eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
477 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
به استقبال نماز می رویم وقتی را شنیدی، هرگز نماز را واپس مینداز! را بیفکن، # تلفن همراه را کنار بگذار، به بده، و جلسه را اعلان کن، و بگو که الله ازهرچیزی بزرگتر است فراموش نشود التماس دعای فرج ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @emam_hasani_ha ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
﴾﷽﴿ •🌵🌹 . تسنیم:⇩ ڪلامِ‌آخر . . ؟ مادرِبزرگوارِشھید:○•°🖇✨ محمدرضافوق‌العاده‌ازخودش‌مراقبت‌مۍڪرد . . 🌻 ظاهرامروزۍداشت‌واصلابہ‌ظاهرش‌پایبند نبود . . !😊 بہ‌خاطرِپاڪۍوصداقت‌درونش‌خدا خریدارش‌شد . . !🌿 محمدرضاموقعیت‌هاۍزیادۍداشت‌و مۍتوانست‌ڪارهاۍزیادۍڪہ‌همہ‌جوانان‌ مۍڪندراانجام‌دهدامامحمدرضادر چارچوب‌هاۍمشخص‌حرڪت‌مۍڪرد . . 🌸 با تمام وجودمۍگفت‌من‌سرباز‌امام‌زمانم‌و سرِاین‌موضوع‌مۍایستاد . . ✋🏻 وبادوستانش‌خیلۍصمیمۍبودوراحت‌باهمسرِ یڪۍدوتاازدوستانش‌ڪہنامزد‌ڪرده‌بودند صحبت‌مۍڪردولۍنگاه‌ورفتار‌حرامۍ نداشت . . !🙃 • یڪ‌بارصحبت‌خواستگارۍمحمدرضاشدومن‌گفتم: محمدرضاازفاصلہ‌خانہ‌تادانشگاه‌روزۍصدتا عروس‌مۍبینداین‌جملہ‌راڪہ‌گفتم‌، محمدرضا♥️ اینقدرمسخره‌بازۍوبگوبخندڪردوگفت:" صدتا چیہ؛ دویست‌تا‌سیصدتا، بیشترمامان‌چشمات‌را بستۍ . . !"😄 بہ‌محمدرضاگفتم‌ڪہ‌قتۍبیرون‌مۍروۍمگر چشم‌بندمۍبندۍڪہ‌این‌هارانمۍبینۍ . . ؟!🤔 امامحمدرضا‌طفره‌مۍرفت‌وخیلۍپیگیرشدم تاآخرگفت: "مامان‌بہ‌خداقسم‌نمۍبینم، اگرمن‌بخواهم سربازِ‌امام‌زمان؏شوم‌وبااین‌چشم‌هایم‌صورت امام‌زمان‌؏راببینم‌آیابااین‌چشم‌هایم‌👀مۍتوانم آدم‌هاۍاینجورۍراببینم . . ؟!"😇 ووقتۍاین‌حرف‌رازدخیلۍمتعجب‌شدم‌ونتوانستم‌چیزۍبہ‌اوبگویم . . !🙂 • محمدرضابہ‌خاطراین‌چیزهابودڪہ‌باخدا معاملہ‌ڪرد،😌 دراین‌دنیا‌هم‌اهل‌معاملہ‌بودوهر وقت‌مراباموتورجابہ‌جامۍڪردمۍگفت: "ڪرایہ‌ات‌اینقدرشده‌وتاندهۍمن‌داخل‌نمۍآیم !😅" درآن‌معاملہ‌ڪہ‌با‌خداڪردبہ‌خداگفت‌خدایامن یڪحاجت‌دارم‌وحاجتم‌شھادت‌است‌وشما مۍگویید‌ڪہ‌این‌ڪارحرام‌است‌🍁باشدانجام نمۍدهم‌ولۍخدایامن‌دربست‌دراختیار‌ِشما هستم‌ویڪ‌حاجت‌دارم‌ڪہ‌آن‌رابرآورده‌ڪنید . . 😍 محمدرضادراین‌راه‌سماجت‌ڪردوباچشم‌ِباز بہ‌سوریہ‌رفت‌ومےدانست‌آن‌طرف‌چہ‌خبر است‌🦋وهیچ‌مشڪلۍدرزندگۍنداشت‌وبااعتقاد رفت‌ودفاعِ‌جانانہ‌اۍڪرد . . !✌️🏻 • 🌙 🎈•° ☘
﴾﷽﴿ •🌻🌿 . ۲۰سالگۍ 🍀 📄🖇 『فقط‌خدامۍدانددردلِ‌اوچہ‌گذشت . . !😇 °•. دوستِ‌شھیددهقان‌امیرۍهم‌درباره‌اومۍگوید:⇩ تابستان‌سال۸۹ ازطرف‌مدرسہ‌مارابہ‌اردوۍجھادۍ، شھرلرستان‌بردندیڪۍازافرادۍڪہ‌بسیار تلاش‌مۍڪردوتلاشش‌درآنجازبانزدبود، شھیدمحمدرضادهقان‌بود . . !♥️ °•. محمدرضاهیئت‌ڪہ‌مۍرفت، براۍخودش‌گریہ مۍڪرد؛ دوستان‌مۍگفتندڪہ‌ڪنارما نمۍنشست؛ دقیقاهمان‌چیزۍاست‌ڪہ‌معصومین‌و بزرگان ما بہ‌آن‌سفارش‌ڪرده‌اند؛ اگرمۍخواهید‌گریہ‌ڪنید واگرمۍخواهیدخلوت‌داشتہ‌باشید‌باید خودتان‌باشید،😌 نگاه‌نڪنیدڪہ‌ڪنارت‌چہ‌ڪسۍنشستہ‌است؛✨ این‌مسئلہ‌دراخلاص‌بسیارتاثیردارد؛✌️🏻 شمااگرخواستۍجایۍعزادارۍبڪنی؛ برو یڪ‌جایۍڪہ‌نشناسنت؛🍃 آنجابہ‌خاطراینڪہ‌بقیہ صداۍگریتوبشنوند‌وببیندچطورۍعزادارۍ مۍڪنۍهیچ‌وقت‌عزادارۍنمۍڪنی؛😊 حتۍمحمد رضابادوستانش‌ڪہ‌هیئت‌مۍرفت، خودش مۍرفت‌یڪ‌جاۍدیگرمۍنشست، چفیہ‌مۍڪشید روۍسرش‌وگریہ‌مۍڪرد . . 😭 هرچہ‌گذشتہ، بین‌خودش‌وخداۍخودش گذشتہ . . !🌸 مامتوجہ‌نشدیم‌دردل‌محمدرضاچہ‌مۍگذرد . .』-🙃 °•. ☁️ . . ✎
مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را به‌سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی. و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که به‌واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانواده‌ای که به‌شرط اینکه به‌دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به‌عقدم درآوردند و من هم تنها خواسته‌ام از ایشان مهیا‌کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راه‌های رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد. و همسرم و همسرم...، می‌دانم و می‌بینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام می‌کند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم، بلکه مطمئنم می‌کند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به‌اقتدای پدر سربازی کند. حالا انگار سبکتر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می‌آید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین به‌خیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب‌الخضیب شدنم را هموار کرد. خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که می‌بینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است. اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین. ـــــــ‌‌‌‌‌‌‌ـــــــــ پیام همسر شهیدــــــــــ‌ــــ‌ همسر شهید محسن حججی طی پیامی در پی شهادت شهید حججی به دست نیروهای تکفیری داعش تأکید کرد: همسرم رفت که بگوید امام خامنه‌ای تنها نیست... رفت که بگوید هنوز هم مردان خدایی هستند... اگه کسی خواست اشکی برای همسرم بریزد به اشکش هدف بدهد. برای حضرت زینب(س) و امام حسین(ع) گریه کند... همه زیر لب فقط بگویید امان از دل زینب(س)... 🕊 🙏
✨ قسمت 📗 💞یک ماه پس از عقد...💞 ــ ریحانه جان😍 ــ جانم آقایی 😘 ــ خانمی دلم خیلی برا🕊امام رضا🕊 تنگ شده.😔همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😒 ــ شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده😉 ــ آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! ــ هیچکدوم😉😌 ــ یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯 ــ نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم ــ ریحانه نه ها😯 راه طولانیه خسته میشی... ــ هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم😏 ــ لا‌اله‌الا‌الله...😑 میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری😄بریم به امیدخدا... داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂 آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم... تمام جاده✨برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم☺️ ــ ریحانه جان! چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐 ــ کار دارم😉 ــ لااله‌الا‌الله...آخه اینجا چیکار داری؟!🙁 ــ صبر داشته باش دیگه😌راستی آقایی؟! ــ جانم ریحانه بانو؟؟😍 ــ اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! ــ کدوم مسجد؟!😯 ــ همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😊 ــ آها...آها...یکم جلوتره حالا اونجا چیکار داری ...؟؟😉 ــ آخه اونجا اولین جایی بود پی‌بردم شما چه‌قدر خوبی☺️ ــ امان از دست شما بانو😃 ــ ریحانه جان؟😍 ــ جان ریحانه 😊 ــ اونموقع ها یه آهنگی داشتی😆نداری الان؟😂 ــ اِاااا سید😑 ــ خوب چیه مگه... چی میگفت آهنگه ؟!؟ آها آها خوشگلا باید برقصن😂💃 ــ سید؟!😑 ــ باشه باشه...ما تسلیم...😄✋ ــ ریحانه؟! 😘 ــ جان‌دل؟! 😍 ــ ممنون که هستی😊 جلوی مسجد ترمز کردم 👌 و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت‌مسجد🕌 ــ اِااا ریحانه انگار بازم درش قفله😯 ــ چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊😌 ــ آخه الان وقت اذان نیست که😐 ــ دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...😌 ــ ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...😊اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...😊ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداری.😌ریحانه‌جان الان میفهمم که تو فرشته‌ای😊 ✨ ✨ نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی ⚠️ و
🌹 امیدواریم راضی باشید🍃
ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و گفت: ــ مگه جنگ بود مادر!! ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود ــ بس کن دختر،علی نمیاد ــ نه امشب پرواز داره ــ موفق باشه ان شاء الله *** سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد. کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود. سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد. مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد. در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید. خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید. ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من! سمانه خندیدو پرویی گفت! حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد: ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد: ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان. کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود.... به قلم فاطمه امیری زاده
🌿 امیداوریم خوشتون اومده باشه✨
( ) امیرحسین وارد اتاق شد... تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت : ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ‌ها هست... نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہ‌هاش شد. ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے... ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم : ــ حس عجیبے دارم امیرحسین... مشغول مرتب ڪردن موهاش شد : ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ! از روی تخت بلند شدم... ــ حواست بہ بچہ‌ها هست آمادہ شم؟ سرش رو بہ نشونہ‌ی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت. با خیال راحت لباس‌های یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستمروز اولے ڪہ اومدم خونہ‌شون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ‌ها گفتم : ــ من آمادہ ام بریم! امیرحسین فاطمہ و مائدہرو بغل ڪرد و گفت : ــ بیا یہ سلفے بعد... ڪنارش روی تخت نشستم... سپیدہ رو بغل ڪردم...موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت : ــ من و خانم بچہ‌ها یهویے...! بچہ‌ها شروع ڪردن بہ دست زدن. از روی تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم : ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم. دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم : ــ یا فاطمہ...! بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ و مائدہ رو آورد. باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت : ــ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم... همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت: ــ پیش بہ سوی نذر خانمم شیشہ‌ی ماشین رو پایین دادم با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ‌ڪردم و گفتم: ــ یادش بہ خیر...! از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ‌ی حسینیــــه شدیم...امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم. چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت : ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪ‌ڪنہ بچہ‌ها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہ‌ی سیاہ‌پوش چرخوندم...خانم‌محمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال‌پرسے گفت : ــ ڪجایید شما؟! صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم: ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم. ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ‌ڪوشن؟! بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم : ــ بغل باباشون دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت: ــ بریم بیارمشون... باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم. امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانم‌محمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم : ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ! نگاهم ڪرد و گفت : ــ سختت میشہ! همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم : ــ دو قدم راهہ...بدہ! مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت، سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہ‌ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم. رو بہ امیرحسین گفتم : ــ برو همسری. موفق باشے! فاطمہ و سپیدہ‌رو تڪون‌دادم و گفتم: ــ خداحافظ بابایے...! نگاهش رو بین بچہ‌ها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد! ــ خداحافظ عزیزای دلم... با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہ‌ها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن. آروم موهاشون رو نوازش میڪردم، چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید : اعوذ‌باالله‌من‌الشیطان‌الرجیم،بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہ‌ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـــم یا فاطمہ...قطرہ‌ی اشڪے از گوشہ‌ی چشمم چڪید...! مثل دفعہ‌ی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہ‌ی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم : ــ مادر...! با دخترام اومدم! به قَلَــــم لیلی سلطانی
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 #مدافع_عشق ✍🏻مـیـم سـادات هـاشـمـے پــارت آخـــر #پارت۳۹ – هام هام هام هااا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷 🌷🌷 🌷 – آره. استاد با عصا. می خندم و می گویم: عصاش هم می ترسم چشمن بزنن… لبخندت محو می شود. – چشم خوردم ریحانه!… چشم خوردم که برای همیشه جا موندم… نتونستم برم! خدا قشنگ گفت جات اونجا نیست…کمد لباسو دیدم… لباس نظامیم هنوز توشه… نمی خواهم غصه خوردنت راببینم. بس بود یک سال نماز شب های پشت میز با پای بسته ات… بس بود گریه های دردناکت… سرت را پایین می اندازی. محمدرضا سمتت خم می شود و سعی می کند دستش را به صورتت برساند. همیشه ناراحتی ات را با وجودش لمس می کرد. آب دهانم را قورت می دهم و نزدیک تر می آیم… – علی!.. تو از اولش قرار نبود مدافع حرم باشی… خدا برات خواسته… برات خواسته جور دیگه خدمت کنی!… حتماً صلاح بوده. اصلآً… اصلاً.. به چشمانت خیره می شوم. در عمق تاریکی و محبتش… – اصلاً تو قرار بوده از اول مدافع عشقمون باشی… مدافع زندگیمون!…مدافعِ… آهسته می گویم: من… خم می شوی تا پیشانی ام را ببوسی که محمد رضا خودش را ولو می کند در آغوشت. می خندی. – ای حسود! معنا دار نگاهت می کنم. – مثل باباشه. – که دیوونه مامانشه؟ خجالت می کشم و سرم را پایین می اندازم. یک دفعه بلند می گویم: وااای علی کلاست! می خندی.. می خندی و قلبم را می دزدی.. مثل همیشه. – عجب استادی ام من! خداحفظم کنه… خداحافظی که می کنی به حیاط می روی و نگاهم پشتت می ماند… چقدر در لباس جدید بی نظیر شده ای.. سیدِ خواستنی من! سوار ماشین که می شوی، سرت را از پنجره بیرون می آوری و با لبخند دوباره خداحافظی می کنی. – برو عزیز دل! یاد یک چیز می افتم… بلند می گویم: ناهار چی درست کنم؟ از داخل ماشین صدایت بم به گوشم می رسد: عشق. بوق می زنی و می روی. به خانه بر می گردم و در را پشت سرم می بندم. همان طور که محمدرضا را در آغوشم فشار می دهم سمت آشپزخانه می روم. در دلم می گذرد که حتماً به خاطر دفاع از زندگی بوده. بیشتر خودم را تحویل می گیرم و می گویم: نه. نه. دفاع از من. محمد رضا را روی صندلی مخصوصش می نشانم. بینی کوچکش را بین دو انگشتم آرام فشار می دهم. – مگه نه جوجه؟… آستین هایم را بالا می دهم. بسم الله می گویم. خیلی زود ظهر می شود. می خواهم برای ناهار عشق بار بگذارم. * * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید