eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💫📿💫 📿💫 💫 #نكات_نماز 💢نماز و طبيعت💢 🌿نماز تنها يك توجّه قلبى نيست، بلكه عملى است همراه با مردم و ب
💫📿💫 📿💫 💫 💢نماز و زنده كردن ارزشها💢 🍃از مهم ترين ارزشهاى اسلامى، عدالت ورزى و عدالت گسترى است. در نماز نيز عدالت و محبوبيّت اجتماعى دو شرط مهم براى امام جماعت است. ✔️اگر مردم امامت شخصى را قلبا قبول نداشته باشند، ولى او خودش را همچنان امام جماعت قرار بدهد نمازش قبول نيست. همچنين براى كسانى كه در صف اوّل نماز قرار مى گيرند، صفات وكمالاتى مطرح شده كه اين صفات خود يك نوع زنده كردن ارزش هاى معنوى است. يعنى در جامعه هرگروه كه به عدالت و تقوى نزديك ترند بايد جلوتر ومحترم تر باشند. 📗کتاب ۱۱۴ نکته درباره نماز، محسن قرائتی .....🌿 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#نکات_تربیتی_خانواده 👨‍👩‍👧‍👦 #قسمت_نهم " اطمینان از انتخاب " 🔴 بسیاری از نا آرامی های داخل خانواده
👨‍👩‍👧‍👦 🔹یکی از کارهایی که آرامش انسان رو میگیره 🔶فکر کردن به اینه که نکنه انتخابم اشتباه بوده باشه! 🚫 نه خواهر بزرگوار 🚫 نه برادر عزیز 🔷 انتخابت اشتباه نبوده. 🔹بله درسته آدم باید طبق دستورات دین تحقیق کنه و یه مورد مناسب رو برای ازدواج انتخاب کنه 🔺اما وقتی شما با شخصی ازدواج کردی خدا بهترین تقدیرات ممکن رو برای شما در رابطه با همین همسرتون رقم میزنه ✅ بیشترین رشد ممکن رو برای شما در زندگی با همین فرد قرار میده. 🔺بله انتخاب همسر مهمه اما نه اینقدر که میگن! 🔺🚫🔺 همش دست خداست. 🔸اگه شما انتخاب همسر رو خیلی سخت و حساس دونستی بعدش هر دقیقه به انتخابت شک میکنی 🚸 اینجوری آرامش زندگیت نابود میشه... سعی کن با همین همسری که داری به بیشترین رشد ممکن برسی. ☝️🌷 چون خدا میدونه که چه کسی برای تو بهترین عامل رشد هست... ...🌿 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و_هفتم آوای آواز پرند
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 _هشتم در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: «صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ می‌زدم هیچ کدوم جواب نمی‌دادید! دلم هزار راه رفت!» تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته‌ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: «شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود.» به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: «ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!» از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد: «از خواب بیدار می‌شدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟» شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: «تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمی‌کردم انقدر نگران بشید!» سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد: «مامان شما برید، بقیه حیاط رو من می‌شورم.» مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: «حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!» سری جنباند و گفت: «نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم.» به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: «مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟» و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: «چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف می‌کنم.» سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: «این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر می‌مونن!» تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم می‌کرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی‌توانستم به هیچ بهانه‌ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا می‌کردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: «ببین مامان! درسته که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این نخلستون‌ها جون می‌کَنیم!» مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: «باز چی شده مادرجون؟» و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: «بابا داره با همه مشتری‌های قبلی به هم می‌زنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف می‌زنم میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من و محمد هم ضرر میدیم!» مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: «خُب مادرجون! حتماً مشتری بهتری پیدا کرده!» و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانی‌تر کرد: «مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر عرب مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستون‌ها رو یه جا پیش خرید می‌کنن!» چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت: «الهه جان! من خسته‌ام، میرم بالا.» شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم می‌کند و شاید هم خودش معذب بود که بی‌معطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت. کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: «محمد چی میگه؟» لبی پیچ داد و گفت: «اونم ناراحته! فقط جرأت نمی‌کنه چیزی بگه!» مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار می‌داد، ولی گلایه‌های ابراهیم تمام نمی‌شد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: «ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمی‌شیم!» و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: «ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که می‌خوره، دلش درد میگیره...» ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: «دل دردِ مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمی‌گرده!» و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه می‌گفت، از خانه بیرون رفت. ..... ✍نویسنده: 🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🔻 #مبارزه_با_راحت_طلبی #قسمت_هشتم "طبیعی بودن رنج" 💠یکی از اولین آیاتی که باید به بچه ها یاد داد
"آموزش و تمرین مبارزه" 🔷حاج آقا شما میگید که رنج طبیعی هست. پس ما دیگه تلاش نکنیم برای از بین بردن رنج هامون؟🤔 عزیزم این چه برداشتی هست که شما کردی؟!🙄 🌷زیبایی کار اینه که "تو باید تلاش کنی رنج هات رو کم بکنی" (از بین نمیتونی ببری فقط میتونی کمش کنی) هم باید بدانی که رنج در زندگی هست و هم "باید از رنج هات پله هایی برای رشد بسازی". ✔️🔹🔷 حاج آقا چرا نمیشه رنج رو از بین برد؟❓ 🔷ببین اگه بخوای کلا رنج هات رو از بین ببری "مجبوری به خودت و بقیه ظلم بکنی..." ریشه ی ظلم در جامعه ، راحت طلبی هست. 👆🏼⛔️ 🔶ببین رنج همیشه هست. بعضیا رنج میکشن و رشد نمیکنن و نابود میشن ✅بعضیا هم رنج میکشن و رشد میکنن و قوی میشن. رنج همیشه هست. و در مقابلش باید علیه راحت طلبی قیام کرد. 🚸متاسفانه مبارزه با راحت طلبی هیچ جایی در تربیت دینی ما نداره. نه توی مدرسه و نه دانشگاه و نه حوزه و نه هیچ جای دیگه حرفی در مورد مبارزه با راحت طلبی زده نمیشه...❌🔴 👈🏼در حالی که مقدمه ی خودسازی و جامعه سازی بحث مبارزه با راحت طلبی هست. 👆🏼✅ وقتی که از 7 سالگی به بچه یاد دادی که مبارزه کنه با هوای نفسش و راحت طلبیش به 14 سالگی که میرسه بهش میگی خب حالا با این لذت هم مبارزه کن.☺️ با لذت شهوت رانی مبارزه کن. با لذت سیگار کشیدن مبارزه کن. با لذت رفیق بازی مبارزه کن و... 🔷اون دیگه عادت کرده به مبارزه با تمایلات سقوط دهنده ی خودش... ✅فیلم های ما باید طوری باشه که به بچه ها مبارزه رو یاد بدن. به هیچ وجه اجازه ندید بچه هاتون پای برنامه هایی بشینن که راحت طلبی رو گسترش میدن. .....🌿 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_چهل_و _هشتم در برابر نگاه
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: «مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم.» چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمی‌خواد مادرجون! چیزی نیس!» وقتی تلخی درد را در چهره‌اش می‌دیدم، غم عمیقی بر دلم می‌نشست و نمی‌دانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: «الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه‌ات.» دستش را به گرمی فشردم و گفتم: «مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟» که لبخند بی‌رمقی زد و گفت: «من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه!» و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: «فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!» با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ داد: «حالا وقت برای خوابیدن زیاده!» کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهن سورمه‌ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: «وای! این چیه؟» خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: «این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود!» هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن «خیلی ممنونم!» شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می‌آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" می‌درخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم‌نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: «مجید! دستت درد نکنه! من... من اصلاً فکرش هم نمی‌کردم! وای مجید! خیلی قشنگه!» کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: «این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!» نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: «مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهاییِ منه؟» چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: «هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!» و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: «خُب امروز تولد حضرت زهراست (سلام الله علیها) که هم روز مادره و هم روز زن!» سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: «من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک می‌گرفتم!» و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: «حالا امسال اولین سالی بود که می‌تونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم!» می‌دانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره می‌رفت و نمی‌خواستم برای بیان احساسات مذهبی‌اش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: «ما هم برای حضرت فاطمه (علیها السلام) احترام زیادی قائل هستیم.» سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانه‌ام ادامه دادم: «به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!» و بعد با شیطنت پرسیدم: «راستی کِی وقت کردی اینو بخری؟» و او پاسخ داد: «دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!» سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش می‌چکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه‌ای نگاهم کرد و گفت: «راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم!» که به آرامی خندیدم و گفتم: «عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!» ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن «من می‌ریزم!» با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می‌آمد :«امروز روز زنه! یعنی خانم‌ها باید استراحت کنن!» از اینهمه مهربانی بی‌ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسری‌اش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم! ..... ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاهم نماز مغربم که تمام
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: «الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم... ببین من نمی‌دونم زمان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم!» که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: «یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) باشه؟» نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: «من نمی‌دونم سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو می‌دونم که سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) نباید خلاف فلسفه دین باشه!» به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: «اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش و جانمازه!» گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافی‌ها برای من جای سنت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را نمی‌گرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: «ببین مجید! پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده! پس چه اصراری داری که حتماً روی مُهر سجده کنی؟» لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: «الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده می‌کردن. اصلاً به فرض که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی مُهر سجده نمی‌کرده، ولی فکر نمی‌کنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) جاهایی نماز خونده که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) روی زمینِ خاکی سجده می‌کرده! پس سجده روی زمین هم نباید اشکالی داشته باشه.» مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم، پرسیدم: «زمین چه ربطی به این مُهر داره؟» به آرامی خندید و گفت: «خُب ما که نمی‌تونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه!» قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: «خُب من میگم چه اصراری به سجده روی مُهر یا به قول خودت زمین داری؟» دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: «برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک می‌ذاری، احساس می‌کنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که تو سجده روی فرش اصلاً بهت دست نمیده!» سپس با نگاه عاشقش به پای چشمانم زانو زد و عاشقانه‌تر تمنا کرد: «الهه جان! من تو رو به اندازه تمام دنیا دوست دارم! اگه نمازم رو بدون مُهر خوندم، بخاطر این بود که واقعاً می‌خواستم چیزی رو که ازم خواستی انجام بدم... ولی اجازه بده تا به اون چیزی که اعتقاد دارم عمل کنم!» و شاید اندوهم را در خطوط صورتم خواند که صدایش رنگ غم گرفت: «الهه جان! من تو رو همینجوری که هستی دوست دارم، با همه اعتقاداتی که داری! اگه میشه تو هم منو همینجوری که هستم قبول کن، با همه عقایدی که دارم!» سپس به مُهری که در دستش آرام گرفته بود، نگاهی کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد: «ببین الهه! این مهمه که من و تو نماز می‌خونیم! حالا اینکه یکی روی سجاده سجده می‌کنه و اون یکی روی خاک، چیزی نیس که بخواد آرامش زندگی‌مون رو به هم بزنه!» فوران شادی لحظاتی پیش به برکه غصه بدل شده و غبار حسرتی که به دلم نشسته بود، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رفت، با این همه گرمای محبتش در قلبم آنقدر زنده و زاینده بود که این مجادله ها، حتی به اندازه ذره‌ای سردش نکند که لبخندی زدم و گفتم‌:«ببخشید اگه ناراحتت کردم! منظوری نداشتم!» و انگار شنیدن همین پاسخ ساده از زبان من کافی بود تا نفس حبس شده در سینه‌اش بالا بیاید. صورتش از آرامشی شیرین پُر شد و با لب‌هایی که می‌خندید، پاسخ عذرخواهی‌ام را داد: «الهه جان! این حرفو نزن! تو چیزی رو که دوست داشتی به من گفتی! اینکه آدم حرف دلش رو به همسرش بگه، عذرخواهی نداره!» سپس بار دیگر مُهر را روی جانمازش نشاند و برای اقامه دوباره نماز عشاء به پا خاست. باز از جایم تکان نخوردم و مثل دفعه قبل محو تماشای نمازش شدم. هر چند این بار جشنی در دلم بر پا نبود و با نگاهی مات و افسرده به بوسه پیشانی‌اش بر سطح مُهر حسرت می‌خوردم که صدای در اتاق مرا به خود آورد. .....🌿 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#نکات_تربیتی_خانواده👨‍👩‍👧‍👦 #قسمت_دوازدهم 🌷 مهم ترین وظیفه ای که زن و شوهر ها و فرزندانشون نسبت به
👨‍👩‍👧‍👦 🔹مومن کیه؟ ✔️ کسی که دروغ نمیگه، فحش نمیده، آبروی کسی رو نمیبره، دزدی نمیکنه و... ✅ در حقیقت مومن کسی هست که آرامش کسی رو بهم نمیریزه. 😊 ✅ توی رفتار با خانواده تون به این نکته خیلی توجه کنید. به میزانی که به دیگران آرامش بدید در مقابلش آرامش و رضایت دریافت میکنید. ✔️🌺 خانواده ای که توش پر از آرامش باشه ✅✔️ اگه ده تا بچه هم داشته باشن، همه ی بچه ها به بهترین شکل ممکن تربیت میشن.😊😌 ⭕️ اما اگه خونه ای حتی پر از ثروت هم باشه اما آرامش نداشته باشه اگه یه دونه بچه هم داشته باشن 🚫 همون یه دونه، پدر و مادرش رو عذاب خواهد داد... 🔥🔥🔥 چقدر دنبال خونه ی آروم هستید؟⁉️ .....🌿 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌤🌸🌤 🌸🌤 🌤 #معرفت‌وبیعت‌باموعودازغدیرتاظهور #قسمت_نهم عبارت سوم و چهارم ،معرفی امام زمان ارواحنافدا
🌺⛅️🌺 ⛅️🌺 🌺 عبارت پنجم ،معرفی امام زمان ارواحنافداه در خطبه ی غدیر خم « أَلَا إِنَّهُ غالب کُلِّ قَبِیلَةٍ مِن أَهلِ الشِّرک و هادیها» « آگاه باشید که او غلبه کننده بر تمامی قبیله های اهل شرک و هدایت کننده ی آنهاست.» در این عبارت دو نکته، مهم و قابل توجه به نظر می رسند: یکی این که در این عبارت دو ویژگی را در امام زمان (ارواحنافداه) معرفی می کند که یکی از آن غالب بودن و دیگری هادی بودن برای دسته مغلوب است. باید توجه داشت که بسیاری از افراد غالب و پیروز، ویژگی هادی بودن را ندارند؛ یعنی خیلی از افراد نمی توانند همه صفات متضاد و متناقض را با هم و در آنِ واحد در وجودشان داشته باشند، ولی ائمه (علیهم السّلام) دارای این نوع ویژگی ها هستند. مثلاً امام علی (علیه السّلام) هم یک جنگ جوی شجاعِ به تمام معناست و هم وقتی بچه یتیمی را می بیند، تمام پشتش به لرزه درمی آید و گریه می کند. امام زمان (ارواحنافداه) هم جامع این دو صفت متضاد است؛ یکی «غالب کَلِّ قَبِیلَة»، و دیگری «هادیها» است. یعنی ضمن این که غلبه دارد، ولی با قهر و غلبه آن ها را از بین نمی برد؛ بلکه هدایت می کند. از همین جمله فهمیده می شود که وقتی امام زمان ارواحنافداه ظهور می کند، تمام وجودش زور و غضب نیست. باید امام را اینگونه به عالم معرفی کنیم نه یک فرد خون ریز که بیاید کشت و کشتار می شود.. حضرت ابتدا اتمام حجت می کنند؛ مثل آن روایاتی که می گویند در لحظه ی آغازین ظهور از جانب کعبه ندا می دهد که مردم به سوی حق بیایند که بیان کننده ی هدف حضرت که همان هدایت است می باشد.. در زیارت آل یاسین می خوانیم: « السلام علیک ایها العلم المنصوب و العلم المصبوب و الغوث و الرحمة الواسعه» که صفت « واسعه» در مورد امام زمان (ارواحنافداه) به کار رفته است و این یعنی رحمتشان فراگیر است و معلوم می شود چیزی که غلبه دارد، رحمت امام زمان است تا انتقام و از بین بردن مشرکان. چون ائمه مُظِهر و مَظهَر تمام نمای صفات جمال و جلال خداوند هستند و یکی از صفات جمال خداوند این است: « یا من سبقت رحمتُه غضبَه»؛ یعنی ای کسی که رحمتش بر غضبش پیشی گرفته است. با این بیان که در مورد خداوند اصل بر این است که رحمت کند ولی به خاطر دوام امواج خروشان رحمت، غضب نیز می کند. غضب خداوند به خاطر این است که مزاحمین رحمت را کنار بزند، تا رحمت ادامه پیدا کند. لذا امام زمان ارواحنافداه هم می آید تا موانع انتشار رحمتش را برچیند و این موانع چیزی جز مشرکان و ملحدان نیستند. پس غضب برطرف کننده و بستر ساز رحمت واسعه و فراگیر حضرت است... این کلام پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله در مقابل مسلمان است و نتیجه ی کلامش این است ،اگر وصی پیامبر و غدیر را فراموش کنید اهل شرک خواهید بود ولو تمام عمر در نماز و حج باشید.... و پیام دیگر این کلام این است که ، تنها راه بر چیده شدن شرک و الحاد در عالم هستی و هدایت تمام مشرکین به توحید...صلح و دوستی در طریق ظهور وارث غدیر است...... ...🌿 ╭─┅──🍃🌺🍃──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🍃🌺🍃──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌺⛅️🌺 ⛅️🌺 🌺 #معرفت‌وبیعت‌باموعودازغدیرتاظهور #قسمت_دهم عبارت پنجم ،معرفی امام زمان ارواحنافداه در
🌺⛅️🌺 ⛅️🌺 🌺 عبارت ششم، معرفی امام زمان ارواحنافداه در خطبه ی غدیر خم « ألَا إِنَّهُ مُدرِکٌ بِکُلِّ ثَارٍ لِأَولِیَاءِ الله» « آگاه باشید او، به دست آورنده خون همه ی دوستان خداست.» این عبارت از پیام غدیر ، تسلای دل داغ دیدگان کربلا از تمامی انبیاء و اوصیاء وهمه محبان سید الشهداء علیه سلام است.. «مدرک» در لغت به معنای درک کننده است؛ ولی در این عبارت بهتر است به معنای «خون خواه» بگیریم و خون خواه یعنی «ولی دم»؛ این عبارت امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) را ولی دم اولیای الاهی معرفی می کند. در عبارت « ألَا إِنَّهُ مُدرِکٌ بِکُلِّ ثَارٍ لِأَولِیَاءِ الله»، ثار به معنای خون است نه خون خواه؛ چون قبل از ثار «کُل» آمده است؛ یعنی او ولی دم همه ی خون های اولیا و دوستان خداست. از طرفی به کار رفتن کلمه «کل» نشان دهنده ی این است که ایشان خون خواه خون های تمام اولیای الاهی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن است. اما در این جا این سؤال مطرح است که ایشان از چه کسی می خواهد خون خواهی کند؟ مگر نه این است که تمام آن قاتلان از دنیا رفته اند؟ در پاسخ به این سؤال می گوییم که در برخی از روایات داریم که ایشان وقتی ظهور می کنند بعضی از قاتلان انبیاء و ائمه (علیهم السّلام) را زنده می کنند و انتقام خون آنها را خواهدگرفت..... از طرف دیگر در قرآن آیه ای وجود دارد که نشان می دهد خداوند به ولی دم و خون خواه، قدرت و اختیاراتی را داده است: ( وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ جَعَلْنَا لِوَلِیهِ سُلْطَانًا فَلَا یسْرِفْ فِی الْقَتْلِ إِنَّهُ کَانَ مَنْصُورًا) در روایت داریم که «انه کان منصورا» امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) است و یکی از القاب آن حضرت است. منصور به این دلیل از القاب آن حضرت است که در خون خواهی از قاتلان اولیاء الله،از طرف فرشتگان یاری شده و تایید می شود.... درس این کلام از پیام برای منتظران این است که مراقب آبروی دیگران باشیم که( عرض المومن دم المومن) .آبروی مومن خون مومن است و اگر آبروی کسی را ببریم مدافع آبروی مظلوم امام زمان ارواحنافداه خواهد بود..... .....🌿 ╭─┅──🌼🌤🌼──┅─╮ @EmamZaman ╰─┅──🌼🌤🌼──┅─╯
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
✨ #مبارزه_با_راحت_طلبی #قسمت_نهم "آموزش و تمرین مبارزه" 🔷حاج آقا شما میگید که رنج طبیعی هست. پس
10 (بخش اول) ازین به بعد ما سعی میکنیم تمریناتی رو برای مبارزه با راحت طلبی تقدیم شما کنیم. 😊 شمام با دقت انجام بدید. 🔴راحت طلبی یه مرگ خاموش هست... ⛔️باید مقابلش ایستاد اونم با برنامه و منظم. شاید این تمریناتی که ما قرار میدیم بی سابقه باشه 👈 پس حتما همراهی کنید. ✔️از امروز اعضای کانال با راحت طلبیشون مبارزه کنن و هر ظرف نشسته ای توی ظرفشویی دیدن بشورن. ✔️🔷هم آقایون و هم خانم ها. آقا ظرف نشسته نداشته باشیم 😒 ⚠️این بدن تن آسا و راحت طلب نامرد رو به کار بنداز یکمی دست برداره ازین تنبلی❌ از ادامه ی مطالب راحت طلبی برای زدن ضربه های بیشتر استفاده کنید. .‌.‌‌...🌿 🆔 @EmamZaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاه_و_دوم بلند شدم و در
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 فرصت صرف غذا به صحبت‌های معمول می‌گذشت که پدر رو به مجید کرد و پرسید: «اوضاع کار چطوره مجید؟» لبخند مجید رنگی از رضایت گرفت و پاسخ داد: «خدا رو شکر! خوبه!» که پدر لقمه‌اش را قورت داد و با لحنی تحقیر‌آمیز آغاز کرد: «اگه وضع حقوقت خیلی خوب نیس، بیا پیش خودم! هم کارش راحت‌تره، هم پول بیشتری گیرِت میاد!» مجید که انتظار چنین حرفی را نداشت، با تعجب به پدر نگاه کرد و در عوض، عبدالله جواب پدر را داد: «بابا! این چه حرفیه شما می‌زنی؟ آقا مجید داره تو پالایشگاه کار می‌کنه! کجا از شرکت نفت بهتر؟ تازه حقوقشون هم به نسبت خوبه!» که پدر چین به پیشانی انداخت و گفت: «جای خوبیه، ولی کار پُر دردِ سریه! هر روز صبح باید تا اسکله شهید رجایی بره و شب برگرده! تازه کارش هم پُر خطره! همین یکی دو سال پیش بود که تو پالایشگاه آتیش سوزی شد...» از سخنان پدر به شدت ناراحت شده بودم و چشمم به مجید بود و می‌دیدم در سکوتی سنگین، خیره به پدر شده که مادر طاقتش را از دست داد و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد: «عبدالرحمن! خُب لابد آقا مجید کار خودش رو دوست داره!» و بلاخره مجید زبان گشود: «خیلی ممنون که به فکر من هستید! ولی خُب من از کارم راضی‌ام! چون رشته تحصیلی‌ام هم مهندسی نفت بوده، خیلی به کارم علاقه دارم!» پدر لبی پیچ داد و با لحنی که حالا بیشتر رنگ غرور گرفته بود تا خیرخواهی، جواب داد: «هر جور میل خودته! آخه من دارم با یه تاجر خوب قرارداد می‌بندم و دیگه از امسال سود نخلستون‌هام چند برابر میشه! گفتم زیر پر و بال تو هم بگیرم که دیگه برای چندرغاز پول انقدر عذاب نکشی!» مجید سرش را پایین انداخت تا دلخوری‌اش را کسی نبیند، سپس لبخندی زد و با متانت همیشگی‌اش پاسخ داد: «دست شما درد نکنه! ولی من دیگه تو این کار جا افتادم.» و پاسخش آنقدر قاطع بود که پدر اخم کرد و با حالتی پُر غیظ و غضب، لقمه بعدی را در دهانش گذاشت. حالا می‌فهمیدم مشتری جدیدی که نارضایتی ابراهیم و محمد را برانگیخته، همین تاجری است که پدر را به سودی چند برابر امیدوار کرده و به او اجازه می‌دهد تا همچون ارباب و رعیت با مجید صحبت کند. برای لحظاتی غذا در سکوت خورده شد که خبری بهت‌آور، نگاه همه را به صفحه تلویزیون جلب کرد؛ نبش قبر یک شخصیت بزرگ اسلامی در سوریه به دست تروریست‌های تکفیری! حجر بن عدی که به گفته گوینده خبر، از اصحاب پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و از نام‌آوران اسلام بوده است. گرچه نامش را تا آن لحظه نشنیده بودم اما در هر حال نبش قبر، گناه قبیح و وحشتناکی بود و تنها از دست کسانی بر می‌آمد که به خدا و پیامبرش (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هیچ اعتقادی ندارند. پدر زودتر از همه نگاهش را برگرداند و بی‌توجه به غذا خوردنش ادامه داد، اما چشمان گِرد شده عبدالله همچنان به تلویزیون خیره مانده بود و مادر مثل اینکه درست متوجه نشده باشد، پرسید: «چی شده؟» شاید هم متوجه شده بود و باورش نمی‌شد که قبر یک مسلمان آن هم کسی که یار پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بوده، شکافته شده و به مدفنش اهانت شده باشد که عبدالله توضیح داد: «این تروریست‌هایی که تو سوریه هستن، به حرم حجر بن عدی حمله کردن و نبش قبرش کردن!» مادر لب گزید و با گفتن «استغفرالله!» از زشتی این عمل به وحشت افتاد. مجید هم نفس بلندی کشید و با سکوتی غمگین اوج تأسفش را نشان داد که با تمام شدن متن خبر، عبدالله صدای تلویزیون را کم کرد و گفت: «من نمی‌دونم اینا دیگه کی هستن؟!!! میگن ما مسلمونیم، ولی از هر کافر و مشرکی بدترن! تازه تهدید کردن که اگه دستشون به حرم حضرت زینب (علیها السلام) برسه، تخریبش می‌کنن!» با شنیدن این جمله نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش آشکارا لرزید. مثل اینکه جان عزیزی از عزیزانش را در خطر ببیند، برای چند ثانیه تنها به عبدالله نگاه کرد و بعد با لحنی غیرتمندانه به خبری که شنیده بود، پاسخ داد: «هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!» و حالا این جواب مردانه او بود که توجه همراه با تعجب ما را به خودش جلب کرد. ما هم از اهانت به خاندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) ناراحت و نگران بودیم، اما خونِ غیرت به گونه‌ای دیگر در رگ‌های مجید جوشید، نگاهش برای حمایت از حرم تپید و نفس‌هایش به عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) به شماره افتاد. گویی در همین لحظه حضرت زینب (علیها السلام) را در محاصره دشمن می‌دید که اینگونه برای رهایی‌اش بی‌قراری می‌کرد و این همان احساس غریبی بود که با همه‌ی نزدیکی قلب‌ها و یکی بودن روح‌مان، باز هم من از درکش عاجز می‌ماندم! .‌.‌‌...🌿 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاه_و_سوم فرصت صرف غذا ب
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخل‌ها آتش می‌ریخت، هرچند نخل‌های صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی‌آوردند و البته من هم درست مثل نخل‌ها، بی‌توجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می‌کردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می‌گشت. از صبح که از برنامه‌های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه‌ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی‌تابی می‌کرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیه‌السلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید می‌توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه‌هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی‌اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش می‌رفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب می‌دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی‌کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی می‌کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو می‌دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص می‌خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش می‌کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می‌خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم می‌رسه! می‌گم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه‌اش رو از دست بده...» نمی‌دانستم در جواب گلایه‌هایش چه بگویم که فقط گوش می‌کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می‌زد، ادامه می‌داد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار می‌کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری‌اش نمی‌شد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت می‌شد! دیدی چطوری باهاش حرف می‌زد؟ هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می‌کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می‌کنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. .....🌿 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman