eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_سیزدهم با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بیچاره نمی دونست که بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم. با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست،از حالتش خنده ام گرفت: - بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم. کارم رو شروع کردم، یا رگ پیدا نمی کردم، یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد. هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم . نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم: - آخ جون، بالاخره خونت در اومد. یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده و زل زده بود به ما. با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد خندیدم و گفتم: - مامان جان برو بخواب، چیزی نیست دختر گلم. انگار با جمله من تازه به خودش اومده بودسریع و با عصبانیت گفت: - چیزی نیست؟؟؟ بابام رو تیکه تیکه کردی اون وقت میگی چیزی نیست؟؟ تو جلادی یا مامان مایی؟ و حمله کرد سمت من. علی بلند شد محکم بغلش کرد: - چیزی نشده زینب گلم، بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد. سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت. محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد،حتی نگذاشت بهش دست بزنم. اون لحظه تازه به خودم اومدم اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی، سوراخ ،سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود. تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود. تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت. علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش. تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم. لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون. روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت. مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری، تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد. من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود. اون می موند و من باز دنبالش بو می کشیدم کجاست. تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم. هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه. همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه. بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت، داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه. زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد. تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد، یه گوشه روی زمین تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سیزدهم نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود،ا
عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب چیزی گفت و من به ذهنم فشار اوردم تا ربط نیومدنشون با شغل عمو اکبر رو بفهمم! با اینکه خودم تا سرحد مرگ از مرده و غسالخونه ها وحشت داشتم، ولی حرمت داشت این شغل برام که وظیفه هر مسلمونی بود، ولی همه ما ازش فراری بودیم. و چه دیدگاه بدی از این شغل، توی دید عامه مردم بود و چه اشتباه بود این دیدگاه، که وظیفه تک تک خودمون هم بودو بالالخره میرسیدیم به جایی که کارمون گره بخوره به یک غسال! به نتیجه نمیرسیدم حتی نمیتونستم با خودم فکر کنم که شاید از عمو اکبر دلخور باشن یا کدورتی پیش اومده باشه. چون .چون می دونستم عمو اکبر حسابی مهمون نواز و مهربونه با یک چهره نورانی که حاصل نمازهای سر وقت و با خضوع و خشوعش بود, که من چندبار دیده بودم و غبطه خورده بودم که چرا من وقت نماز به جای اینکه همه ذهنم برای خدا باشه یاد کارهای نکرده و حاجت های درخواستیم از خدا میافتم! _چطوری عمو جون ؟ مامان بابا خوب بودن؟ از فکر بیرون اومدم با لبخند جواب عمو اکبر رو دادم: _ممنون سالم رسوندن خدمتتون. با لحن خون گرمی گفت: _سلامت باشن سلام مارو هم بهشون برسون. فاطمه خانوم سینی چایی رو جلوم گرفت و نتونستم جواب عمو اکبر رو بدم با احترام دستم رو لبه سینی گرفتم: _ممنون نمی خورم! _چرا مادر؟؟ تازه دمه بفرمایین! _ممنون، خیلی هم خوبه ولی راستش من اهل چایی نیستم!! _پس آب جوش برات بیارم دخترم؟ لبخندم پررنگ تر شد به این محبت بی غل وغش: _نه ممنون. متوجه نگاه زیر چشمی امیرعلی شدم و یادم افتاد به هم نزدیکیم به فاصله چهار انگشت، و من دلم ضعف رفت برای این نزدیکی بدون اخمش.! _ به سلامتی شنیدم دانشگاه هم قبول شدی عمو! نگاهم رو باز چرخوندم سمت عمو اکبر، اصلا امشب دلم نمی خوست این لبخند واقعی رو از خودم دور کنم: _بله انشاالله از بهمن کلاسهام شروع میشه. فاطمه خانوم کنار عمو اکبر و عمه همدم نشست: _ان شاالله به سلامتی، موفق باشی دخترم. با خجالت لبخند زدم: _ممنون زن عمو. عمه هم به لبخندم لبخند با محبتی زدکه عمو اکبر دوباره پرسید: _حالا چی قبول شدی محیاخانوم؟ اینبار عمو احمد بابای امیر علی, که از بچگی برام عمو احمد بود جواب داد: _ ریاضی، درست میگم بابا؟؟ چه قدر گرم شدم از این بابا گفتن عمو احمد، حالا من دوتا بابا داشتم دخترها هم که بابایی! لبخندم عمق گرفت و لحنم گرمتر شد: _ بله درسته. نگاه عمو احمد پر از تحسین روم بود و من معذب و خجالت زده، نشسته کمی جابه جا شدم و دستم رو تکیه گاه خودم کردم. ولی وقتی حس کردم انگشتر فیروزه ی امیر علی رو زیر دستم قلبم ریخت. این دومین دفعه ای بود که حس می کردم دستهای مردونه اش رو، دومین دفعه بعد از اون اولین باری که بعد خطبه عقد، به اصرار عمه دستم گم شد بین دستهای مردونه اش که سرد بود. نه با اون گرمای معروف درست مثل امشب ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_سیزدهم همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک س
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد... شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه، اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم،ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم،گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید. سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد، در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم، حوصله خودم رو هم نداشتم، کتاب هام رو جمع کردم، حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه. من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم، من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم، من که هیچ چیز جلودارم نبود، حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم، هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم، دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم. خبر افسردگیم همه جا پیچید، بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت، تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید. **** اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ، پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم. حدود ساعت پنج بود،چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: _پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون. با ناراحتی گفتم: _برو بزار بخوابم، حوصله ندارم. خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد،دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون. با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم،هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید، به زور من رو با خودشون بردن. چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم،با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم، می خواستم برگردم، دوباره جلوم رو گرفتن. حالم خراب بود،دیگه هیچی برام مهم نبود،سرشون داد زدم که: _ ولم کنید ،چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ولم کنید برم، من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم. همه این بلاها از اینجا شروع شد،از همین نقطه،از همین حرم، اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود، بیچاره ام کردید، دیوونه ام کردید، ولم کنید. دوستم برگشت و گفت: _امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده. اینو گفت و دوباره دستم رو محکم کشید... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفت
همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد. حالا آن مرد را واضح دیدم. مردی که دراین مدت صدایش را میشناختم. با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم. اهالی خانه به ردیف ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند. منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست داشتنی! دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد. _خوبی گل من؟ _خیلی ممنونم. _خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید. من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم و وارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت: _ امیر احسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد. بعدکلافه ادامه داد: _هرکی زن پلیس بشه؛ بهشتیه! از پزشکا هم کارشون سخت تره! وقت وبی وقت اعزام میشن.از صبح آماده بودا؛ همین دوساعت پیش خواستن بره. خیلی عذرخواهی کرد. مادرم جوابش را داد: _خواهش میکنیم .زنده باشن انشاءَاالله...اونام بهشتین. دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت: _شوهر خودمم پلیسه، با اینکه امیر احسان برادرمه و از خدامه ازدواج کنا و سرو ساموت بگیره، اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛ سختی های زیادی باید تحمل کنی. مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره. به محض خروجش، هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادر امیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا! دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم.خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛ خنده ام میگرفت.حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت: _به چی میخندی کلک، خوشت اومده ها! بیحوصله رویم را برگرداندم.حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان، نامش امیرحسام بود.کاملا مشخص بود سنش بالا تر از احسان است.کمی چاق بود وچهارشانه، بسیار جدی واخم آلود. همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد.دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند. دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است.تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛ تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم _چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحس
صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه زنگ زدم و منتظرش ماندم. زنگ در بلند شد همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند: -نیست که؟ -نه سرکاره روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود. روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریحه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود: "با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم. حوریه دست مرتعشم را دید و ادامه داد: _نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه. باخیال خام گفتم: -خب! اینکه چیزی نیست! _ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده چی؟ -چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم،نوچه هم نبودیم. _ نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟ -اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟ مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟ نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند و حوریه گفت: _چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی؟ خوب گوشاتو باز کن بهار مث بچه ادم طلاق میگیری و گورتو از زندگیش گم میکنی.نزار بدبخت تر از اینکه هستیم بشیم. حرفایش را زد و بافرحناز از خانه بیرون رفتند. هر آن چهره معصوم زینب جلوی چشمام نقش میبست.حس میکردم روح او در این خانه است و مرا میبیند. از بچگی ترسو بودم، مانتویی روی لباسم انداختم و بدون توجه به ظاهرم کیفم را چنگ زدم و از خانه تقریبا فرار کردم. * * * * مستی در را باز میکرد و گفت: _امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟! _نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد. مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم: -تا کی وضع همینه؟! مادر عصبی سیر میکوبید گفت: _نمیدونم والا -فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟ _چی بگم دخترم. خودمم از این وضعیت نسیم ناراحتم! مادر سرگرم سیر کوبیدن بود،همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت: -بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور -نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا. -خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت. -ماشین اوردم خودم. -خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای. _الان تا قبل شب بشه حرکت میکنم. فقط سریعتر برو خونه یادم رفته کلید بیارم. _چشم بهارجان میبینمت. تماس قطع شد. خداحافظی کردم و راه افتادم. ترافیک سنگین باعث شد دیرتر به خانه برسم. زنگ را زدم که محمد در را به رویم باز کرد. _سلام زنداداش. از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد. -سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم. _خواهش میکنم شما ببخشید. در همان حال وارد شدم از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت: -سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن. مرد بلند شد و نگاهش به من افتادهر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد: -سلام خانوم. دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم..... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄