eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_سوم ✍ نمیدانم چقدرگذشت؟ چند ساعت؟ یا چند روز؟ اما ا
💐🍃🌸 🍃🌺 🌸 ✍روز بعد به محض دیدن دنیا، چشم به در دوخته،منتظر حسام ماندم. امروز گره از تمام معماهای روزهای بی دانیالم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهای حسام در مورد سلامتی برادرم،دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن باب مراعات حالِ بیمارم. هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذر یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سر ذهنیاتم. من با خدای حسام در آن نفسهای همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودن برادر و خدایی که حالا . یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد. آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش روی تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد. عثمان چه کرده بود با جسم این جوان مهربان و چه خیالی برای من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت پس باید هر لحظه انتظار آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد.... حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟ با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس،سرش را تکان داد - چشم الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید. حسی خنک و شیرین در تمام وجودم سرازیر شد. ... دانیال من شنیدن صدایش تنها آرزوی آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدوم، پرواز کنم یا جیغ بکشم؟ به سختی روی تخت نشستم. - کو؟کجاست؟ لبخندش عمیق تر شد - عجب خواهری داره این عتیقه. اجازه بدین. یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ای را فشار داد و آن را روی گوشش قرار داد. - الو، آقای بادمجون بم تشریف دارین پشت خط؟ بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه. به کوری چشم بعضی از دشمنان،بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حال تورو هم به طور ویژه میگیرم. با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال،برادر من،پشت همین خط بود؟ گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد... به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام،یارای خروج نداشت. صدایش بلند شد... پر شور و هیجان ❤️ - الو.. الو.. ساراجان،خواهر گلم... نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود همان دانیالِ خندان و پرحرف. اما حالا گریه میکرد در اوج خنده، گریه میکرد. - سارایی؟ بابا دق کردم یه چیزی بگو صداتو بشنوم. اشک ریختم. برای اولین بار اشک ریختم... هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند و او با تمام شیرین زبانی،برادرانه هایش را خرج آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم،حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت بعد از مدتی عقده گشایی؛در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم. و نمیداست که من ناخواسته به این جوان محجوب اعتماد کرده بودم،قبل از آنکه خود بخواهم. دوست نداشتم تماس تمام شود،اما شد و چاره ای جز این نبود. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم به روایت امیر حسین ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺍ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب “ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﺭﻓﺖ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩن ﮔﻮﺵ ﻧﻤﯿﺪﻩ . ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺳﺮ ﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻭای ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺖ ؟ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺮﻩ ؟ ” ﺳﺮﻣﻮ آﻭﺭﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺎﻻ آﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺍﯾﻦ .… ﺍﯾﻦ ..… ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮﺳﺖ ﮐﻪ …… ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﻭﻧﻢ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ، ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺯﻝ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ . ﺍﺳﻤﺶ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ _ ﺷﻤﺎ .… ﺷﻤﺎ …… ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻬﺶ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺪ ﻧﺒﻮﺩ _ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻧﻪ . ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ……ﯾﻌﻨﯽ ..… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺷﺪ، ﻫﺮﭼﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ . ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﺑﺒﺮﯾﺪ؟ _ ﺩﺳﺘﺘﻮﻥ ﺩﺭﺩﻧﮑﻨﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﺪﺭﻫﻢ ﺯﺣﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﮐﺠﺎ ﺑﺒﺮﻡ؟ ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﻟﺠﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ : ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺯﯾﺎﺩﻥ . ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﮕﯿﻦ ﮐﺠﺎ؟ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻼ ﺩﻫﻨﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ : ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﭘﺸﺘﺸﻮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺴﺠﺪ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ :ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ عرو... ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺍﺧﻞ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺍﺯ ﻋﺮﻭ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﺷﺪﯾﻢ . ﺳﺮﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ :ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﮐﺮﺩﯾﺪ . _ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ . ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﻢ ..… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش اول) *سلاح كمري* ✔️راوی:امير منجر 🔸آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. 🔸گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيالنغرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه کلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 🔸آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. ُ صبح زود رسيديم. هوا تقريبًا سرد بود، به ابراهيم گفتم: خب، كجا بايد بريم! گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. 🔸كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي ميگردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو ميشناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلامید، بخوريد كه بايد قوي باشيد. 🔸بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي ميكند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنميگردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نميشيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش دوم) *سلاح کمری* ✔️راوی:امیر منحر 🔸ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر ميتوانستم خودم بازش ميكردم. بعد رفت و پيچگوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. َدر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نميگه. شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد! 🔸از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عملياتها كمكمون ميكرد. گفت: آقاي مداح رو ميگي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! 🔸مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند. 🔸آقاي مداح مســئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعدهم ايشان شروع به صحبت كرد: دوســتان، همه شــما من را ميشناســيد. من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم. گروه توپخانه من ســختترين مأموريتها را به نحو احسن انجام داد و در همه عملياتهايش موفق بوده. من سختترين و مهمترين دوره هاي نظامي را در داخل وخارج كشور گذرانده ام. اما كســاني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند. بعد مثالــي زد كه: قانون جنگهاي دنيا ميگويد؛ اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشــمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشي. مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوي. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود. مثلا در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند. من هم پشتيباني آنها را انجام ميدادم. خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواســتند به منطقه بــازي دراز حمله كنند. من وقتي شــرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوســتم گفتم: اينها حتمًا شكست ميخورند. اما در آن عمليات خودم مشــاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن،بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند! 🔸يكي از افســران جوان حاضر در جلســه گفت: خب آقاي هادي، توضيح دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟ ابراهيم كه ســر به زير نشســته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم. آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش سوم و آخر) *سلاح کمری* ✔️راوی:امیر منجر 🔸آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگها حرف اول را ميزند روحيه نيروهاست. اينها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت. بعد ادامه داد: اينها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود. اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. من از اين بچه هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه ميفرمايد: «اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنيد.» ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم. ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريبًا چهارده ماهه گيالنغرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماســه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمينگير حمالت يك گروه كوچك چريكي بودند! ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_پنجاه_و_سوم ــــ آخ چقدر خوردیم
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 شهاب نمی دانست کی اینقدر روی این قضیه حساس شده بود نمی دانست از مریم بپرسد یا نه ولی دیدکه اصلا نمی تواند تحمل کند. ـــ میگم مریم تو نامزد خانم رضایی رو میشناسی؟ ـــ خانم رضایی؟مهیارو میگی؟ ـــ آره ـــ مهیا اصلا نامزد نداره . ـــ پس چرا بهت گفت به عشقش سلام برسونی. مریم خندید😃و گفت ــــ آها،مهیا به مامان میگه شهین جونم یا عشقم. مامانی حرص میخوره. اینم نقطه ضعف پیدا کرده از مامان. به من هم میگه مری اسم به این قشنگیو خراب میکنه . ـــ برو پایین می خوام برم کار دارم مریم پیاده شد آیفون را زد با صدای شهاب برگشت . ــــ به مامان بگو رفتم مسجد دیر میکنم نگران نشه . ـــ چشم ــــ چشمت بی بلا مری ــــ شهاب خیلی .... شهاب خندید و ماشین را حرکت داد ماشین را کنار پایگاه پارک کرد به سمت مسجد رفت با وارد شدن شهاب کلی چیز به سمتش پرت شد. ــــ اِ چتونه محسن اخمی بهش کرد ــــ مرد حسابی گفتی میرم خواهرمو و دوستشو میرسونم دو دقیقه ای اینجام. الان یه ساعتی میشه رفتی. شهاب کنارشان نشست ــــ شرمنده بخدا دیگه دیر شد. همه کارا تموم شد دیگه کاری نداریم ؟محسن با حاجی هماهنگ کردی ؟ محسن لیست هایی را به سمت شهاب گرفت. ــــ خیالت تخت همه چی هماهنگ شده است اینم اسامی دانش آموزا و همراه ها هستن پیشت بمونن . ـــ شهاب پسرم شهاب با دیدن احمد آقا بلند شد ــــ سلام حاج آقا خوب هستید ؟ ـــ سلام پسرم خوبیم شکر. تو خوبی؟ چطورید با زحمتای ما ؟ ــــ این چه حرفیه رحمته . پسرم شهاب،دخترمو حواشو داشته باش یکم فضوله سپردمش به تو ــــ چشم حتما نگران نباشید ـــ خب من مزاحمت نمیشم خداحافظ ــــ بسلامت حاج آقا . به محض اینکه شهاب نشست علی شروع کرد به خندیدن ـــ چته ؟؟ ــــ خجالت نمیکشی میگی رحمته. شهاب گنگ نگاهی به آن ها انداخت با چیدن قضایا کنار هم پوشه را به سمت علی پرت کرد . ــــ خجالت بکش مومن من از کجا بدونم از زحمت منظورش دخترشه . محسن به هردویشان اخمی کرد. ـــ علی خوبیت نداره این بحثو تموم کن برید استراحت کنید فردا کلی کار داریم. .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاه_و_سوم فرصت صرف غذا ب
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 با آمدن ماه خرداد، خورشید هم سرِ غیرت آمده و بر سر نخل‌ها آتش می‌ریخت، هرچند نخل‌های صبور، رعناتر از همیشه قد برافراشته و خم به ابرو نمی‌آوردند و البته من هم درست مثل نخل‌ها، بی‌توجه به تابش تیز آفتاب بعد از ظهر، لب حوض نشسته و با سرانگشتانم تن گرم آب را لمس می‌کردم. نگاهم به آبیِ آب حوض بود و خیالم در جای دیگری می‌گشت. از صبح که از برنامه‌های تلویزیون متوجه شده بودم امشب چه مناسبتی دارد، اندیشه‌ای به ذهنم راه یافته و اشتیاق عملی کردنش در دلم بی‌تابی می‌کرد. فردا سالروز ولادت امام علی (علیه‌السلام) بود و من برای امشب و مجید، خیالی در سر داشتم. خیالی که شاید می‌توانست نه به شیوه مجادله چند شب پیش که به آیین مهر و محبت دل او را نرم کرده و ذهنش را متوجه مذهب اهل تسنن کند که صدای باز شدن در ساختمان مرا از اعماق اندیشه‌هایم بیرون کشید و نگاهم را به پشت سر دوخت. مادر دمپایی لا انگشتی‌اش را پوشید و با حالی نه چندان مساعد قدم به حیاط گذاشت. به احترامش بلند شدم و همچنانکه به سمتش می‌رفتم، گفتم: «فکر کردم خوابیدید!» صورت مهربانش از چین و چروک پُر شد و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود، پاسخ داد: «خواب کجا بود مادرجون؟ از وقتی نهار خوردم دلم بدجوری درد گرفته! چند بارم حالم به خورده!» خوب می‌دانستم که مادر تا جایی که بتواند و درد امانش دهد، از بیماری شکایت نمی‌کند، پس حالش آنقدر ناخوش بود که اینچنین لب به شِکوه گشوده و ابراز ناراحتی می‌کرد. به سختی لب تخت گوشه حیاط نشست و من هم کنارش نشستم، دستش را گرفتم و با نگرانی سؤال کردم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری به علامت منفی جنباند و من باز اصرار کردم: «آخه مامان! این دل دردِ شما الان چند ماهه که شروع شده! بیا بریم دکتر بلاخره یه دارویی میده بهتر میشی!» آه بلندی کشید و گفت: «الهه جان! من خودم دردِ خودم رو می‌دونم! هر وقت عصبی میشم این دل دردم شروع میشه!» و من با گفتن «مگه چی شده؟» سرِ دردِ دلش را باز کردم: «خیلی از دست بابات حرص می‌خورم! هیچ وقت اخلاق خوبی نداشت! همیشه تند و تلخ بود! حالا هم که داره همه محصول خرما رو از الآن پیش فروش می‌کنه، اونم به یه تاجر ناشناس که اصلاً معلوم نیس چه اصل و نسبی دارن! هر وقت هم می‌خوام باهاش حرف بزنم میگه به تو ربطی نداره، من خودم عقلم می‌رسه! می‌گم ابراهیم و محمد دلواپسِ نخلستون هستن، میگه غلط کردن، اونا فقط دلواپسِ جیب خودشون هستن!... یه عمر تو این شهر با آبرو زندگی کردیم، حالا سرِ پیری اگه همه سرمایه‌اش رو از دست بده...» نمی‌دانستم در جواب گلایه‌هایش چه بگویم که فقط گوش می‌کردم تا لااقل دلش قدری سبک شود و او همچنانکه نگاهش در خطوطی نامعلوم دور می‌زد، ادامه می‌داد: «تازه اونشب آقا مجید رو هم دعوت به کار می‌کنه! یکی نیس بهش بگه تو پسرهای خودت رو فراری نده، داماد پیش کش!» سپس نگاهم کرد و با نگرانی پرسید: «اونشب از اینجا که رفتین، آقا مجید بهت چیزی نگفت؟ از حرف بابا ناراحت نشده بود؟» شاید اگر مادر همچون من یک روز با مجید زندگی کرده و اوج لطافت کلام و نجابت زبانش را دیده بود، اینهمه دلواپس دلخوری‌اش نمی‌شد که لبخندی زدم و گفتم: «نه مامان! هیچی نگفت! اخلاقش اینطوری نیس که گله کنه!» مادر سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «بخدا هر کی دیگه بود ناراحت می‌شد! دیدی چطوری باهاش حرف می‌زد؟ هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد تو پالایشگاه از این بنده خدا بیگاری می‌کشن که بابات اینجوری به حالش دلسوزی می‌کنه! خُب اونم جوونه، غرور داره...» که کسی به در حیاط زد و شکوائیه مادر را نیمه تمام گذاشت. برخاستم و از پشت در صدا بلند کردم: «کیه؟» که صدای همیشه خوشحال محمد، لبخند را بر صورتم نشاند. .....🌿 ✍نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman