eitaa logo
عاشقانِ امام رضا علیه السلام
2هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3هزار ویدیو
8 فایل
زائری بارانی ام، آقـا بـه دادم مـی رسی؟ کپی از مطالب با ذکر صلوات و دعا برای خادمین حلال نوش جونتون 🪴 به دعوت امام رضا علیه السلام به این کانال اومدید پس لفت ندید🪴 ارتباط با مدیر↙️↙️ @kamali220 ادمین تبادل ↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 🍀 ﷽ نگاهى به بليط كردم، ما بايد به واگن شماره دوازده مى رفتيم. مأمور واگن، بليط ما را كنترل كرد و به ما گفت كه به كوپه شماره هفت برويد. سوار قطار شده و به كوپه خودمان رفتيم، چمدان ها را بالاى كوپه جا داده و نشستيم. روى ميز، فلاكس آب جوش و چهار فنجان بود، يك چايى داغ مى توانست خستگى ما را بر طرف كند. تا همسرم يك فنجان چاى براى من آماده كرد، صداى سوت قطار به گوش رسيد و قطار حركت كرد. من نگاهى به ساعتم انداختم، دقيقاً سر ساعت هشت بعد از ظهر بود، عليرضا كه كنار پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مى كرد، مرا صدا زد و گفت: "بابا! نگاه كن! چند نفر از قطار جا مانده اند". به بيرون نگاه كردم، چند نفر داشتند دنبال قطار مى دويدند، امّا درِ واگن ها بسته شده بود، آنها فقط چند دقيقه دير كرده بودند. من رو به عليرضا كردم و گفتم: "عزيزم! زندگى هم مثل اين قطار است، اگر كمى دير كنى، از قطار موفقيّت جا مى مانى". بعد از نوشيدن چاى، كتاب "زيارات قبور، بين حقيقت و خرافات" را در دست گرفتم و مشغول مطالعه شدم. نويسنده در اين كتاب چنين نوشته بود: پس از آنكه مسلمانان با يهوديان و بودائيان تماس گرفتند و در مرز و بوم آنان، قبرهاى پادشاهان و قبر كورش و داريوش را ديدند، مسأله زيارت به ميان آمد. در زمان عباسيان، ساختمان مقبره ها بر گور مردگان آغاز شد و قافله زوّار از راست و چپ براى زيارت قبورِ پاره اى از صالحان و اولياء سفر نمودند. هر روز گنبدى گلى و اخيراً گنبد طلايى از هر گوشه اى بر آسمان بلند شد. افرادى كه حديث براى مردم مى گفتند از شرق و غرب براى ساختن حديث سر برآوردند و كتاب هاى حديث را از وعده هاى گزاف و خلاف پر كردند تا جايى كه گاه زيارت يك قبر با چند حج و اخيراً با صد هزار حج برابر گرديد. مثلا در احاديث زيارت آورده اند كه حضرت رضا(ع) فرموده است: "اَبْلِغْ شيعَتى أنَّ زيارتى تَعْدِلُ اَلْفَ حِجّة: به شيعيان ما اين سخن را برسانيد كه ثواب زيارت من، نزد خدا برتر از هزار حج است". جعل و درست كردن اين احاديث به منظور ضعيف كردن بنيان شريعت و مسخره كردن قرآن بوده است. تمام اين ثواب ها كه براى تشويق از طرف علماى شيعه در كتاب هاى حديث ذكر شده است از طرف دروغگويان و افراد بى دين و مُفسِد و دشمنان دنيا و آخرت مسلمانان، جعل و وضع شده است. من حرف هاى تازه اى در اين كتاب مى خواندم و اين سؤال ها را از خود مى پرسيدم: آيا به راستى، همه حديث هايى كه در مورد زيارت امام رضا(ع) به ما رسيده است دروغ است؟ آيا عدّه اى بى دين و مفسد براى اينكه دين خدا و قرآن را از بين ببرند در مورد زيارت امام رضا(ع) حديث ساخته اند؟ آيا همه كسانى كه ما را تشويق به زيارت امامان معصوم كرده اند دشمنان ما بوده اند؟ آخر چرا نويسنده اى كه خود را اهل فكر و انديشه مى داند، بايد اين چنين بنويسد؟ چرا كسانى كه مردم را به زيارت امام رضا(ع) تشويق كرده اند بى دين و مفسد معرّفى شده اند؟ آيا دعوت كردن مردم به سوى نور و معنويّت، گناه است؟ وقتى اين كتاب به دست يك جوان شيعه برسد و اين مطالب را بخواند چه نتيجه اى خواهد گرفت؟ با صداى فرزندم به خود آمدم: "بابا! چرا گريه مى كنى؟ مگر در اين كتاب چه نوشته شده است؟". اشك چشم خود را پاك كردم و پسرم را در آغوش گرفته و او را بوسيدم. من با خود فكر مى كردم كه دير يا زود اين كتاب به دست فرزند من هم خواهد رسيد، آرى، دشمن براى يغما بردن اعتقادات شيعه، با مهارت برنامه ريزى كرده است. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
﷽ يک اتاق چهارتخته تويِ مسافرخانه اي که مقابل غسّالخانه ي خيابانِ طبرسي بود اجاره کرديم به شبي 35 ريال. روز سوّم، قبل از اذان صبح از خواب بيدار شدم. خواستم رفقايم را هم از خواب بيدارکنم تا با يکديگر براي زيارت و شرکت در نماز جماعتِ صبح حرم عازم شويم، امّا وقتي ديدم که صداي خرّ و پوفشان تا وَسط صحن اسماعيل طلا مي رسد، با خود گفتم: نه بابا! تا جايي که من اينها را مي شناسم، اهلش نيستندکه اين موقع شب، خواب به اين شيريني رو وِل کنند و بيايند حرم براي نماز و زيارت. اين بود که وضوگرفتم و تنهايي راهيِ حرم شدم. هم نمازش به دلم نشست و هم زيارتش. وقتي از حرم خارج شدم و راه مسافر خانه را در پيش گرفتم احساس سَبُکي و راحتي مي کردم. هواي تميز صبحگاهي، صداي گوش نواز و روحاني نقّاره خانه ي حضرت و طلوع طلايي خورشيد از سمت مشرق، بهترين و شاعرانه ترين حالاتِ روحي را براي من فراهم کرده بودند. ولي افسوس که اين حال و هوا، زياد دوام پيدا نکرد. از جلوي مسافرخانه چي که رد مي شدم صدايم کرد: - آهاي جوون اصفهوني! به طرفش برگشتم و سلام کردم. جواب سلامم را که داد، پرسيدم: - اتّفاقي افتاده؟! - اتّفاقي که نه، ولي رفيقات ساکهاشونو وَرْداشتند و شناسنامه هاشونو هم تحويل گرفتند و رفتند. گفتند تو دوست داري چند روزي بيشتر تويِ مشهد بموني و دست آخر هم اجاره اتاق رو از تو بگيرم... ادامه دارد @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
۲۶ ﷽ همه با خوشحالي صلوات فرستادند. از پيچ و خم کوچه‏ها هر کس از راه مي‏رسيد به سيل جمعيت گره مي‏خورد. بعضي مردها جلوي او مي‏رفتند، دستش را مي‏فشردند و با او بيعت مي‏کردند. موفق هم در ميان آنها بود؛ شگفت زده و هراسان! - چرا احمد؟ او که جداي از زيدالنار است. بلند مرتبه است و درست کردار! احمد بر بالاي منبر پيامبر (ص) رفت. گوش تا گوش شبستان را آدمهاي زيادي پر کرده بود. امتداد جمعيت تا بيرون درها و حياط مسجد مي‏رسيد. حالا همه مهر سکوت بر لب داشتند. احمد خطبه‏اي سنگين خواند. تمام دهانها به تعجب باز شد. سکوت مثل ابري سنگين بر فضاي مسجد سايه گسترد. احمد فرياد زد: «آي مردم! هيهات و دريغ!» مردم به هم نگريستند. او چه مي‏خواست بگويد؟ - از شما بعيد بود و دور از انتظار ما! اکنون که همه‏تان به من دست بيعت داده‏ايد بدانيد که من با انساني ديگر بيعت کرده‏ام! تکه حرفهاي کوتاه از لا به لاي مردم برخاست. - با که؟ - نکند با زيدالنار! - از احمد بن موسي به دور... مرد بزرگ و شرافتمندي است! - ساکت! بگذاريد سخنش را بگويد! احمد، گردن فراز کرد و رساتر از پيش فرياد زد: «من با برادرم علي بن موسي الرضا بيعت کرده‏ام! او امام ما و جانشين پدرم موسي بن جعفر (ع) است!» @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌷 ۲۸ 🪴 هيچ کس چيزي نمي‏گفت. همه ماتشان برده بود به امام که ادامه داد: «خداوند در آيه‏ي 75 سوره‏ي حجر مي‏فرمايد: «در اين سرگذشت عبرت‏انگيز (عذاب قوم لوط) براي هوشياران نشانه‏هايي است!» نخستين کس از بين هوشياران، پيامبر (ص) بود. سپس اميرمؤمنان علي (ع) و پس از آن حسن (ع) و حسين (ع) و امامان و فرزندان حسين (ع) تا روز قيامت!» در اين ميان مأمون فوري پرسيد: «اي اباالحسن! بر بيان خود بيفزا و بيشتر ما را بهره‏مند کن و خصيصه‏ي امامان را که خداوند عطا فرموده بر شمر!» دانشمندان با تکان دادن سرهاي خود، حرفهاي او را تأييد کردند. امام گفت: «خداوند ما را با روحي که از جانب اوست تأييد مي‏کند. آن روح، پاک و مقدس است و از فرشتگان نيست. همراه هيچ يک از پيشينيان نبوده. فقط با پيامبر اسلام و با ما امامان است. آن روح، امامان را تأييد و موفق مي‏سازد و آن، ستوني از نور بين ما و خداي بزرگ است.» @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🪴 ﷽ هر چه توي گوشش خواندم که همينجا بمان، من برايت خانه مي خرم، ماشين مي خرم، کاسبي راه مي اندازم و هر چقدر هم دلت بخواهد پول و سرمايه در اختيارت قرار مي دهم، يا اگر هم مي خواهي ادامه ي تحصيل بدهي در همين ايران ادامه ي تحصيل بده، توي گوشش نرفت که نرفت! دست آخرگفتم؛ پس بيا براي خداحافظي، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام برسيم، بعد از زيارت آقا، به هر جايي که مي خواهي بروي برو. او هم قبول کرد و الان با مادرش در هتل است. راستش قصد من اين بود که به اين بهانه خدمتِ آقا برسم و از او بخواهم يک جوري پسرم را از رفتن به خارج منصرف کند... خادم که تا اين لحظه با دقّت به حرف هاي حاجي گوش مي دهد يکدفعه مي پرد توي حرف هاي او و با لحني اميدوارانه مي گويد: - اتّفاقاً، فردا صبح زود مي خواهند ضريح آقا را غبار روبي کنند. اگر دوست داشته باشي مي توانم تو را ببرم داخل ضريح تا با خيال راحت، حسابي باآقا دردِ دل کني؟ ها؟ چطور است؟ و حاجي با بي حوصلگي جواب مي دهد: - خيلي ممنون. گمان نمي کنم احتياجي به اين کارها باشد. اگر آقا بخواهد کار ما را درست کند، همينطوري هم درست مي کند، لازم نيست برويم داخل ضريح. امّا اگر ممکن است وقتي داخل ضريح رفتي، کمي از غبار ضريح آقا را براي تبرّک و تيمّن برايم بياور. - اي به چشم. اين که کاري ندارد... بعد از اين گفتگو، حاجي از دوست خادمش خداحافظي مي کند و مي رود. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌿 🪴 🌴 من از همه به او نزديکتر بودم و دستش را در دست داشتم. گاه نبضش تند مي زد وگاه کُند! اِنگار نگران و ناراحت بود. همان طور که رو به قبله دراز کشيده بود با چشماني گِرد شده، به اطراف نگاه مي کرد و هِي مي گفت: «يا علي بن موسي إلرّضا عليه السّلام، سال هاست که از وطن و فاميل، دل کنده و به درِ خانه ات آمده ام و عتبه ات را بوسيده ام. امّا حالا اين شيطانِ خبيث دارد مرا اذيّت مي کند، تو را به حقّ مادرت زهرا عليها السّلام کُمَکَم کن». با شنيدن اين جملات، ديگر، طلبه ها نتوانستند صداي گريه هايشان را درگلو حبس کنند. وقتي صداي گريه و ناله ي طلبه ها به اوج خود رسيد که شيخ محمّد در حالي که سعي مي کرد سرش را از روي بالش بلندکند با چهره اي برافروخته و لبي خندان فرياد زد: «آقا تشريف آوردند. خبيث رفت، آقا تشريف آوردند، شيطانِ خبيث رفت. آقا تشريف...». هنوز داشت حرف مي زد که ناگاه گردنش سست شد و صورتش به سمت حرم مطهّر امام رضا عليه السّلام برگشت و غوغايي در داخل حجره بپاشد... پایان @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌴 🪴 ﷽ نجمه نبود تا شيون کند. شيون که نه، او آن قدر محجوب و متين بود که وقتي مي‏گريست صدايش در نمي‏آمد. نجمه پيش از رحلت امام کاظم (ع)، از دنيا رفته بود و داغ مرگش هيچ گاه براي حضرت رضا (ع) کهنه نمي‏شد. ام‏احمد بلند ناليد: «آي اهل خانه! به خدا مولايمان وفات کرد!» امام رضا (ع) فوري گفت: «آرام باش ام‏احمد! سخن خود را آشکار نکن و به کسي نگو تا به حاکم مدينه خبري نرسد!» ام‏احمد آرامتر شد. فوري صندوقچه‏اي را با دو هزار دينار به نزد حضرت آورد و تحويل او داد. ام‏احمد که آرام گريه مي‏کرد رو به اهل خانه گفت: «روزي امام کاظم (ع) اين پول زياد را مخفيانه به من داد و فرمود اين امانت را نزد خود حفظ کن و به کسي اطلاع نده تا وقتي که من از دنيا رفتم هر کدام از فرزندانم آن را از تو طلبيد به او تحويل بده و همين نشانه‏ي آن است که مولايمان وفات کرده. سوگند به خدا که اکنون آن نشانه را که او فرموده بود آشکار شد. گريه‏ي اهل خانه بلند شد. امام رضا (ع) با مهرباني از آنها خواست خبر شهادت امام کاظم (ع) را به کسي نگويند تا زماني که آن خبر از بغداد به مدينه برسد. @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌿 🪴 کم کم سرو کلّه ي تعداد زيادي از زن ها و ساير اهالي محل پيدا مي شود و چيزي نمانده که زير زميني پُر شود از جمعيّت. من ميکروفنِ بلندگو را به دست مي گيرم و اعلام مي کنم: - خواهران و برادران رو به قبله بنشينند و براي قرآن بر سرگرفتن آماده باشند... جُنب و جوشي پيدا مي شود و کم کم صف هاي به هم فشرده اي در پُشت صندوق قرآن ها تشکيل مي گردد. من و قاري پشت صندوق نشسته ايم. پيش از آن که من دستور خاموش کردن لامپ ها را به منظور ايجاد تمرکز حواس بيشتر بدهم، مرد جواني که لباس هاي کارگري بر تن دارد، پيش مي آيد و التماس کنان چيزي را درِگوش من مي گويد: - حاج آقا، تو را خدا امشب براي دختر من دُعا کن. درکلاس دوّم دبستان درس مي خواند اما الان دو ماه است که به مدرسه نرفته است! آخر يکباره سر تا پا فلج شده! ما هم دار و ندارمان را فروخته ايم و خرج اين بچّه کرده ايم. به دکتري نيست که سر نزده باشيم. امّا همه دست رد به سينه ي ما زده اند و آب پاکي را ريخته اند روي دستمان! حاج آقا، حال دخترم خيلي بد است، الان دو ماه است که حمام نکرده، چون به آب، حسّاسيّت دارد، چه آب سرد، و چه آب گرم! همين که اوّلين قطره ي آب به بدنش برسد دچار تشنّج مي شود. الان هم آورده امش و پشت پرده ي قسمت زن ها خوابانيده ام. تو را خدا امشب يک دعايي براي... @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🌿 🪴 نسل هر کسي از طرف پسرش ادامه پيدا مي کند...، و از اين حرف ها. مي داني که من از ترس زخم زبان هاي مردم، بخصوص فاميل همسرم، يواشکي تهران را ترک کرده و به بهانه ي يک سفرِکاري و تجاري به مشهد آمده ام تا همين را از شما بخواهم، حتّي همسرم هم خبر ندارد که من به اينجا آمده ام. خواهش مي کنم نگذار از اينجا دست خالي برگردم. تو پيشِ خدا آبرو و اعتبار داري، خدا حرف تو را زمين نمي زند، لطف کن و از خدا بخواه تا اين حاجتِ مرا برآورده سا زد...». تازه از راه رسيده و هنوز احوالپرسي اش به آخر نرسيده که صدايِ کوبه ي درِ حياط به گوش مي رسد: - تَقْ تَقْ تَقْ... احوالپرسي را ناتمام گذاشته و به سمت دربِ حياط حرکت مي کند. از کنار حوضي که آب زلالي دارد و چند ماهي قرمز و طلايي درآن عاشقانه يکديگر را تعقيب مي کنند عبور مي کند و پيش از آن که از دو پلّه آجري بالا برود با صداي بلند مي پرسد: - کيست؟ و صداي ضعيفي را مي شنود که جواب مي دهد: - منم، شيخ. گر چه صدا آشنا است ولي هر چه فکر مي کند يادش نمي آيد که اين شيخ کيست! 🪴🪴🪴🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊
🪴 🪴 🌿﷽🌿 اگر بخوام قصه رو از اول شروع کنم. این میشه که...دوشنبه ایی هوشنگ تلفن زد.📞 مراسم الواطی این هفته مشهد هم زیارت آقا هم عشق و صفا😳 گفتم من نیستم ، با تعجب پرسید: إ واسه چی؟؟!! فکر کردم ذوق مرگ میشی ازین خبر!!!😳 گفتم ببین من تو رفاقت و الواطی هیچ جا کم نیاوردم...پا به پای همه اومدم....سهله(sahle) گاهی وقتام چند قدم جلوتر بودم، ولی حرمت آقارو باس نگه داشت😔 گفت زبونم لال روم به دیفال کی خواسته بی حرمتی کنه به آقا؟؟...صبح پاک و پاکیزه میریم پابوس..شبم میریم معقول عرقمون رو میخوریم.🙈این دوتا چه دخلی به هم داره؟!!گفتم روم سیاه از زغال سیاهتر دهنم میچاد واسه حرفای گنده.😔ولی پیش روی آقا روم نمیشه عرق بخورم.....بی عرق هم که امورات ما نمیگذره. پس فعلا زیارت رو ول للش تا یه موقع آدم وار بریم طرفش😔 گفت: بچه ها ساکشونو بستن...گفتم:عزت زیاد...دست حق پشت و پناهتون...و گوشیرو گذاشتم.📞 روز بعد ایرج زنگ زد...روزبعدش آرش و به ترتیب تا آخر هفته یکی یکی تلفن و خواهش و التماس واصرا رو تمنا.🙏 و من جفت پامو کرده بودم تو یه کفش که یا زیارت یا عرق خوری.😢 عاقبت قید منو زدن و رفتن و جای خالیه مارو هم با خودشون بردند. کل سفر سه روز طول کشید اما انگار به اندازه کل سفرهای گذشته بهشون خوش گذشته بود. اونقدر بهشون خوش گذشته بود که....کم کم داشتم حسرت میخوردم از نرفتن و لجبازی کردن تا این که یک شب نزدیکی صبح.....😔 ادامه دارد 🪴🪴🪴🪴🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊