↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شهیدبرزگر
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد...
نمازشب ، وضو و نماز اول وقت
یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
#بدوݧتعارف
#مشتۍباشیم🚶🏻♂
ــــــــــــ
یہعدههستنکـه
هرچیزیروگوشنمیدن ؛
وهرچیزیرونگانمیکنن ..
کسانےکہبراےِدیدهها
وشنیدههاےِخودشونارزشقائلن
همینجوریشهشـت/صفرازبقیہجلوترن:) !
#عارهمشتۍ🖐🏿
#تلنگرانہ🌿
#غیبت
طـرف داشـت غـیـبـت مـیـڪـرد
بـهـش گـفـت: شـونـههـاتـو دیـدی
گـفـت: مـگـه چـیـشـده..؟
گـفـت: یـه ڪـولـه بـاری از گـنـاهـان
اون بـنـده خـدا رو شـونـههـای تـوعه...!
#شهیدمحمدرضادهقانامیری
#بدوݧتعارف🌺☘
گفتمحاجی...
چجوریشدکهتویجبھهشیمیاییشدی؟!
سرفهامونشنمیداد
لبخندیزدوباصدایضعیفیگفت:
هیچیداداش!
سهنفربودیمبادوتاماسك ... (:
#سلامتیشونیهصلواتِمشتی✋🏼
حاجاحمدمتوسلیان🌱 میگفت :
خدایا ..
راضی نشو کھ حاج احمد زندھ باشد و ببیند
ناموس ما خرمشهر ما ، در دست دشمن باقی ماندھ !
خدایا ..
اگر بنا بر این است کھ خرمشھر در دست دشمن باشد ؛
مرگ حاج احمد را برسان…
انسان در درونِ خودش زندانی است
اما این زندانِ نفس را
میتوان آن همه وسعت بخشید
که آسمان و زمین را در بر گیرد..:)
شهیدسیدمرتضیآوینی
#تباهیات♥️🖇
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن
_رفیقاےِخوب ..
_جاهاےِخوب ..
#اینجوریاسترفیق!!
#من_با_تو
#قسمت_پنجم
با بیحوصلگی وارد حیاط شدم
سه هفته بود خونه عاطفه اینا نمیرفتم،از امین خجالت میکشیدم
اوایل آذر بود.
و هوای پاییزی بدترم میکرد!
به پنجرہ اتاق عاطفه نگاہ کردم،
سنگ ریزہای برداشتم و پرت کردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوی پنجرہ با عصبانیت گفت :
ــ صد دفعه نگفتم با سنگ نزن به شیشه؟!همسایهها چی فکرمیکنن؟! عاشق دلخستهم که نیستی فردا بیای منو بگیری!بذار دوتا همسایه برام بمونه!
با خندہ نگاهش کردم...
ــ کلا اهداف تو شوهر کردن خلاصه میشه؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت :
ــ اوهوم... زندگی یعنی شوهر!
با خندہ گفتم :
ــ بلهبله لحاظشم گرفتم!
خواست چیزی بگه که دیدم چشمای خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت... با تعجب گفتم :
ــ چی شد عاطفه؟!
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ کردم،امین داشت با اخم نگاهش میکرد، خواستم از رو تخت برم پایین که با صدای بلند و عصبی گفت :
ــ هانیه خانم! خیلی جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام کردم! بدون اینکه جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت :
ــ وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم که دارہ!
با تعجب نگاهش کردم،برگشت سمت چپ!
ــ میری خونهتون یا بیام؟!
یکی از پسرهای همسایه از تو تراس نگاہ میکرد، خون تو رگهام یخ بست! جلوی امین یه دختر دست و پا چلفتی با کلی خراب کاری بودم! زیر لب چیزی گفت که نشنیدم، با عصبانیت رو به عاطفه گفت :
ــ برو تو...!
عاطفه سرش رو تکون داد و گفت :
ــ الان ترکش هاش همهرو میگیرہ...!
برگشت سمت من...
ــ شما هم بفرمایید منزلتون! نمایش های بچگانهتونم بذارید برای اکران خصوصی!
هم خجالت کشیدم هم عصبی شدم، خواستم جوابش رو بدم که دیدم خودنویسم تو دستشه! با تعجب گفتم :
ــ خودنویسم! فکرکردم خونهتون گم کردم!
با تعجب به دستش نگاہ کرد، رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزی بگه اما ساکت شد، خودنویس رو گذاشت روی دیوار... همونطور که پشتش بهم بود گفت :
ــ دروغ گفتن گناہ دارہ!
نمیتونست دروغ بگه....!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_ششم
امتحان های دی نزدیک بود.
شالم رو سر کردم تا برم پیش عاطفه، خواستم پنجرہ رو ببندم که دیدم امین تو حیاط نشسته، مشغول کتاب خوندن
بود...
با صدای سوت کسی سرم رو بلند کردم، پسر همسایه بود، شمارہ داد قبول نکردم، دست از سرم برنمیداشت باید به شهریار، برادرم میگفتم!
با حالت بدی گفت :
ــ کیو دید میزنی؟!
با اخم صورتم رو برگردوندم،
امین سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ! بلند شد و سمت چپ رو نگاہ کرد!با دیدن پسر همسایه اخم کرد و دوبارہ مشغول کتاب خوندن شد، اما چند لحظه بعد با عصبانیتکتاب رو پرت کرد زمین! سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود، به زور نفس عمیقی کشیدم، میمیری از اون بالا نگاهش نکنی؟!
حتما فکرکردہ با اون پسرہ بودم!
با صدای شکستن چیزی دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظه بعد صدای همهمه اومد، با ترس رفتم تو کوچه، چندنفر جلوی دیدم رو گرفته بودن، از بین صداها، صدای امین رو تشخیص دادم!
با نگرانی رفتم جلو، خالهفاطمه بازویامین رو گرفته بود و میکشید بقیه پسرهمسایه رو گرفته بودن، عاطفه با ترس داشت نگاهشون میکرد رفتم کنارش.
ــ چی شدہ؟!
عاطفه برگشت سمتم...
ــ هانیه چیکار کردی......؟!
با تعجب گفتم :
ــ من؟! من چیکار کردم.....؟!
مادرم با عجله اومد سمتمون و گفت :
ــ امین دارہ دعوا میکنه...؟!
خاله فاطمه امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفه دویید سمت امین، مادرم رفت کنارشون... قرار بود همیشه جلوی امین اینطوری باشم کی قرار بود بتونم مثل آدم رفتار کنم؟!خواستم برم داخل خونه که صدای کسی باعث شد برگردم!
ــ یه شمارہ دادم قبول نکردی تموم شد رفت... واسه من آدم میفرستی؟!
جوابی ندادم...! دوبارہ داد کشید :
ــ هوی با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش
خواستم چیزی بگم که امین اومد جلوی در
ــ صداتو برای کی بالا بردی؟!
بدون توجه بهش با عصبانیت گفتم :
ــ آقای حسینی من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم کرد، چرا احساس میکردم دلخورہ به جای آقا امین گفتم آقای حسینی؟! همسایهها پسر رو کشیدن کنار، رفتم سمت امین :
ــ من متاسفم... باید به خانوادم اطلاع میدادم تا اینطوری نشه...!
سرشو انداخت پایین پوزخندی زدو آروم گفت : ــ یه دختربچه بیشتر نیستی!
سرش رو بلند کرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش به قدری برندہ بود که تمام بدنم رو به لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم های من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود که تو این جنگ نابرابر کم آورد و خیرہ زمین شد...
ــ هانیه کاش میفهمیدی
من امینم نه آقای حسینی...
خدایا قلبم دیگه توان نداشت گفت هانیه و رفت، من رو به چالش سختی کشوند
از اون روز ماجرا شروع شد...
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هفتم
با خستگی نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
ــ عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم.
رسیدیم جلوی درشون، مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا، عاطفہ در رو باز ڪرد،
وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونهس،
حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند!
ــ ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ
ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشه!؟
خودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چای و صدای امین لخند نشست روی لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
ــ قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزی بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت!
سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت :
ــ خب حالا دختر چهاردہ سالہ!
نخوردیمت ڪہ یہ تیشرت تنته!
روی گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهی بہ گاز انداخت و گفت :
ــ حواسم نبود روزہس!
ــ چیز دیگہای نیست بخورہ؟
ــ چہ نگران داداش منی!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز...
ــ اینم آش رشتہ...
نگرانیت برطرف شد هین هین؟
ــ بیمزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندی پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینی افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت :
ــ بیین عاطے جونت چہ ڪردہ!
نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہای ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یامحمدامین نگاہ ڪردم!
ــ این چیہ؟!
ــ از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،
سینے رو گذاشت جلوش.
ــ امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بیتوجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازی ڪرد دوبارہ گفت :
ــ هانے باید یادم بدی چطور
با ڪشڪ رو آش بنویسم....!
انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت!
با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد : ــ هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ! بمیری عاطفہ!
ــ ممنون لطف ڪردید!
مِن مِن كنان گفتم :
ــ ڪاری نڪردم... قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روی لبش بود!لبخندی ڪہ برای اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به: یامحمدامین!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#من_با_تو
#قسمت_هشتم
مثل فنر بالا و پایین میپریدم،
شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سری تڪون داد!
رو بہ مادرم گفت :
ــ مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ!
مادرم با جانب داری گفت :
ــ چیڪار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست!
برای شهریار زبون درازی ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم! صدای زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت
ــ هانیہ بدو قُلت اومد!
با خوشحالےبہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہاش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش!
ــ عاطے چےشدہ؟!با لحن آرومے گفت :
ــ امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم!
عاطفہ ڪسےنبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزی شدہ بود!
با نگرانے گفتم :
ــ اتفاقے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت! سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!نڪنہ برای امین اتفاقے افتادہ بود؟
با تردید گفتم :
ــ برای امین اتفاقے افتادہ؟
ــ نہ بابا از من و تو سالم ترہ!
هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو!
نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم :
ــ خب بگو چےشدہ؟جون بہ لبم ڪردی!
همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت :
ــ گفتم ڪہ چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم! در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ، نفس راحتے ڪشیدم! امین سرش رو انداخت پایین و گفت:
ــ ڪجا رفتے؟ بدو مامان ڪارت دارہ!
امین سلام نڪرد! مثل همیشہ نبود!
با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟!عاطفہ با بےحوصلگے گفت :
ــ تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ!امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم.
ــ خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم!
با زبون لبم رو تر ڪردم.
ــ خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم : ــ راستے سلام!
تحمل بےتوجهیش رو نداشتم، ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویی و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم :
ــ جواب سلام....!!
نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرمای ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت :
ــ علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست!
صدایے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد! ذهنم از سوال های بےجواب درموندہ بوداین امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ!
به قَلَــــم لیلی سلطانی
#حکایت🌿
رسول {ﷺ} شنید که زنی روزه دار
به همسایه اش ناسزا میگوید...؛
حضرت او را فرا خواند و خوراکی آورد و به وی گفت بخور...؛ زن عرض کرد : روزه هستم...؛
رسول {ﷺ} فرمود :
چگونه روزه داشتی که همسایهات را دشنام میدادی..؟!
روزه تنها به نخوردن و نیاشامیدن نیست..!(:
-در و دیوار اتاقت...
-ڪامپوترت...
-موبایلت...
-بوۍ امام زمان میده؟
-آقا بگه دلاتونو بزارید روۍ میز
-نوتبوڪ و موبایلهاتونو هم بزارید روۍ میز
-میخوام همه رو با هم یه چڪ ڪنم ببینم
-رومون میشه؟
-حاجحسینیکتا-🤍🥥-
#تباهیات
~🕊
#تلنگر💥
گفتم از حسین چه میدانی؟!
گفت: کربلا و عاشورا و سر بریده و اسارت...
گفتم: از راهش چه؟!
گفت: راهش بماند برای اهلش، ماییم و ذکر جنونمان!
گفتمش: شمر هم اگر در صفین زخم عمیقتری میخورد شهید میشد و شاید الگوی ما قرار میگرفت، اما راهش گم گشت و مسیرش به کربلا رسید و دستانش به خون آلالله آغشته شد ...
-اگر راه را نشناسی، جنون تو را آخر کار، به امام کُشی وا میداری