"❰سَروسٰـامٰـانـْبِـدَهـےیٰـاسَـروسٰـامٰـانـْ
بِـبَـرےْ،دِلـِمٰـاسـوےِشُـمٰـامِـیـلـِتَـپـیـدَنْـ دارد...
یٰاصٰاحَبـْـــاَݪْزَمٰانْـﷻ❱"
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
#عڪس.نوشـتـه #دل.بــده☺️⃟ یهـ سـرے بغضـ هـا فقط بـا اسمـ "حــســیــن" میشڪند...💔
❰ #بیـوگِـࢪْآفۍْٰ ❱'☕️'
بے راهـ نـرۅ سـاده ټـریݩ راهـ حـسـیـن اسـت
بـهاعمالورفتـاروعبادتمـوندقتڪنیم .
ببینیمڪدوشمونواقعابرامونعادتشده؟!
تواخلاقیاتبیایدیهمدتبرخلافعادت
عملڪنیم ، اینعجیباثرمیزارهدرڪوتاهمدت
مثلااگهجاییبهڪسیحسودیڪردیم
بهجایغیبتیاخودخورییا...بجاش
تعریفڪنیمازشیادعاڪنیمبراش . !
اگههمیشهدرجوابفلانرفتاراعضایخانواده
جبھهگرفتیمیاتندشدیماینبار
برعڪسعملڪن . نتیجهخیلیخوبمیشه
وتوڪارهایعبادییهعلامتسوالبزار
جلویعملت،ڪه
ڪدومعملمنوبهخدانزدیكترمیڪنه
وخداالانازمنچیمیخواد ؟!
#یـهمدتاینجـوریعملڪنببینچیمیشـه🌱
((✨🌱))
آیـدِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
بیـوگِرآفِۍ👈🏻مَـذهَبۍ✨••
اسـمِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
عڪسِپُروفآیِل👈🏻مَـذهَبۍ✨••
دِلِتچِـہجورِیِہحـاجۍ؟!💔
ذِهنِـتڪُجـاهآمیـرِه؟!🙃
بَـرآۍِڪِیڪآرمیڪُنۍ؟!🚶🏻♂
دِلشُـدهجـآینامَحرَم😕••
ذِهنشُـدهفِڪرڪَردَنبِہگُنآه🥀••
ڪارشُـدهریآ😑••
ڪُجادآرۍمیـرے؟!🚶🏻♂
بـآخودِتڪهرودَربآیِستۍنَـدآرۍ!🤷🏻♂
بِشیـندونِہدونِہگُناهاتـوازخـودِتدورڪُن
-----------------|🦋📿|---------------
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وپنجم
سرم رو بہ نشونہ
مثبت تڪون دادم :
ــ آرہ عاطفہ عین بچہها چسبیدہ بود بہ خالہ فاطمہ میگفت من از اینجا نمیرم!
شهریارم ڪہ هے میگفت عاطفہ قوربونت برم عاطفہ برات بمیرم عاطفہ فدات شم،عاطفہام خودشو لوس مےڪرد! عین سوسمار هوایے گریہ مےڪرد!
بهار دستشرو گذاشت جلوی دهنشو شروع ڪرد بہ خندیدن :
ــ وای هانے،خواهرشوهریا باید خودتو میدیدی چطور تعریف میڪنے!
با حرص گفتم :
ــ والا چیڪارڪنم؟ مامان و بابای منم ڪہ از شهریار بدتر! عاطفہ اینطور لوس نبود آخہ!
همونطور ڪہ
از پلہها پایین میرفتیم گفت :
ــ تو چیڪار ڪردی؟
ــ هیچے گفتم من میرم بخوابم خواستید برید خبرم ڪنید!
با خندہ نگاهم ڪرد :
ــ شوخے میڪنے دیگہ؟
شونہهام رو انداختم بالا و گفتم :
ــ نہ...مگہ شوخے دارم؟!
خواست چیزی بگہ
ڪہ صدای مردونہای اجازہ نداد :
ــ خانم هدایتے؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وششم
برگشتم بہ سمت صدا
حمیدی بود از دوستهای سهیلے!
سرش پایین بود و دونہهای تسبیح رو مےچرخوند،با قدمهای ڪوتاہ اومد بہ سمتم.
تسبیح فیروزہای
رنگش رو دور مچش پیچید...
آروم و خجول گفت :
ــ میتونم چندلحظہ وقتتون رو بگیرم؟
متعجب نگاهے بہ
بهار انداختم و رو به حمیدی گفتم :
ــ بفرمایید...
پیشونیش عرق ڪردہ بود
نگاهے بہ دور و برش انداخت...
سریع گفتم : ــ بریم حیاط!
سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مےاومد وارد حیاط شدیم،با خجالت گفت :
ــ میشہ تنها باشیم؟
نگاهے بہ بهار انداختم،با اخم و نارضایتے ازمون دور شد...
رو بہ حمیدی گفتم :
ــ حالا بفرمایید...
دستهاش رو طرفینش انداختہ بود، دست راستش رو مشت ڪردہ بود و فشار مےداد.. .مِن مِن ڪنان گفت :
ــ خب...
نفسے ڪشید و بےمقدمہ گفت :
ــ اجازہ هست مادرم بیان باهاتون صحبت ڪنن؟
جا خوردم، توقع نداشتم، چیزی از جانب حمیدی احساس نڪردہ بودم! حالا بےمقدمہ مےگفت میخواد بیاد خواستگاری!
با دستش عرق پیشونیش رو پاڪ ڪرد،
انگار ڪوہ ڪندہ بودآروم زل زدہ بود بہ ڪفشهاش،سرفہای ڪردم تا بتونم راحت صحبت ڪنم :
ــ جا خوردم توقعش رو نداشتم...
چیزی نگفت و دوبارہ
پیشونیش رو پاڪ ڪرد،ادامہ دادم :
ــ منتظر مادر هستم...
با بینیش نفس ڪشید!
چند قدم ازم فاصلہ گرفت و گفت:
ــ حتما مزاحم میشیم!
همونطور ڪہ عقب مےرفت خورد بہ درخت ڪوچیڪ ڪنار دیوارخندہم گرفت،سریع وارد ساختمون دانشگاہ شد! بهار اومد بہ سمتم و دستش رو گذاشت روی شونہم :
ــ مبارڪہ عروس خاااانم
نگاهش ڪردم و گفتم :
ــ مسخرہ! بیچارہ انقد هول شد یادش رفت شمارہ تلفنے چیزی بگیرہ!
بهار با شیطنت گفت :
ــ عزیزم الان شمارہ شناسنامتم حفظہ نگران نباش یار خودش میاد! پشت چشمےبراش نازڪڪردم و گفتم :
ــ من ڪہ قصد ازدواج ندارم...
بازوم رو گرفت و گفت :
ــ ولے من دارم لطفا بفرستش خونہیما
با خندہ گفتم : ــ خلے دیگہ...
ــ هانی سهیلے رو ندیدی؟
با تعجب گفتم :
ــ سهیلے؟!!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وهفتم
همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت :
ــ اوهوم داشت با چند نفر حرف میزد
تو و حمیدی رو دید، چنان بہ حمیدی زل زدہ بود شاخ درآوردم.
با تعجب گفتم : ــ وااا
سرش رو تڪون داد : ــ والا
رسیدیم جلوی ورودی دانشگاہ باشیطنت گفت :
ــ مبارڪہ خواهرم...هے از این عاطفہ بد بگو بیین بختتو باز ڪرد!
با خندہ زل زدم بهش
و چیزی نگفتم ادامہ داد :
ــ منو بگو ڪہ اون بنیامینشم سراغم
نتونست حرفش رو ادامہ بدہ،دختری محڪم بهش خورد و جزوہهاش ریخت
بهار با حرص گفت :
ــ عزیزم چرا عینڪتو نمیزنے؟
با تحڪم گفتم : ــ بهار!!
نگاهے بهم انداخت و با اخم گفت :
ــ یہ لحظہ فڪرڪردم از این قضیہی عشقهای برخورد جزوہای برام اتفاق افتادہ،میبینے ڪہ دخترہ!
دختر هاج و واج زل زدہ بود بہ بهار
سرمرو انداختم پایین و ریز خندیدم.
خوابم پریدہ بود!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_چهل_وهشتم
روی مبل لم دادہ بودم...
ڪتاب رو ورق زدم و ڪمے از شیر ڪاڪائوم نوشیدم.
موهام ریختہ بود روی شونہهام و ڪمے جلوس دیدم رو گرفتہ بود...مادرم از آشپزخونہ وارد پذیرایے شد و گفت:
ــ خرس گندہ موهاتو ببند،ڪور میشے بچہ!
همونطور ڪہ سرم توی ڪتاب بود گفتم:
ــ بالاخرہ خرس گندہام یا بچہ؟
مادرم پوفے ڪرد و گف ت:
ــ فقط بلدہ جواب بدہ!
لبخندی زدم و دوبارہ
مشغول نوشیدن شیرڪاڪائوشدم...مادرم با حرص گفت :
ــ وای هانیہ چقدر بیخیالے تو؟! الان شهریار و عاطفہ میرسن!
دستم رو گذاشتم روی دستہی مبل و سرم رو بہ دستم تڪیہ دادم :
ــ مامانے میگے شهریار و عاطفہ، نہ رئیس جمهور! یہ شام میخوایبدیا چقدر هولے
مادرم اومد ڪنارم...
و لیوان شیرڪاڪائوم رو برداشت. ڪتاب رو بستم و زل زدم بہ مادرم ڪہ داشت میرفت تو آشپزخونہ
ــ آخہ یہ پاگشای دوتا عتیقہ انقدر مهمہ نمیذاری من استراحت ڪنم؟
مادرم نگاہ تندیبهم انداخت و گفت :
ــ میگم بچہ ناراحت میشے، حسودی میڪنے!
مادرم بےجا هم نمےگفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مےداد و ڪمے حساسم ڪردہ بوداز روی مبل بلند شدم و گفتم :
ــ وااا چہ حسادتے؟!
صدایزنگ آیفون بلند شد،
مادرم سرش رو تڪون داد و گفت :
ــ لابد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت :
ــ سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم :
ــ مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام
میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم : ــ بلہ؟!
صدای زن غریبہای پیچید :
ــ منزل هدایتے؟
ــ بلہ
ــ عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم : ــ بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم :
ــ غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودی رفت، من هم رفتم پشت پنجرہ...زن محجبہای وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن! حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودی اومدن... سریع دویدم بہ سمت اتاقم، وضعم آشفتہ بود
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدسهایے زدم حتما مادر حمیدی بود اما چطور آدرس خونهمونو رو پیدا ڪردہ بود؟! نشستم روی تختم و بیخیال مشغول بازی با موهام شدم...صداهای ضعیفے مےاومد.
چند دقیقہ بعد
مادرم وارد اتاق شد و گفت :
ــ فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا، لباساتم عوض ڪن!
از روی تخت بلند شدم،مادرم با صدای بلندتر گفت :
ــ بیا هانیہ جان!
با چشمهای گرد شدہ
نگاهش ڪردم،در رو بست...
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم، سریع موهام رو بافتم...پیرهن بلندی بہ رنگ آبےروشن پوشیدم،خواستم روسری سرڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدی بود نہ خود حمیدی!
نفس عمیقے ڪشیدم
و از اتاق خارج شدم...
به قَلَــــم لیلی سلطانی
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیداکبری
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#طنز_جبهه .. 😂💣
●توی سنگر هر کس مسئول کاری بود.
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر ... به خودمان که آمدیم ، دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است.
●نمیتوانست درست راه برود . از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند ..
●کم کم بچه ها به رسول شک کردند ، یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند و بستند به پای چپش .
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید !
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !!
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 😂😂😂
●خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت.
🕊🌹🍃*
واقعا آقای مهر علیزاده اینا مغزن!!!
نه اینا مغزن😂
منو ببین😒
نه شما منو ببین 😒
اینا مغزن🙄
اینا مغزن!!!
استغفرالله ربی و اتوب الیه 😬
متاسفم براتون🤦🏻♂️
#مشارکت_حداکثری
#دولت_انقلابی
#دولت_مردمی_ایران_قوی
#داستانک..✨🍃
📚داستانهایی از امام خمینی ره
این میز را بخور!
دکتر گفت: برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید، باید این یک سیخ کباب را میل کنید. امام فرمود: نمی خورم. به دکتر که گفتم، گفت: به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید، کباب را بخورید. مطلب را به امام گفتم. او یک نگاهی به من کرد و فرمود: این میز را بخور. گفتم: بله آقا؟ فرمود: این میز را بخور. حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندید و بعد گفتم: آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمود: همان طور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم.
این هم مال ننه ات!
من که از زیارت ایشان سیر نمی شدم، یک بار دیگر خودم را در صف دست بوسی جا زدم و دست وی را بوسیدم و از امام یک سکه یک ریالی متبرکی دریافت کردم. دفعه سوم، امام، مرا که نفر آخر بودم، دید و تبسمی کرد. گفتم: آقا برای ننه ام که مریض است، به قصد تبرک و شفای او، سکه متبرک می خواهم. امام ضمن تبسم شیرینی، چند سکه را که در داخل ظرف مانده بود، در دستم ریخت و با مهربانی و تبسم به مزاح فرمود: بیا این هم مال ننه ات.
May 11
#دعاۍدفعبݪا
ازپیامبࢪاکࢪم(ص)ࢪوایتشدهاست
کههࢪکهدࢪصبحهفتمࢪتبهبخواند
ایندعاۍدفعبلاࢪادࢪآنروزازبلاها
محفوظباشد:🔗ـ
«فَاللَّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ. إِنَّ وَلِیِّیَ اللَّهُ الَّذِی نَزَّلَ الْکِتابَ وَ هُوَ یَتَوَلَّی الصَّالِحِینَ. فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ لْعَظِیمِ»؛
(بحاࢪالأنواࢪ،ج۸۳، ص۲۹۸)
°•♡بـہوقتعـٰاشقے♡°•
کربلآقسمتنیست،دعوتاست!! خدایآ.. منمعنےقسمتودعوترانمیدانم امآتو.. معنےطاقترامیدانے،مگرنہ؟!😓💔
گفتندچھ
ڪاࢪھاۍ🚶🏿♂؟
گفتیمـ نوڪر🖐🏽
-گفتماز؏ـشقنشـٰانۍبِـهمَـنہخَستِہبِگو!
«گفت؛جزءعشقٓحُسِـینهرچہببینۍبدلیست!»
ــــــــــ
#جزعشـقحسینهـࢪچہببینۍبدلیست ! :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؏ـاشقے گفت:
آنچه میخواهد دل تنگت بگو؛
با دلی غمبار گفتم:کربلا،
گفتم:حسین!:)
#امامحسینبچگیم
•🚗📕•
.
•
میگفتجورینباشید
کهوقتیدلتونواسهخداتنگشد
وخواستیدبریدرازونیازکنید،
فرشتههابگن:
ببینکیاومده..!!!
همونتوبهشکنِهمیشگی! :)🙂
ادمامهمترینحرفاروتووصیتشون
میگن . . .!
امامصادقعلیہالسلامتووصیتشونفرمودن ؛ شفاعتماشاملکسینمیشہ
کہنمازروسبڪبشماره
#سفارشپدرامامڪاظمههــا🖐🏼-!
بھ نیت شھداۍ گمنام مشتیمون🖐🏻🌸
³صلوات سھمتون :))
از پخش ڪࢪدن محࢪوم نشید 🚶🏿♂
گفتـــم:👇
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویـےداری🤔؟»
قدرےفڪرڪردوگفتـ :
«هیچی🤭»
گفتم:
یعنےچـ🙄ـۍ؟
مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ👨💻
ادامہ تحصیلبدے✍
یاازاینحرفهادیگہ🙂؟!
گفت:👇
«یهآرزودارم☝️
ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم
تاسنمڪمہ😅
وگناهم ازاینبیـشترنشدھ 😬
شہیدبشم》
#شہیدنۅراللہ_اخترے♥️
خدایا...؛
ما رو آدم کن...؛
همون آدمی که #میخوای...!!
ما زورمون به نفسمون نمیرسه نوکرتم...((:
_🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کسی لایق است.؟؟!!