eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
11هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
6.4هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🎥 : هر اشتباه من در جایگاه‌ وزیر آموزش و پرورش، بر روی زندگی چندین میلیون نفر تاثیر می‌گذارد. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه
از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم. دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند.منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود.تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الان وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست.دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: _تب که نداری! آخه چرا انقدر نگرانی؟ من بهت قول میدم چیزی نمیشه خواهری! ** آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت.حالا راهی که میرفتیم؛ همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت. ازاسترس دست هایم یخ زده بود.مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد. پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است. وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد. دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وباز کند. همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت: _همینجاس. بعد از فشردن زنگ و باز کردن در ، وارد حیاط شدیم ، نه میشد گفت ویلایی و درندشت نه کوچک. متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد. دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند! چیزی در درونم میگفت: _"الان خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته کی هستی و چیکار کردی" ترس به جانم ریشه کرده بود دوباره، حالم با هر قدم بدتر میشد برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سیزدهم از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفت
همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد. حالا آن مرد را واضح دیدم. مردی که دراین مدت صدایش را میشناختم. با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم. اهالی خانه به ردیف ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند. منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست داشتنی! دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد. _خوبی گل من؟ _خیلی ممنونم. _خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید. من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم و وارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت: _ امیر احسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد. بعدکلافه ادامه داد: _هرکی زن پلیس بشه؛ بهشتیه! از پزشکا هم کارشون سخت تره! وقت وبی وقت اعزام میشن.از صبح آماده بودا؛ همین دوساعت پیش خواستن بره. خیلی عذرخواهی کرد. مادرم جوابش را داد: _خواهش میکنیم .زنده باشن انشاءَاالله...اونام بهشتین. دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت: _شوهر خودمم پلیسه، با اینکه امیر احسان برادرمه و از خدامه ازدواج کنا و سرو ساموت بگیره، اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛ سختی های زیادی باید تحمل کنی. مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره. به محض خروجش، هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم. کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادر امیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا! دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم.خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛ خنده ام میگرفت.حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت: _به چی میخندی کلک، خوشت اومده ها! بیحوصله رویم را برگرداندم.حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان. برادر امیراحسان، نامش امیرحسام بود.کاملا مشخص بود سنش بالا تر از احسان است.کمی چاق بود وچهارشانه، بسیار جدی واخم آلود. همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد.دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند. دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است.تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند. شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛ تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🌺 ظهور کن که دگر خسته ایم از تزویر ز دست منتظرانت خلاص کن ما را💔 🌙💫 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آغاز می‌ڪنم سخنم را به ↯یاحسین💔 در می‌زنم به خانه‌ۍ معبود ↯باحسین💔
خداجانم🌱✨ عبد‌آلـوده‌ پشیمـان‌شـده تحـــــویل بگیـر..😞💔
گفتی تو خودتو به من بده تو فقط برگرد! گناهات که هیچ خودمو هم بهت میبخشم .. :))❤️🌱
باحال‌ِخسته‌ُ،دلۍشڪستهُ دست‌خالۍُ،روۍسیاه‌اومدما💔😞
آبرومودادم‌از‌ڪَف بالحسین‌الهۍ‌العفو🌱❤️ 💛🌙
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعای‌سحرماه‌رمضان - @BeainolHarameain.mp3
17.28M
|🌙📿| دعای اللّٰھم إنّے أسئَلُڪَ... با نواے مرحوم موسوے‌قھار 🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄