eitaa logo
°•♡بـہ‌وقت‌عـٰاشقے♡°•
478 دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
326 فایل
﴾﷽﴿ اینجـا دل حڪم میفرماید...⚖️ - از ۲۲/خرداد/هزار سیصد۹۹ و مینویسیم❥︎ - پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/3211552716
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا‌ان‌شاءاللہ‌همہ‌ما‌رو‌عاقبت‌بہ‌خیر‌کنہ...✌️🎬 کلام‌آخر🚲... جوانان‌ آینده‌ساز‌کشور امید‌رهبر سرباز‌مهدے(عج) فرزند‌حیدر(ع) گمنام‌زهرا(س) نوکر‌ارباب(ع) مدافع‌زینب(س) هستند... پس‌بهترین‌کار‌این‌است‌اگر‌تمام‌سال‌هاے‌عمرمان‌هم‌بے‌حاصل‌گذرانیدم‌وقت‌آن‌رسیده‌زندگے‌هامان‌را‌تغییر‌دهیم.. گاهے‌اوقات‌گفتن‌یہ‌استغفراللہ‌میتواند‌کل‌زندگے‌ات‌را‌تغییر‌دهد‌اما‌ممکن‌است‌یڪ‌شب‌قدر‌فقط‌یڪ‌شبت‌را‌معنوے‌کند! '🐾'💚'🔗'
* ⚠️ مۍگفتــ ↓ قدیما‌ڪه‌ترازو‌داشتن یه‌سنگ‌محڪ‌داشتن؛ همه‌چیو‌بااون‌مۍسنجیدن مۍگفتــ ↓ اگه‌‌سنگ‌محڪ‌زندگیت‌بشه سود‌ڪردۍ.‌‌..🍁 ما‌ ڪردیم یا ⁉️*
🗳 یه بنـــده خدایی می‌گفت: رای ندادن خودش رای دادنه، یعنی این‌که تو انتخاب میکنی که من رئیس جمهورت رو انتخـاب کنم! :)
خب خب بریم سراغ رمان😍 +جبرانی ها ببخشید این دو روز خیلی فعال نبودیم
آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هفته ی قبل رفتیم خواستگاری عاطفه،فردا عقد شهریار و عاطفه بود،عاطفه از من و مریم خواسته بود برای خرید لباس محضر کمکش کنیم! عاطفه با دیدنم تعجب کرد،با هردوشون دست دادم و سلام کردم! به سمت بازار راه افتادیم، عاطفه با تردید پرسید: ــ هانی برای همیشه چادری شدی؟! نگاهش کردم و گفتم : ــ آره! دیگه چیزی نگفت،مشغول تماشا کردن مغازه ها شدیم،مریم با ذوق گفت : ــ عاطفه اون لباسو ببین! عاطفه نگاهی به لباس انداخت و گفت: ــ لباس جشن رو باید آقامون بپسنده، یه چادر و شال برای محضر پسند کنید همین! مریم با شیطنت گفت : ــ بله! بله! با خنده سرفه مصنوعی کردم و گفتم : ــ اینجا مجردم هستااا عاطفه دست مریم رو گرفت و گفت : ــ دخملمون چطوله؟ مریم لبخندی زد و گفت : ــ خوبه! با تعجب گفتم : ــ مگه جنستیش معلوم شده؟! مریم با شرم گفت : ــ چهارماهمه! استرس داشتم،با امین تصمیم گرفتیم بعد از گذشتن سه ماه اول خبر بدیم! آهانی گفتم و از فکرم رد شد که دوست داشتم بچه اول من و امین دختر باشه سریع از فکر اومدم بیرون،رو به مریم گفتم : ــ خدا حفظش کنه! باید برای همیشه فراموش می‌کردم،امین فقط دوست برادرم و همسایه بود!مشغول تماشا کردن ویترین مغازه‌ها شدم،عاطفه و مریم هم کنارم صحبت می‌کردن!سرم رو برگردوندم که سهیلی رو دیدم چند قدم دورتر از من کنار دختری چادری مشغول صحبت و تماشای ویترین مغازه‌ای بودن! با دیدنش تعجب کردمسهیلی تهران چیکار می کرد؟! حسی بهم گفت حتما باید بهش سلام بدی، این مرد عجیب وادارت میکرد براش احترام و ارزش قائل باشی! چند قدم بهشون نزدیک شدم و با صدایی رسا گفتم : ــ سلام! سهیلی سرش رو برگردوند، نگاهش سمت من بود ولی پشت سرم رو نگاه می‌کرد! ــ سلام خانم هدایتی! با لبخند دستم رو گرفتم سمت دختری که کنارش بود و گفتم : ــ سلام! دختر با تعجب دستم رو گرفتو جوابم رو داد،به چهره‌ش میخورد تقریبا همسن خودم باشه... سریع گفتم : ــ من شاگرد آقای سهیلی هستم! صدای عاطفه رو شنیدم : ــ هانیه! برگشتم سمتش،با تعجب نگاهم کرد، شونه‌ش رو داد بالا و لب زد اینا کین؟! ــ الان میام...شما انتخاب کنید! دوباره برگشتم سمت سهیلی و همسرش،با لبخند گفتم : ــ از دیدنتون خوشحال شدم! دختر با کنجکاوی گفت : ــ چی میخواید بخرید؟! از این همه راحتیش جا خوردم،سهیلی با سرزنش گفت : ــ حنانه! حنانه بدون توجه به سهیلی گفت : ــ ناراحت شدی فضولی کردم؟من موندم برای مادرم چی بخرم! ــ نه‌نه! فضولی چیه؟! برای خرید عقد برادرم اومدیم! حنانه با ذوق گفت : ــ آخی،مبارکه،من که دوتا داداش دارم یکی از یکی مجردتر! از حرف هاش خنده‌مگرفت، سرم رو انداختم پایین و آروم خندیدم! سرم رو بلند کردم و گفتم : ــ خدا متاهلشون کنه! حنانه با اخم مصنوعی گفت : ــ خدانکنه! همینطوریش آش دهن سوزی نیستن وای بحال اینکه زن بگیرن!سهیلی با تعجب نگاهش کرد و ابروهاش رو داد بالا : ــ حالا زن نداشته‌ی من چه هیزم تری به تو فروخته؟! با تعجبنگاهشون کردم،خواهر و برادر بودن! حنانه با تاسف رو به من گفت : ــ میبینی تو رو خدا؟! حالا خوبه زن نداره و اینه! از حالت هاش خنده‌مگرفت،چادرم رو با دست گرفتم و گفتم : ــ من دیگه برم خداحافظ! حنانه لبخند مهربونی زد و گفت : ــ خوشحال شدم اسمت هانیه بود دیگه؟ سهیلی با لحن سرزنش آمیزی گفت : ــ حنانه این چه طرز صحبت کردنه؟! حنانه توجهی نکرد و گفت : ــ خداحافظ هانیه! با لبخند گفتم : ــ خداحافظ. رو به سهیلی گفتم : ــ خدانگهدار استاد! خواستم برم که سهیلی گفت : ــ خانم هدایتی! برگشتم سمتش،قبل از اینکه چیزی بگم سریع گفت : ــ متوجه شدید که حنانه خواهرمه؟ سوتفاهم نشه! و سریع با حنانه به سمت مغازه دیگه‌ای رفتن،با تعجب زیر لب گفتم : ــ مگه من چی گفتم؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی
با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزی بگہ ڪہ صدای زنگ موبایلم بلند شد، با دست زدم روی پیشونیم و گفتم : ــ وای! چرا خاموشش نڪردم؟! سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم : ــ آرہ...چیزی شدہ؟ مِن مِن ڪنان گفت : ــ خب...خب... نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! ــ مامان چے شدہ؟ برای بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟ ــ نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم : ــ پس چے؟! قلبم اومد تو دهنم! خندہ‌ای ڪرد و گفت : ــ نہ دختر!فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان منم دارم میرم! قلبم یخ زداحساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟ نہ؟ باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردی تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم : ــ آهان! خداحافظ! مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت : ــ هانیہ! ــ مامان جان! ڪلاسم دارہ شروع میشہ خداحافظ! سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت : ــ چے شدہ؟! برگشتم سمتش... شونہ‌هام رو دادم بالا و گفتم : ــ هیچے بابا...دختر امین دارہ بدنیا میاد! ــ ناراحت شدی؟ سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم : ــ خوشحالم نشدم! بےاختیار قطرہ اشڪے مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صدای مرگبار سقوط احساسم رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت : ــ گریہ ندارہ ڪہ خل! مگہ مهمہ؟! با صدای لرزون گفتم : ــ نہ! خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! ــ خانم هدایتے؟! صدای سهیلے بود! سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم... همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے‌ڪرد گفت : ــ مشڪلے پیش اومدہ؟ ــ نہ! بازوی بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت : ــ خانم هدایتے چند لحظہ! بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. ــ عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟ منظورش بنیامین بود،سریع گفتم : ــ نہ! نہ! اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مےڪرد گفت : ــ میخواید امروز ڪلاس نیاید؟ مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جای زخم‌های قدیمے تیر مےڪشید! آروم گفتم : ــ میشہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت : ــ یاعلے! رفت بہ سمت ڪلاس... زیر لب گفتم : خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم! به قَلَــــم لیلی سلطانی
بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ دیروز ڪلاس نیومدی نگرانت شدما آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نی رو وارد پاڪت مےڪردم گفتم : ــ حالم زیاد بد نبود اما طوری هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر......... حرفم نصفہ موند... با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،بهار از من بدترسہ‌تا طلبہڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مےڪردن! یڪےشون انگشت اشارہ‌شرو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزی بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من با دیدن من پوزخند زد و گفت : ــ یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت : ــ بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبری؟ حدیث بیارم؟ طلبہ با عصبانیت یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت : ــ داری آبروی این لباس رو میبری! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے گڪردم! محڪم و با اخم گفتم : ‌ــ آقای سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم : ــ خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر‌ڪنیقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بودنفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم های طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت : ــ زنمہ! چشم هام داشت از حدقہ می‌زد بیرون! بهار با دهن باز نگاهم ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزی بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد : ــ یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردی؟! با پشت دستش ضربه‌ی آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت : ــ من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے‌مے‌بینن؟! با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مےڪرد! ــ عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبه‌ی رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت : ــ مےبینید ڪہ! بند ڪیفش رو محڪم روی شونہ‌ش گرفت و فشار دادنگاهے بہ دوست‌هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون!چیزهایے ڪہ مےدیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم : ــ آقای سهیلے! ایستاد،اما برنگشت سمتم... با قدم های بلند خودم رو رسوندم بهش! ــ نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪاری ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چےبگم!زل زد بہ ڪفش هام،چهرہ‌ش گرفتہ و عصبانے بود! ــ مهم نیست! میدونم باهاش چیڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروی دونفر بازی نڪنہ! با شرم ادامہ داد : ــ اون حرفم زدم بہ دوست هام که یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. ــ همون کلمه ڪہ گفتم زنمه...! با گفتن این حرف رفت... شونہ‌م رو انداختم بالا،مهم نبود به قَلَــــم لیلی سلطانی
روسری نیلےرنگے برداشتم بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت : ــ بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم : ــ حرص نخور پیر میشیاااا فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزی بنیامین! بنیامین باعث شدہ بود طلبہ‌ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مےبیننش بد نگاهش ڪنن!پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہعڪسی هم ڪہ بنیامین تو راهروی خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بےربط و مسخرہ بود ڪامل‌ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بےفڪر بود!اما سهیلے ساڪت بود، چیزی درمورد ماجرای من و بنیامین نگفت! دستے نشست روی شونہ‌م،از فڪر اومدم بیرون. ــ هانیہ خوبے؟ میدونستم منظورش چیہ! فڪر مےڪرد چون برای دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مےرفتم گفتم : ــ برای اون چیزی ڪہ فڪر مےڪنے ناراحت نیستم! چادرم رو از روی تخت برداشتم و سر ڪردم. ــ بریم؟ با شڪ نگاهم ڪرد و گفت : ــ بیا عروسکی ڪہ برای دخترامین خریدہ بودم،از روی میزم برداشتم با لبخند نگاهش ڪردم،این ڪادو میتونست تموم‌ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ!همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادی نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صدای عاطفہ پیچید : ــ ڪیہ؟ ــ ماییم! در باز شد،از پلہ‌ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ‌سوم، مادرم چند تقہ بہ در زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد...سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدی،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم : ــ سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ! بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد : ــ سلام...ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن،راهنمایےمون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود روی تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت : ــ خوش اومدید! عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالارفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم برای روبوسے! بےتوجہ بہ حس های مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدمو تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقابو ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہبرگشت،خم شد برای تعارف میوہ، سیبی برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت : ــ خالہ هین‌هین ببین دخترمونو! نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم : ــ اسمش چیہ؟ عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت : ــ هستیِ عمه! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم : مهم نیست میتونستے دخترم باشے! با مِهر هستے پیوند من برای همیشہ با گذشتہ قطع شد! به قَلَــــم لیلی سلطانی
آقای رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت : ــ ڪہ اینطور! دست‌هاش رو روی میز بهم گرہ زد و ادامہ داد : ــ بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ! از روی صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روی دوشم. ــ هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقای سهیلے بےگناہ این وسط بسوزن! آقای رسولے لبخندی زدو گفت : ــ این وصلہ‌ها بہ امیرحسین نمےچسبہ! خوب میشناسمش! سرم رو تڪون دادم و گفتم : ــ میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت : ــ آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادی! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صدای آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم : ــ میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدی،نگاهش رو دوخت پشت سرم!پیرهن ڪرم رنگ...یقہ آخوندی با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت : ــ درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪاری داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب نگاهش ڪردم جدی رو بہ رو نگاہ مےڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مےڪردم آروم باشم گفتم : ــ عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقای‌رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم چیزی نگفت...ادامہ دادم : ــ همہ چیزو حل مےڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم : ــ بہ قدری براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪرای بیخودی! دست‌هاش رو از دور سینہ‌ش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روی صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمےڪرد! ــ خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟ با دلخوری گفتم: ــ بفرمایید! ــ سوتفاهم‌هایے ڪہ برای عظیمے پیش اومدہ برای شما ڪہ پیش نیومدہ؟! با چشم‌های گرد شدہ نگاهش ڪردم!فڪر مے‌ڪرد منظوری دارم ڪہ باهاش صحبت مےڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجرای امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدری عصبے شدم‌ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم : ــ براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید...خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ‌م رو رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم : ــ از هرچے فڪرڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس‌هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ! نگاهش رو دوخت بہ ڪفش‌هاش آروم گفت : ــ منظوری نداشتم اما اینطور بهترہ! نگاہ تندی بهش انداختم و با قدم‌های بلند ازش دور شدم، با خودش چے فڪر مے‌ڪرد؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی
بهار با ناراحتے گفت : ــ حالا جدی نمیای؟ با یادآوری ماجرای چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم : ــ نہ پس الڪے‌الڪے نمیام،پسرہ‌ی..... ادامہ ندادم،بهار بطری آب معدنے رو گرفت سمتم. ــ بیا آب بخور حرص نخور! با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روی نیمڪت و گفتم : ــ آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ ڪہ عاشقشم؟ لابد عاشق اون ریش‌هاش شدم! بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم : ــ چرا اینطوری میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! ــ خشم هانیہ! پوفے ڪردم : ــ بے‌مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت : ــ سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف‌هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟ خب‌شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ‌ای ڪردم و بلند شدم اما خبری از سهیلے نبود!با صدای خندہ‌ی بهار سرم رو برگردوندم!با خندہ نشست، چپ‌چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مےخندید گفت : ــ وای هانیہ! قبض روح شدیاااا حق بہ جانب گفتم : ــ اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم...! چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! ــ نمیشہ ڪہ نیای! بطری آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطری زل زدہ بودم و مےچرخوندمش گفتم : ــ خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ‌ها رو برام بیار! بهار چیزی نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہشد بہ ورودی ساختمون دانشگاہسریع بلند شد و گفت : ــ هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش ــ چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مےاومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش!همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت : ــ سریع برو بیرون! بنیامین پوزخندی زد و گفت : ــ حسابم با تو جداست برادر...! رسولے با تحڪم گفت : ــ ولش‌ڪن امیرحسین،الان از حراست میان! سهیلے همونطور ڪہ بازوی بنیامین رو گرفتہ بود گفت : ــ ولش‌ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ‌ش رو بہ سمتم گرفت و گفت : ــ خودت بازی رو شروع ڪردی،منم عاشق بازی‌ام! بدون اینڪہ حرف‌هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم توی چشم‌هاش بدون ترس! چیزی نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد!سهیلے همونطورڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مےڪرد گفت : ــ شما مگہ ڪلاس ندارید؟! عذر تاخیر قبول نیست! رسولے با دست زد رو شونہ‌ش و گفت: ــ استاد من برم پس تا ترڪشت بہ من نخوردہ! معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزی گفت، رسولے رو بہ من گفت : ــ خانم هدایتے نگران چیزی نباشید حرف زیادی زد پروندہ‌ش برای همیشہ بستہ شد!با خونسردی سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت: ــ نشنیدی استاد چے گفتن؟! بدو بریم سرڪلاس! چشم غرہ‌ای بهش رفتم. ــ برو بهار ڪلاست دیر نشہ...! سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت: ــ خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس‌هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ‌ای برخورد مےڪنم! با تعجب نگاهش ڪردمبا خودش چند چند بود؟!خواستم چیز بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطورڪہ نزدیڪمون راہ مےاومد گفت : ــ منظور من چیز دیگہ‌ای بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود! به قَلَــــم لیلی سلطانی
آروم پاهام رو، روی برگ های خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازی گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مےشدم گفتم : ــ مامان خانم خودت هے بہ ما گیر میدی پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟ چادرم رو درآوردم... و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم : ــ ماماااان! جوابے نگرفتم... وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مےرفت روی در یخچال برام یادداشت مےذاشت، اما خبر از یادداشت نبود!حس بدی بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روی زمین پخش شدہ بود!نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مےڪردم ڪہ شهریاروارد شد! ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم : ــ داداش چیزے شدہ؟ چیزی نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم. ــ شهریار...داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے! برگشت سمتمش... دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزی نگفتم! لب هاش بہ هم خورد : ــ مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! منم گفتم : ــ چیزیش شدہ! اتفاقے برای هستے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد: ــ نہ هستے همراهش نبودہ! با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد : ــ هانیہ...مریم درجا تموم ڪردہ! چشم هام رو بستم... سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود! مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ! همش توی سرم مےچرخید! احساس عجیب و بدی داشتم! چشم هام رو باز ڪردم : ــ بگو شوخے میڪنے! سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمےگشت! به قَلَــــم لیلی سلطانی
مادرم آروم گریہ مےڪرد من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہ‌ی هستے، آروم اشڪ مےریختم! مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مےڪرد! عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست های مادر مریم رو گرفتم و گفتم : ــ هستےرو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق‌هق ڪرد! نالہ ڪرد : ــ دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪیدبا دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مےڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون! صورت مریم اومد جلوی چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوی مرگش رو نڪردہ بودم!نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم، زل زدم بہ چشم هاش با چشم‌هام گفتم : قرار بود جای من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنےبغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روی هستے، طوری گریہ مے‌ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم : ــ خالہ جون هستے یادگار مریمہ... ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟ نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید... دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجببهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم! خالہ فاطمہ با گریہ گفت : ــ هانیہ جان ببرش یہ جای آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...... نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم! عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم : ــ عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ‌ی دومش! باید روی حرف‌هام تاڪید مے‌ڪردم، تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ‌ی شونزدہ سالہ نیستم!صدای شیون و زاری زن‌ها قطع نمےشد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہ‌ش بند اومد اما آروم نالہ مےڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روی صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ‌م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم‌هاش رو بست و تبسم ڪم‌رنگے روی لب‌هاش نقش بست! آروم گفتم : ــ توام از شلوغے خوشت نمیاد؟ چشم هاش رو باز ڪرد... دهنش رو هے باز و بستہ مےڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روی لب هاش و گفتم : ــ گشنتہ؟ نمیتونستم قربون صدقہ،ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!دستم رفت سمت دستگیرہ‌ی در ڪہ صداش متوقفم ڪرد : ــ دخترمو بدہ...! صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بےحال نشستہ بود روی تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگاری برگشت، همون غم! سرد گفتم : ــ میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم! دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد : ــ خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش و بہ جای اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روی تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت : ــ دل شڪستہ‌ات ڪار خودشو ڪرد! حرفش عصبیم ڪرد... نباید گذشتہ رو پیش مےڪشید! نباید ڪسے فڪر مےڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صدای خش دار ادامہ داد : ــ ببین...... نشستم روی همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد : ــ از بالا نگاهم مےڪردی مثل همیشہ! الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ ام! زل زد بہ صورت هستے... چشم هاش قرمز بود اما جلوی من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم : ــ دل من ڪے ڪارہ‌ای بود ڪہ این بار باشہ؟! رفتم بہ سمت در... همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم : ــ بچگے ڪردم امین! چرا هیچوقت نگفتے چرا؟! نمیدونم چرا بےاختیار اسمش رو بردم! چیزی نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟! چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم...! به قَلَــــم لیلی سلطانی
8پارت رمان زیبای من‌با‌تو قدیم نگاهاتون🌸💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️✍تلنگر❌❌❌ هر پرهیزگاری گذشته ای دارد👌 و هر گناه کاری آینده ای👌 پس قضاوت نکن...😐 میدانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم.😢 دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد😱 تا به من ثابت کند در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم.👌 محتاط باشیم، در سرزنش و قضاوت کردن دیگران، وقتی نه از دیروز او خبر داریم نه از فردای خودمان...✅
 ✨ به قول  یکتا: مشکل اینه که ما دیگه  نداریم... که ما دیگه خدایا!  شدیم! ما  میخوایم! از  خسته شدیم... از  خسته شدیم... اصلا از  بی مرام که مارو هل میدن تو  خسته شدیم... از  کوفتی خسته شدیم... ما تورو میخوایم.... به  بگیم!! خدایا ما خسته شدیم،از بس که  ما رو زده زمین... سر زانوهامون  شده... ما یه خنک  تورو میخوایم... بچه ها برای این چیزا  کنید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج .صـَلَـوآت‌بِفرِست‌مومِن🌱
...✨📕 🔹ابلیس و نوح‌نبی🔹 وقتی که نوح نبی علیه السلام قوم خود را نفرین کرد و هلاکت آنها را از خدا خواست و طوفان همه را در هم کوبید، ابلیس نزد او آمد و گفت: تو حقی برگردن من داری که من می خواهم آن را تلافی کنم!!! حضرت نوح در تعجب کرد و گفت: بسیار بر من گران است که حقی بر تو داشته باشم ، چه حقی؟ ابلیس ملعون گفت همان نفرینی که درباره قومت کردی و آنها را غرق نمودی و احدی باقی نماند که من او را گمراه سازم ، من تا مدتی راحتم ، تا زمانی که نسلی دیگر بپاخیزند و من به گمراه ساختن آنها مشغول شوم حضرت نوح نبی علیه السلام با این که حداکثر کوشش را برای هدایت قومش کرده بود، با این حال ناراحت شد و به ابلیس فرمود: حالا چگونه می خواهی این حق را جبران کنی؟ابلیس گفت: در سه موقع به یاد من باش! که من نزدیکترین فاصله را به بندگان در این سه موقع دارم: 1⃣هنگامی که خشم تو را فرا می گیرد به یاد من باش! 2⃣هنگامی که میان دو نفر قضاوت می کنی به یاد من باش! 3⃣ و هنگامی که با زن بیگانه تنها هستی و هیچکس در آنجا نیست باز به یاد من باش! 📚بحارالانوار، ج۱۱، صفحات ۲۸۸ و۲۹۳
[♥️🧕🏻] ما‌ڪہ‌لیاقت‌گلولہ‌خوردن‌رو‌نداریم؛ حداقل‌خوبه‌از‌فحش‌خوردن‌محروم نشدیم‌ خدایا دمت گرم🖐🏼:) ✨✌️🏼
الٰھۍ دلم‌رابہ‌نقطہ‌اۍکھ خیࢪم‌درآטּ‌است‌متوجہ‌سآز...🙃🖐🏻!!'' ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 🌸|↫ ²²⁷
سردار دلهابود و گفت: رو قبرم بنویسید سرباز... 🤍🤞🏻 همتی عقده ای 🙄 از راه نرسیده میگه : چرا به من نمی‌گید جناب||: ؟؟!؟!😳 !!!😐
#مناسبتۍ🖤 گلزاربقیع‌مدفنۍراڪم‌داشت درهجرامام‌شیعیان‌ماتم‌داشت مۍریخت‌زتابوت‌امام‌صادق خاڪۍڪه‌مدینه‌برسرعالم‌داشت...
..🌹📜 ⭕️دختر بی حجاب و پسر طلبه!!! 🔻یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه,مانتو تنگه و کفش پاشنه بلنده شو پا کرد و راهی خیابونای شهر شد. همینطوری که داشت راه میرفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش رو جلب کرد : ❌خواهرم حجابت !! خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن !!. 🔻نگاه کرد، دید یه جوون ریشوئه از همون ها که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار و یه شلوار پارچه ای داره به خانم های بد حجاب تذکر میده. 🔻به دوستش گفت من باید حال اینو بگیرم وگرنه شب خوابم نمیبره مرتیکه سرتاپاش یه قرون نمی ارزه، اون وقت اومده میگه چکار بکنید و چکار نکنید. 🔻تصمیم گرفت مسیرش رو به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه که دلش خنک بشه‌ وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناش رو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با این ریشای مسخره ات ، بعدم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن.. پسر سرشو رو به آسمون بلند کرد و زیر لب گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن !! شبش که رفت خونه به خودش افتخار میکرد گوشی رو برداشت و قضیه رو با آب و تاب برای دوستاش تعریف میکرد. فردای اون روز دوباره آینه و آرایش و بعد که آماده شد به دوستاش زنگ زد و قرار پارک رو گذاشت. توی پارک دوباره قضیه دیروز رو برای دوستاش تعریف می کرد و بلند بلند میخندیدند شب وقتی که داشت از پارک برمیگشت یه ماشین کنار پاش ترمز زد: خانمی برسونیمت؟ لبخند زد و گفت برو عمه تو برسون بعد با دوستش زدن زیر خنده ، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و بعد یک باره حمله کرد به سمت دختر و اون رو به زور سمت ماشین کشید. دختر که شوکه شده بود شروع کرد به داد و فریاد اما کسی جلو نمیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد اما همه تماشاچی بودن، هیچ کدوم از اونایی که تو خیابون بهش متلک مینداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشون رو به خطر بندازن دیگه داشت نا امید میشد که دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه: آهای ولش کن بی غیرت !! مگه خودت ناموس نداری؟؟ وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو ، و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد !! دختر در حالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یک دفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید یه جوون ریشو از همونا که پیرهن رو روی شلوار میندازن از همونا که به نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خونه ناخودآگاه یاد دیروز افتاد ، اون شب برای دوستاش اس ام اس فرستاد: وقتی خواستن به زور سوارش کنند، همون کسی از جونش گذشت که توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت !! همون ریشوی افراطی و تندرو همون پسری که همش بهش میخندید.. اما الان به نظرش یه پسر ریشو و تندرو نبود ، بلکه یه مرد شجاع و با ایمان بود دیگه از نظرش اون پسر افراطی نبود ، بلکه باغیرت بود حالا متوجه شدیم که این جوون ریشو کسی نیست جز شهید امر به معروف و نهی ازمنکر .. 🌹 .. 💚
(: از-شیخ‌انصآرۍ"پرسیدند↓ چگونہ‌میشود‌یڪ‌ساعت"فکرکردن" برترازهفتادسال"عبادت"باشد ؟! فرمودند↓ «فڪرۍمانند‌فکرِ‌ جناب‌ِ‌حُردر‌روزِعآشورا💔»
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶ شبتون فاطمے°• عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ مھࢪتون حسنے🌱•° آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°` یا زینب مدد... نمازشب ، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻•• ♡➣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا