#دخترانه ✿°
•
به دخترش{🗣}میگفت:↷•
وقتی گرههای بزرگ🔗
به کارتون افتاد
از خانم فاطمهزهرا‹س›♥️•°
کمک بخواهید،گرههای کوچیک رو هم
از #شهدا بخواید براتون باز کنند🌟...
•
#شهیدحسینهمدانی
#تلنڱـــر
🌱عجیبترین چیزی که من تا به حال دیده ام این بوده:
که چرا بعضی ها اینقدر دیر دلشان برای
❣️امام زمان(عج الله تعالی فرجه)❣️
تنگ میشود...
#شهیدصدیقی🥀
#رهبرانہ•♥️•
مابہشمیگیمآقـــ😍🔗ــــا
همونڪہواسہڪمحجاباگفٺ:
اویڪنقصۍ دارد
مگرمننقصندارم؟
نقصاوظاهراسٺ
نقصهاےمنباطناسٺ
بااینرفتارشخیلیآمحجبہشدنـ...🙂🦋
#بࢪقامٺدلࢪباۍمهدۍصلواٺ📿💌
#بہعشقفرمانرهبرمماسڪمیزنم🍓✌️😷
#من_ماسڪ_میزنم😷
#پارت_پانزدهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
سارا که کنارم ایستاده بود شنید چون یه لبخند بزرگ اومد رو لبش
تقوی_ حرف خنده داری زدم که داری میخندی؟ مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست حرف های من، باید یه جور دیگه
باهاتون رفتار کنم. کم تو بیمارستان آتیش میسوزونید این دیر کردن هم بهش اضافه شد
_ خانم تقوی این اولین باری بود که ما دیر کردیم بعدش هم فردا روزه اخریه که ما میایم بیمارستان شما ببخشید
اخماش باز شد
_ واقعا فردا روز آخره؟
آه کشیدم _ بله
طاها_ اینجا چه خبره؟
همه برگشتیم سمتش
طاها_ سلام
_ سلام خبری نیست
طاها_ شنیدم داشتین میگفتین فردا روزه آخره آره؟
_ بله
طاها_ چه زود گذشت
بیشتر غمگین شدم اصلا دلم نمیخواد از بیمارستان برم. مشکلم اینه که خیلی زود وابسته میشم به اطرافیانم
_با اجازه
رفتم تو اتاق با چهره ی غمگین لباسمو عوض کردم
اون دوتا هم پشت سرم اومدن
در زدم
طاها_ بفرمایین
رفتم تو که سرشو بلند کرد
طاها_ بشین
نشستم. بی خیال داشت به کارش میرسید
2 یا 3 دقیقه که گذشت یه سوال اومد تو ذهنم
_ ببخشید شما تخصصتون چیه؟
با تعجب سرشو بلند کرد
طاها_ یعنی توی اینهمه مدت نفهمیدی؟
لبمو گزیدم _ نه راستش حواسم نبود از کسی بپرسم تو اتاقتون و رو در هم که چیزی ننوشته
به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد
_ برای اینکه مریضارو معاینه نمیکنم تا رو در تخصصم نوشته باشه و جواب
سوالت من متخصص قلب و عروقم دارم فوق تخصصمو میگیرم
تعجب کردم چرا مریضارو معاینه نمیکنه؟
سوالمو به زبون اوردم
_ چرا مریضارو معاینه نمیکنی؟
طاها_ راستش من خواهر زاده ی رئیس بیمارستانم چون دایی و بچه هاشون کلا خانوادگی برای چند سال رفتن خارج از
کشور خواستن من بیام اینجا، منم الان به عنوان رئیس بیمارستان اینجا هستم نه دکتر
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
به قلم . zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_شانزدهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
_ پس چرا لباس پزشکی میپوشی و تو اتاق مدیریت نیستی؟
طاها_ خب تو جواب سوال اولت باید بگم چون میخوام مثل بقیه باشم و تو اتاق مدیریت نیستم چون نمیخوام منو به
عنوان مدیر بشناسن میخوام باهام راحت باشن و از همون روز اول هم گفتم همه باید دکتر صدام کنن نه مدیر
سرمو به علامت فهمیدن تکون دادم
_ آهان
راستش از جوابش خیلی خوشم اومد اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه
یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت و به کاراش رسید
_ نمیخوایم شروع کنیم؟
طاها_ چرا چرا همین الان
...................................
بعد از آموزش خیلی خسته شده بودم از طاها خداحافظی کردم و با سارا اینا رفتیم خونه
همینکه در حالو باز کردم مامانم گفت فردا شب نامزدیه عرفانه
خشک شدم حس میکردم قلبم میخواد از سینم بیاد بیرون
به زور لبامو از هم باز کردم مثلا بخندم ولی به هرچیزی شبیه بود جز لبخند
_ مبارکه
میدونستم اگه همین الان نرم تو اتاق اشکام میریزن ولی اگه هم چیزی نمیگفتم مامانم میفهمید حالمو
رفتم تو اتاق و از همونجا چندتا سوال درباره ی اینکه کی بهت گفتو چی گفتو کیه و... از مامانم پرسیدم
واقعا داشتم جون میدادم مرگو جلوی چشمام میدیدم
دلم میخواست جیغ بکشم داد بزنم همه ی وسایالمو بشکنم حالم خیلی بد بود نمیدونستم چیکار کنم چطوری خودمو اروم کنم
رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم قرآن خوندم اروم شدم اما هنوز کمی پریشون بودم حوصله ی هیچکسو هیچ چیزو
نداشتم
میدونستم تو خونه بمونم هی به مامانم بی احترامی میکنم پس تصمیم گرفتم برم بیرون
بعداز ناهار به مامان گفتم
_ مامان من میخوام برم بازار،یه سر به کتابخونه بزنم
مامان_ باشه با کی میری؟
_ با خودم. من میرم اماده بشم
رفتم سریع اماده شدم و از خونه زدم بیرون هوا ابری بود اروم قدم میزدم به جاده رسیدم بارون شروع کرد به باریدن،
چند دقیقه بعد تاکسی اومد
رسیدم بازار اینجا بارون بیشتر بود
خدا هم میدونه چقدر بارونو دوست دارم هروقت که دلم گرفته و حالم بده اونروز بارون میاد
بارون خیلی تند شده بود، همه داشتن تند تند با چترهای روی سرشون میدویدن سمت یه جایی که خیس نشن و به من
جوری نگاه میکردن که انگار دیوونه شدم
درست هم فکر میکردن واقعا دیوونه شده بودم حالم اصلا دست خودم نبود
اشک میریختم زجه میزدم میلرزیدم بد نبودم وحشتناک بودم
این مرگه تدریجی برای من خیلی بدتر از صدها بار مردنه
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد....
#پارت_هفدهم🌹
•{حــجـآبـــ مــن}•🤩
کاش میمردم کاش میمردمو بعد از 7 سال عاشقی این نشه نتیجه ی عشقم عشق پاکه من چقدر بد به پایان رسید
خدایا بعد از 7 سال چرا اینطوری جوابمو دادی
دلم گرفته خدا خیلی گرفته چرا ارومم نمیکنی مگه من بَندَت نیستم؟ مگه تو خالق من نیستی؟ خدایا تورو به اهل بیتت
کمکم کن دارم دیوونه میشم دارم میمیرم خدا دارم میمیرم
همینجور میرفتم بی هدف بی اراده یه دفعه دیدم جلوی بیمارستانم نمیدونم چرا و به چه جراتی ولی رفتم، رفتم داخل
بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم پاهام منو به سمت اتاق طاها میبرد روبروی در اتاق ایستادم خواستم در بزنم
که یهو به خودم اومدم
من اینجا چیکار میکنم؟ من دارم چیکار میکنم؟
راه افتادم برم پشتم به در بود هنوز دو قدم بر نداشته بودم که در اتاق باز شد،
عقلم میگفت برو زینب برو ولی پاهام توان حرکت نداشتن
اومد از کنارم رد بشه که یه لحظه بهم نگاه کرد اول نفهمید ولی بعد سریع برگشتو اومد سمتم با تعجب و وحشت نگاهم
میکرد
بهش خیره شدم
چشمای قهوه ایش خیلی نگران بودن
چشماش داشتن صورتمو کنکاش میکردن، از سر و صورتم گرفته تا چادرم از بس خیس بودن همینطور آب بود که
ازشون چکه میکرد
وقتی یک ساعت تمام زیر اون سیل بدون چتر راه رفتم بایدم اینقدر خیس میشدم
هوا خیلی سرد بود ولی من مثل کوره داغ بودم حس میکردم دارم آتیش میگیرم، چشمام شده بودن مثل وزنه ی 100
کیلویی، تحمل وزنمو نداشتم دیگه نتونستم طاقت بیارم دستمو برای جلوگیری از سقوط به دیوار گرفتم
طاها تازه به خودش اومد و اومد نزدیک یه عالمه سوال پشت سر هم میپرسید هیچی نمیشنیدم، هیچی فقط یه کلمه از
دهانم خارج شد اونم به زور
_ ع...عر...فان
و بعد سیاهیه مطلق
لحظه ی اخر فقط صدای طاهارو شنیدم که داشت خدا و ائمه رو صدا میزد
.
.
طاها
از در اتاق که اومدم بیرون دیدم یه خانم چادری پشت به من با چند قدم فاصله ایستاده داشتم از کنارش رد میشدم که
متوجه خیسیه بیش از حد چادرش شدم کنجکاو شدم برگشتم سمتش یه نگاه کردم برگشتم
ولی یه دفعه خشکم زد
دوباره برگشتم
خدای من زینب بود....اونم با این وضع
خیلی نگران شدم
با چشمهای نگرانم زل زدم به چشمای قهوه ایه نا آروم روبروم
لرزشی تو چشماش بود که دنیامو میلرزوند.....
به قلم : zeinab.z
ادامه دارد.....
دو پارت امروز + یک پارت بخاطر نظر یکی از ممبر هامون تقدیمتون😍🥀
انشاءالله روزی ۳ پارت گذاشته میشود☺️🍃
حسن جان...💚
از راه دور ميدهم " آقای من سلام "
اين شد زيـارت من و دل ، صحن وسرای تـو
#امامحسنےامـ
#حسنی_ام🍃
عُمریست دَخیلم به ضَریحی که نَداری حَسَن جان🍃
#اسماءُ_الحُسنیٰ
#تلنگرانه🚫
قدیما:
+کجا میری؟؟
_گلزار شهدا
+خبریه؟؟
_بهشت خونم افتاده🌸
امروز
+کجا بسلامتی؟؟
_گلزار شهدا
+خبریه؟؟
_لایک اینستاگرامم کم شده
میرم چند تا عکس جدید بگیرم..🥀
به کجا چنین شتابان..
#عاشـقانھ_مهدوۍ🔏🌿
ڪنجِ دلِ هر آدمے
همون گوشہ موشہ ها
یہ ڪسایی هستن کہ
همیشگے ان🙃🍃
اونجآ رو غُروق ڪردن!✨
مثلِ تو کہ ڪنجِ دلِ مآ نشستے🌙
همون جآے بِڪر کہ هرکسے جاش
اونجآ نیستــ✖
آرھ✉
درست جــآت همونجاستツ
«یا صــــآحب الزمــــ♡ـــآن
اللّهم عجل لولیک الفرج|🤲🏻💓
⸀🔗♥️˼
•
.
میگناستغفآرخیلےخوبہ . .
حتےاگہ..
بہخیالخودتـ••!
گناهےرو مرتڪب نشدهـ بآشے
" استغفار "ڪن🔗••|
دݪروجلامـیدهـ✔️••
#دختہوݪایݓ🌿
.•°♡°•.🇮🇷.•°♡°•.
#همـرآهِشُہـدآ🌿♥
. فکرکنبری
گلزارشهدا🙂
رویقبراروبخونیوبرسی
بہیہشهیدهمسنت...❗️
اونوقتہکہمیخوای
سربہتنتنباشہ....🖐🏻
°•|🥀|•°
توبهـشَھـٰادترسیدی،
امااینـومیخوامبِـگـمکهـ،زندهنگهداشتنِیادٺ
کمترازشھـٰادتنیسـٺ . . .🌿'!
تکتکِجوونهایایرانے،بایدبدونـندکهـ
اگهـمیخوایدبرایِهمـیشہکشـورمونسربلندبـٰاشھ،
اگهـمیخوایدکہرویِدشـمنکمبشھ،
بایدیادترو زنـدهنگهـدارند . . .🖤^^
اینکاریہکهدستکمیازشھـٰادتندارھ…!
تفکرِسـَردارسلیمانےبایـَدفراگیربشھ(:
وترسِدشمنروچـندینبرابرکنـھ((:👊🏻🍃
تاجزاده که معلوم الحاله
آمار خودکشی نوجونای امریکایی رو بکوبید تو صورتش🙃
#خاطرات_شهدا⟮.▹🌷◃.⟯
🍀نزدیک مراسم #عقد محمودرضا بود که یک روز آمد و گفت: «من کت و شلوار برای مجلس عقد نخریده ام» من هم سر به سرش گذاشتم و گفتم: تو نباید بخری که خانواده #عروس باید برایت بخرند.
🍀خلاصه با هم برای #خرید رفتیم. محمودرضا حتی هنگام خرید کت و شلوار دامادی اش هم حال و هوای همیشگی را داشت، اصلا #حواسش به خرید نبود و دقت نمی کرد در عوض من مدام می گفتم مثلا این رنگ خوب نیست و آن یکی بهتر است و ...
🍀هیچ وقت فراموش نمی کنم در گیر و دار خریدن کت شلوار به من گفت: «خیلی سخت نگیر، شاید #امام_زمان(عج) امشب #ظهور کردند و عروسی ما به تعویق افتاد.» یعنی گویا تمام لحظات زندگی، #منتظر یک اتفاق مهم بود یا حداقل شناخت من از محمودرضا اینطور بود.
#شهید_محمودرضا_بیضائی💞
#شهید_مدافع_حرم
ٵللِّھُمَ؏َـجِّݪلِوَلیڪَالفَࢪج°•🌱📿•°
او مــــنتــــظــــر اســــتــــ تــــا کــــهــــ مــــا برگــــردیــــمــــ مــــایــــیــــمــــ کــــهــــ در غــــیــــبتــــ کــــبریــــ مــــاندیــــمــــ
🍂هَر كَسى كه “كرَمَش” بيشْتَر استْ
پس شُلوغىِ سرَش بيشتَر است
مَن بِه قرْبانِ “كَريمى” بِشوَمْ ،
كه گِدا دورْ و بَرَش بيشتَر است🍂
#بےپلاڪ
#امامحسنےامـ
#یا_امام_حسن_مجتبی🌹
بارها، چرخ ستمکار تو را کشت
🖤حسن🖤
ماجرای در و دیوار، تو را کشت
🖤حسن🖤
#اسماءُ_الحُسنےٰ
『 •💜¡°. 』
دلرابایدبہخداداد؛توجہراباید
بہخداداد؛خدارابایدگرفت ...
خدامگرجسماستکہاورابگیریم؟!
نہخداجسمنیست ...
امادلهمجسمنیست ؛
وبہقدرظرفیتشبہخدامتصلمیشود'
#علامہتھرآنے🌿!
#فاطمیه🕊🖤
▪️خوشا آنان که با عزت ز گیتی
▪️بساط خویش برچیدند و رفتند
▪️ز کالاهای این آشفته بازار
▪️شهادت را پسندیدند و رفتند
#فاطمیه🕊🖤
#شهیدآوینۍ♥🌿
#منتظران موعوداهل #مبارزه اند،🗡
ومۍدانندخلوص عشق♥موحدین جز به#ظهور ڪامل نفرت از #مشرڪین و#منافقین میسرنخواهدشداماازآن فراتراهل #ولایت_و_اطاعتند🌱وانتظار مۍڪشند،
تا #فرمان چه در رسد.✨
#فاطمیه🕊🖤
#طنز_جبهه😂
خندهےحلال😄
محافظ آقا(مقام معظم رهبرے) تعریف میڪرد
میگفت رفته بودیم مناطق جنگے براے بازدید.
توےمسیر خلوت آقا گفتن اگه امڪان داره ڪمے هم من رانندگے ڪنم.
من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع ڪردن به رانندگے
میگفت بعد چندڪیلومتر رسیدیم به یڪ دژبانے ڪه یڪ سرباز آنجا بود ما نزدیڪ شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂
زنگ زد مرڪزشون گفت:
قربان: یه شخصیت اومده اینجا..
از مرڪز گفتن ڪه ڪدوم شخصیت؟ !!
گفت: قربان نمیدونم ڪیه ولےگویاڪه آدم خیلے مهمیه
گفتن چه آدم مهمیه ڪه نمیدونے ڪیه؟!!
گفت:قربان؛نمیدونم ڪیه ولے حتما آدم خیلےمهمیه ڪه حضرت آیت الله خامنهایے رانندشه!!😂😂😂
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعےبیان ڪردند..
#حاجحسینیڪتا🌱
ــــــــــــــــــــــــ
بچہها!
دو دوتا چھارتاےخدا
با دو دوتا چھارتاےما فرقدارھ...
یہگناھ ترڪ میشہ،
همہ چۍبہ پات ریختہ میشہ..
یہجا حواست پرت میشہ،
صد ساݪ راهت دور میشہ...!
#فاطمیه🕊🖤