،همسر خوبی نباشه و در آخر مادر
خوبی نشه
همه ی اینا یهو به دلم هجوم آوردنو تسخیرش کردن. حس خیلی بدی به وجودم افتاده بود و استرس شدیدی داشتم.
سعی کردم کنترلش کنم ولی نشد...
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
حضرتزهراۜ:
بھشتـزیرپاۍمادراناستـ؛همیشهـدرخدمتـمادروپایبنداوباشکهـنتیجھٔآنبھشتـاستـ🌱(:
- بحارالانوار؛ج۶۷؛ص۲۴۹؛ح۲۵
.
#مادر🌻!'
💚🍃¦
#ثواب_یهویی🌿
همیݩالاݩبراۍشادۍامامزماݩسہباࢪبگو:
《الهمعجݪلولیڪالفࢪج》
ڪےمیایدجمعہسبزظهوࢪ؟!
یھ منتظر واقعے
حداقل، روزجمعھ
روزه ےِ ترڪ گناھ
میگیرھ؛ بھ نیت : فࢪج!
یه روزه ےِ ..
بیستُ چهار ساعتھ:)
#هستےرفیـق؟🌱
⇜🕌❣ #کربلا ↝
آنقدرگریہمیکنمکہبگویندعآقبت ...
نوکر؛زِاشکِخود؛سفرِکربلاگرفت¡(:🥀
+امام حسین بچگیام...
#گمنامـــــ🍃