eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️دوست داشتی زمان کدوم امام به دنیامیومدی؟ 🔺ما ندیده عاشق شدیم 🔺ثواب منتظر امام زمان چیست؟! @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
نامہ‌امام‌زمان"عـج" بہ‌شیخ‌مفید: |🌿.| میشُد زودتر بیایند بہ‌پیشم فقط کافےبود کھ پاےِ‌قرارهایشان بمآنند و دلشان با هم ؛ یکۍشود ، اگر میبینۍ این همه‌تاخیر افتادھ و من''حبس''شده ام، دلیلش خودِ آنها هستنـد ؛ کارهایۍ کھ میکنند خبرش‌بہ‌ما میرسد! کارهایۍ کھ... توقّعش را از آنھا ندارم 😔💔 . |♡|بحارالانوار،ج۵۳،ص۱۷۷ الهم‌عجݪ‌الولیك‌الفࢪج♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 برای چه به میدان جنگ رفتند؟ 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
با ناراحتی گفت: _میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟ اخمی کردم وگفتم: _ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟! نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم. انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده بود. این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود. _من اشنا زیاد دارم، نشون بدم شاید راهی داشت. کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست کمکم کند. یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی. شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم. با صدایش به خود آمدم: _بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟ _چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست .من اصلا نمیخوام ازدواج کنم. همین. انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است، وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست.این را از نگاه موشکافانه ودقیقش فهمیدم. به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم. _شما مطمئنید مشکلتون چیز دیگه ای نیست؟ نمیدونم حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم! بلند شد که با شتاب خودم را سد راهش کردم، اخمهایش در هم کشید و گفت: _لطفا برید کنار خانوم! _اقای.. اقای حسینی.. خواهش میکنم. نگاه زیبایش را به من انداخت، چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت: _خیالتون راحت چیزی نمیگم، اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم، چون واضحه که برای فرار از این ازدواج دروغ به این شاخداری گفتید! و من یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم (ودوباره نگاهم کرد) صداقته کسی که انقدر راحت دروغ میگه؛ همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم. دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد: _درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره ام.. تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.! حرفهایش را زد و خارج شد.نمیدانم حسم چه بود یک حسرت سنگین روی قلبم. درست بود که راحت شده بودم، اما حسرت داشتن همچین همسری برای همیشه به دلم میماند. من هم سر به زیر از اتاق خارج شدم، امیر احسان متفکر پشت میز نشسته بود، من نگاهم را می دزدیدم. همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند خبرهای خوبی در راه نیست.از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند. آخر شب پدر قول گرفت تا دوروز بعد آنها بیایند.دیگر نمیدانست که کنسل میشود. همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه پرسیدند: _چی شد؟؟؟ ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت: _میشه بگی چی شد؟! دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم.با لبخند ظاهری گفتم: _فقط حرف زدیم چیز خاصی نشده! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو روز را گذراندم. زنگ در را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم. اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم. مثل دفعه ی قبل خوش رو ومهربان با من برخورد کردند. منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.آخر ازهمه داخل شد.نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد. نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم. چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت: _ممنون نمیخوام. پرازسؤال بودم.دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم. چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟! افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد: _با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم. به سمت اتاقم رفتم، داخل شد ودر را پشتش بست. روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم. درست مقابلش نشستم وگفتم: _ببینید.. دستش را به معنای سکوت بالا آورد.انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد: _اول شما گوش کنید.من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید تا اینکه امروز صبح با خودم فکر کردم شما که حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو از سرتون باز کنید برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟! حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم: _یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی... لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام، خنده اش گرفت اما جدی گفت: _خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟ _از کجا اینقدر مطمعنید دروغ میگم؟! _حق میدم منو نشناسید.گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم. زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست. اینو حتما شنیدید؟ دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد. تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم. "اعتراف" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خدایا! توفیق بده تا که در این ماه مبارڪ؛ جز ذڪر تو چیزی نشود ورد زبانم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حسن روحانی میخواد ملت شریف ایران رو از تحریم و گرونی و بیکاری خلاص کنه😐😂 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شباییم هست ڪه دلم میخواد فقط صدات ڪنم 😞💔 ♥️ ❁ @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 روزها بی تو گذشت و غربتت تایید شد چون دعای فرج ما همه با تردید شد بارها نامه نوشتم که بیا اما حیفـــــ معصیت کردہ ام و غیبت تو تمدید شد 😔💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرهنگ غلط و مشکلات اقتصادی مانع ازدواج جوانان ❌سنم شده چهل سال،فوق لیسانسم روهم گرفتم چه کسی بامن ازدواج می کنه.... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺کاندیداهای احتمالی ریاست جمهوری 1400؛ 🔸نام‌نویسی داوطلبان انتخابات ریاست‌جمهوری از ۲۱ اردیبهشت آغاز می‌شود و پنج روز ادامه خواهد داشت. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+سوم+قرآن+کریم+ (1).mp3
4.31M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
(قسمت ۱۰_پایان) قال الله تبارک و تعالی : 🌱أَفَغَيْرَ دينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ کَرْهاً وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُونَ🌱 (آیه 83 سوره آل عمران) ✨« آیا غیر دین الله را طلب می نمایید در حالی که هر کس در آسمانها و زمین است خواه و ناخواه تسلیم اوست و به سوی او بازمی گردند »✨   وایضا قال الله تبارک و تعالی : 💫وَ مَنْ أَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْراهيمَ حَنيفاً وَ اتَّخَذَ اللَّهُ إِبْراهيمَ خَليلاً💫 (آیه 125 سوره نساء) 🦋« کیست که دین وی از آنکه به جان مطیع خدا شده و نیکوکار است و آئین معتدل ابراهیم را پیروی کرده ، خوبتر باشد؟ در حالی که خدا ابراهیم را دوست خود گرفته است . »🦋   و أیضا قال الله تبارک و تعالی : 🌿الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذينَ کَفَرُوا مِنْ دينِکُمْ فَلا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْيَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دينَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْکُمْ نِعْمَتي‏ وَ رَضيتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ ديناً🌿 (قسمتی از آیه 3 سوره مائدة) 🌴« امروز نا امید و مأیوس شدند کسانی که کفر ورزیدند از اینکه بتوانند به دین شما تعدی نمایند پس از ایشان نترسید و از من بترسید ؛ امروز دین شما را کامل نمودم و نعمتم را بر شما تمام کردم و راضی شدم که اسلام دین شما باشد. »🌴   @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 این انقلاب دیر یا زود به دست امام زمان میرسه... ⁉️ چطور میشه کسی که پرچم شیعه دستشه با مرتبط نباشه؟ 👤 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
جمعه‌های عمر‌ من در حَسرت دیدار تو رو به پایان می‌رود 📆 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مداحی آنلاین - روزهایی که روزه دارم - وحید شکری.mp3
7.41M
🌱یابن‌الزهرا روزمحشر‌چی‌بگیم‌مادرت،آقا 🌱یابن‌الزهرا این‌همه‌شیعه‌ولی‌غریبیُ‌تنها @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
اولین جمعه ی ماه است ولی ماه که نیست ظاهراً روز فرج باز به تاخیر افتاد...💔 العجل‌العجل‌یامولای‌یاصاحب‌الزمان💚 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستند، کاش میتوانستم اعتراف کنم و خود را از این جهنم و برزخی که هفت سال گرفتارش شده ام نجات دهم. امیر احسان با نگرانی بلند شد و جلوی پایم خم شد: _خانووم؟ تصویرش تار ولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد: _میشه بدونم چی شده؟! شما اصلا نرمال نیستی؟ من میشینم شما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه! گریه هایم بیشتر شد تا یک قدمی اعتراف پیش رفته بودم اما وقتی دید هنوز ساکتم کلافه و عصبی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. صدای کنترل شده اش آمد: _حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ. متوجه اعتراضات و چرا ها شدم. در را قفل کردم وهمه اشان راجواب. کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید: _بهاررر؟ _بابا خواهش میکنم تنهام بذار.! با عصبانیتی که از پدرم بعید بود غرید: _گفتم این در لعنتیو باز کن بهار میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد وعصبی گفت: _این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! مگه با تو نیستم؟؟ دروغ هایم تمامی نداشت، باز هم یک دروغ دیگه : _به من توهین کرد. خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد. _ به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن! همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت: _اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی! _چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره! من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی. چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد. همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت ابهتش من را گرفته بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود. _به به خانم حسینی! قلبم ایستاد،فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت: _سلام! ببین کی اینجاس مامان! خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم: _ا وا! سلام فائزه جان، سلام حاج خانوم خوبید؟ _ممنون دخترم، با زحمتای ما؟! _خواهش میکنم.چه زحمتی. خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است خانم تأثیری رو بمن ادامه داد: _بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا. فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم، چرا با تبسم مرموزی مرا نگاه میکرد! جلو رفتم و گفتم: _جونم حاج خانوم؟ چیکار کنم؟ مچ دستم را گرفت و آرام گفت: _-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه. _کدوم حرف؟ _مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم، اما واسم عجیب بود پسش زدی! از بزرگواریش میخواستم بمیرم،سرم را با نهایت عجز در یقه فرو بردم و باز هم متوسل به دروغ دیگری شدم: _من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت: _به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر، حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی با اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من. من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه. _نه! اصلًا دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید. _مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! _متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده، هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام.ایشاالله که یه عروس خوب پیدا میکنید. رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود. اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت، تصور چهره امیر احسان بعد از شنیدن صدمین دروغ تابلویم باز خنده دار بود... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای روز سوم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄