eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📗 این کتاب به واقع منظومه فکری چهل ساله ی درباره مهدویت است و حاصل دو سال تحقیق ✍🏻استاد حسن ملایی از اساتید مرکز تخصصی مهدویت درباره اندیشه‌های مهدوی مقام معظم رهبری است که پس از اخذ مجوز از مؤسسه انقلاب اسلامی (مرکز نشر و آثار مقام معظم رهبری) و وزارت ارشاد هم اکنون در اختیار همه منتظران امام زمان قرار گرفته است. نویسنده کتاب، علت این تدوین را جایگاه رهبری و جامعیت حضرت آیت الله خامنه‌ای در شناخت دین و سیاست اسلامی بیان کرده و بر اهمیت توجه به دیدگاه‌های ایشان در مقمه کتاب تأکید کرده است. از ویژگی‌مهم این کتاب، تقسیمِ آن به چهارده بخش و تقسیم هر بخش به موضوعات فراوان مرتبط با مهدویت است که دسترسی مخاطب به موضوعات گوناگون با نگاه مهدویت را آسان می‌کند. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
Clip-Panahian-BarayeKomakBeZohoorCheKareeMitoonimAnjkamBedeem-128k.mp3
2.36M
❓برای کمک کردن به ظهور چه کاری باید انجام بدیم؟ ✔️از اینجا معلوم میشه که ما برای ظهور آماده هستیم یا نه! 👤استاد ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ 🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌿🌺🌿 🌺 الله بهجت)ره(میفرماید:🖇 تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان، می نشینی بگو یا صاحب الزمان، بر می خیزی بگو یا صاحب الزمان، صبح که از خواب بیدار میشوی مودب بایست،صُبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقاجان دستم به دامنت،خودت یاریم کن، شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو السلام علیک یاصاحب الزمان بعد بخواب ، شب و روز را به یاد محبوب سر کن. اگر‌ اینطور‌ شد شیطان از تو دور می شود و دیگه در زندگی‌ِ تو جایگاهی نداره،دیگه تمام وقت بیمه امام زمانی...‌ چه تعبیر زیبایی ... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_دوازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود اون
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی، گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. وقتی می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون. هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد، عاشقش شده بودن، مخصوصا زینب . هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود. توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید. و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم. سریع رفتم دنبال کارهای درسیم. تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد. بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد. اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه، رفتم جلوی در استقبالش، بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه: - چرا اینقدر گرفته ای؟؟؟ حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش خنده اش گرفت و گفت: - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟؟ - علی؟؟ جون من رو قسم بخور تو ذهن آدم ها رو می خونی؟؟ صدای خنده اش بلندتر شد نیشگونش گرفتم: - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر ولی هنوز می خندید: - قسم خوردن که خوب نیست، ولی بخوای قسمم می خورم. بعدشم نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد: - دیگه جون ندارم روی پا بایستم. با چایی رفتم کنارش نشستم: - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد، دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم. تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟؟ لای چشمش رو باز کردو گفت: - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش: - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_سیزدهم با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بیچاره نمی دونست که بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست،از حالتش خنده ام گرفت: - بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم، یا رگ پیدا نمی کردم، یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم . نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم: - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده و زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد خندیدم و گفتم: - مامان جان برو بخواب، چیزی نیست دختر گلم. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بودسریع و با عصبانیت گفت: - چیزی نیست؟؟؟ بابام رو تیکه تیکه کردی اون وقت میگی چیزی نیست؟؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی بلند شد محکم بغلش کرد: - چیزی نشده زینب گلم، بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد،حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی، سوراخ ،سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت، داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد. تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد، یه گوشه روی زمین تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ ✨🌙----------------------------------🌟 تا نرسد نشان ♡ نیست نشان زندگي الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج ✨🌙‌-----------------------------------🌟 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
❀ ❣مـولاے مـن..❤️ ✨دیدن روے شما ڪاش میسر میشد ✨شام هجران شما ڪاش ڪه آخر میشد ✨بین ما "فاصلہ ها" فاصلہ انداخته‌اند ✨ڪاش این فاصلہ با آمدنٺ سر میشد 🌺🍃 🌙 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🌸♡ بسم رب المهدی (عج) ♡🌸
Ahd.mp3
2.07M
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد... 🌸امام خمینی ره: اگر هرروز (بعد از نماز صبح) خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️ امام زمانی شو👇👇👇👇 کانال امام زمان (عج) ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄