eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
درمورد اون توییت باید گفته شود که این جناب زیبا کلام خود خود اسراییله وگرنه چه دلیلی داره اسراییل که خودش اعلان جنگ کرده نباید پاسخ دندان شکنی داد که دیگه پاشونو از گلیمشون دراز تر نکنند اعلان جنگ رو اون ها کردند نه ایران به نسل های بعد هم باید گفته بشه این اسراییلی ها بودن که دخالت بیجا کردن که در جواب دست درازی هاشون جواب دندان شکنی دادیم ❤️✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی سمانه خندید و گفت: ــ واه عزیز من غلط بکنم ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد. سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود. کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم ــ باشه تو حرص نخور حالا باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود، به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
سریع به طرف خروجی دانشگاه میرفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت: الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد. ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛ ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم سکوت می کند و کمی آرام می شود؛ ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته ــ یاعلی سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود. کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟ یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!! کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟ سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: ــ صغری کجاست؟ ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده. با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد: ــ جانم ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. ــ ببخشید حواسم نبود ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟ صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت: ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست. صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید. ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم ــ دستت درد نکنه سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. ــ سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد ــ قربونش برم،دستش دردنکنه ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست? ــ مهدِ،محسن رفته بیارتش ــ بجای من ببوسش ،به داداش سلام برسون ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم و سعی کرد خودش را قانع کند ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. سمانه عصبی به طرف خروجی دانشگاه راه می رفت که بازویش کشیده شد،عصبی برگشت، که با کسی که بازویش را کشیده ،دعوایی کند با دیدن صغری ،اخمی کرد و با تشر گفت: ــ چیه؟چی می خوای صغری که بخاطر اینکه پشت سر سمانه دویده بود در حالی که نفس نفس می زد گفت: ــ سرمن داد نزن،با آقای بشیری دعوات شده به من ربطی نداره ـ اسمشو نیار،اینقدر عصبیم که اگه می شد همونجا حسابشو می رسیدم ــ باشه آروم باش ،بیا بریم همین کافه روبه روی دانشگاه ،هم یه چیزی بخوریم هم باهم حرف بزنیم سمانه به علامت پذیرفتن پیشنهاد صغری سرش را تکان داد. پشت میز نشستند ،صغری بعد از دادن سفارش روبه روی سمانه که خیره به بیرون بود ،نشست؛ ــ الان حرف بزن،چرا اینقدر عصبی شدی وسط جلسه؟ ــ چرا عصبی شدم؟ اصلا دیدی چی میگفت ،نزدیکه انتخاباته به جای اینکه سعی کنیم جو دانشگاه آروم بمونه اومده برامون برنامه می ریزه چطور جلوی بقیه نامزدهارو خراب کنیم. با رسیدن سفارشات سمانه ساکت شد،با دور شدن گارسون روبه صغری گفت: ــ اصلا اینا به کنار،این جلسه مگه مخصوص فعالین بسیج دانشگاه نبود ؟؟ ــ خب آره ــ پس این بشیری که یک ماهه عضو شده براچی تو جلسه بود؟ به قَلَــــم فاطمه امیری
سه پارت رمان امروزمون تقدیمتون🙂🌹
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
۱:سلام‌علیکم الحمدالله که هم از کانال خوشتون اومده و هم از رمان😍 ۲:سلام‌علیکم چشم. ۳:چی😐 ۴:سلام‌علیکم چشم‌به‌همین‌منوال‌ادامه‌میدیم😊 این‌چه‌حرفیه☺🌹 ۵:سلام‌علیکم بزرگوارید خیلی‌ممنون‌بابت‌دعای‌خوبتون😍 لیاقتی‌بود‌چشم🍃
سلام این‌مال‌چه‌زمانیه😐 چرا‌ یادم نمیاد🤯😢
۱:سلام‌علیکم چشم‌گذاشته‌میشه استقبالی‌نشد😊🙏 ۲:الحمدالله😍 ۳:پیوی‌تشریف‌بیارید‌شرایط‌داره ۴:بله‌ بنده‌و‌بسیجی‌ایستاده‌سید‌هستیم😊 چشم.
سلام‌علیکم چشم🌹
۱:عهههههههه عجب‌کشفی😃😁😆 ۲:یاحسین کی‌خواب‌رفیق‌منو‌دیده بزرگوار‌مونثی‌دیگ!؟🤨🙂
۱:نمیدونم‌والا چی‌گذاشته‌حالا😐😂 ۲: بزرگوار حرفی که زدید اصلا صحت نداره و حضرت آقا توی هیج کدام از سخنرانی هاشون چنین صحبتی نکردن. و قابل توجهتون که کشور الان به لطف سپاه و ارتش سر پا هستش و چه اشکالی داره یه سپاهی بشه رئیس جمهور تا اوضاع کشور بهتر بشه. ما که ۸ ساله از بعضیا هیج خیری ندیدیم که هیچ بلکه ضررم هم کردیم😏 نتها کاریم که کردن مجاز کردن دوچرخه سواری خانم ها بود که واقعا مایه تاسف و آبرو‌ریزی هستش😑😏 ۳:خیلییی ممنون🌹🌹 چشمم ۴:بله. اونو دیگ شرمنده😐🌱
❌‼️ پناه" می برم "به خــــ ــــــدا " از عیبی که "امروز" در خود می بینم و "دیروز" دیگران را بخاطر همان عیب ملامت کرده ام محتاط باشیم در "سرزنش" و " کردن دیگران" وقتی نه از "دیروز کسی" خبر داریم و نه از "فردای خودمان"
جان‌امانتی‌ست .... کھ‌بایدبھ"جانان"رساند✨! اگرخودندهی‌می‌ستانند ؛ فاصلھ‌هلاکت‌وشهادت، همین‌خیانت‌درامانت‌است ... 🖋
بسیجیان . . . شجاعانهـ‌ می‌جنگند آگاهانہ‌انتخاب‌می‌کنند غریبانهـ‌زندگےمیکنند ؛ ونھایتامظلومانہ‌'شھیـد‌'می‌شوند🖐🏾💔 ‌‌‌‌‌‌
~🕊 '💜' یهومیومدمیگفت: «چراشماهابیکارید⁉️»😑 میگفتیم: «حاجی! نمیبینےاسلحہ‌دستمونہ؟!یاماموریت‌هستیم‌ومشغولیم؟!»🤦🏻‍♂° .میگفت: «نہ‌..بیکارنباش! زبونت‌بہ‌ذکرخدابچرخہ‌پسر...🍃° همینطورکہ‌نشستےهرکارےکہ‌میکنے ذکرهم‌بگو :)»📿° وقتےهم‌کنارفرودگاه‌بغدادزدنش‌تۅ ماشینش‌کتاب‌دعاوقرآنش‌بود ..🎈🖇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲تآصلوآت‌‌یھویے‌سھمتون💛🌻|••
فازتون چیہ چادر میپوشید جلوشو وا میکنید که مانتتون معلوم شہ ...😏 نپوشی سنگین تری ها بنظرم🚶🏻‍♂ خو بگیر جلو اون چادرو دیگہ! /:
۲ مرزدار سیستان و بلوچستان شهید شدند 🔹۲ تن از مرزداران غیور هنگ مرزی سراوان، به نام‌های استواریکم‌ سید ابوالفضل هاشمی و استواریکم محمد نصیری در راه پاسداری و حراست از مرزهای عزت و شرف ایران اسلامی به فیض عظمای شهادت نایل آمدند.
هیس ! کمی‌آرام‌ترازکربلارفتنتان‌بگویید :) اینجاجامانده‌اۍ‌‌دردِ‌لَش‌‌داغِ‌کربلامانده !
‹🖤🖇› رفیق..! می‌دونی‌‌"شھید" یعنی‌چـے؟! یَعنۍ: بهـ‌خیر‌گُذشت! نَزدیك‌بود‌بِمیرھ..!🖐🏻 🌪⃟📓¦⇢ •• 🌪⃟📓¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ
مطلقا‌ً یکےازدلایلےکہ‌شهید‌نمیشیم‌اینہ -توهرکاری ‌واکنش‌همہ‌رو‌درنظر‌مےگیریم اِلا‌واکنش‌خدا...:)💔 🚶🏻‍♀️
||•••📞 ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ(📞📻)ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ برادر انگشترعقیق واسه‌دلبری‌کردن‌نیست!... گفتم‌بدونی فکرنکنی‌باست‌کردن‌رنگ‌عقیق‌وپیراهنت خیلی‌خوشگل‌نمیشی... اگرم‌بشی اینو‌بدون‌خوشگلی‌واسه‌دختراست مرد‌باید‌غیرت‌داشته‌باشه! تمام🖐🏻🚶🏻‍♂||• ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ(📞📻)ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ
روزه که نمیگیری!! نماز که نمیخونی!! حجاب هم که....!! حجاب نگاه هم که.....!! دوستی با جنس مخالف هم که.....!!! 🍃ولی همچنان معتقدی دل باید پاک باشه.از اعماق وجودباید خدارو دوست داشت،این کارا مهم نیس.😑 ❓بنظرت وقتش نیست،شک کنی به دلت؟ به این دوست داشتنت؟❕ 💔