eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت اول) یکی از بزرگان نجف نقل فرمود که: ما از نجف عیال اختیار کردیم و سپس در فصل تابستان برای زیارت و ملاقات ارحام عازم ایران شدیم و پس از زیارت حضرت امام رضا(ع) عازم شهر خود که در نزدیکی مشهد بود، شدیم. اب و هوای انجا به عیال ما نساخت و مریض شد، روز به روز مرضش شدت پیدا کرد و هرچه معالجه کردیم سودمند نیفتاد و مشرف به مرگ شد و من در بالین او بودم، بسیار پریشان شدم و دیدم عیال من در این لحظه فوت میکند، و من باید تنها به نجف برگردم و در پیش پدر و مادرش شرمنده گردم، و انها بگویند: دختر نوعروس ما را برد و در انجا دفن کرد و خودش برگشت. حال اضطراب و تشویش عجیبی در من پیدا شد، فورا در اتاق مجاور ایستادم و دو رکعت نماز خواندم و توسل به امام زمان(عج) پیدا کردم و عرض کردم: یا ولی الله زن مرا شفا دهید که این امر از دست شما ساخته است. و با نهایت تضرع و التجاء متوسل شدم. سپس به اتاق عیالم امدم و دیدم نشسته و مشغول گریه کردن است. تا چشمش به من افتاد گفت; چرا مانع شدی، چرا نگذاشتی؟؟ من نفهمیدم چه میگوید و تصور کردم که حالش بد است. بعد که کمی به او اب دادیم و غذا به دهانش گذاردیم، قضیه خود را برای من نقل کرد و گفت: ادامه دارد... از کتاب قبض روح، لحظه احتضار و جدایی روح از بدن :علیرضا رجالی تهرانی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(قسمت دوم) قضیه خود را برای من نقل کرد و گفت: عزرائیل برای قبض روح من با لباس سفید آمد و بسیار متجمل و زیبا و آراسته بود و به من لبخندی زد و گفت; حاضر به آمدن هستی؟ گفتم : آری. بعد امیرالمومنین(ع) تشریف آوردند و با من بسیار ملاطفت و مهربانی کردند و به من گفتند: من میخواهم بروم نجف، میخواهی با هم به نجف برویم؟ گفتم : بلی، خیلی دوست دارم با شما به نجف بیایم. من بر خاستم و لباس خود را پوشیدم و اماده شدم که با ان حضرت به نجف اشرف برویم، همین که خواستم از اتاق با ان حضرت خارج شوم دیدم که حضرت امام زمان(عج) امدند و تو هم دامان او را گرفته ای! حضرت امام زمان(عج) به امیرالمومنین(ع) عرض کردند که: این بنده به ما متوسل شده، حاجتش را بر اورید. حضرت امیرالمومنین(ع) سر خود را پایین انداخته و به عزراییل فرمودند: به تقاضای مرد مومن که متوسل شده است برو، تا موقع معین.! امیرالمومنین(ع)از من خداحافظی کردند و رفتند..چرا نگذاشتی من هم با او بروم؟؟ از کتاب قبض روح، لحظه احتضار و جدایی روح از بدن :علیرضا رجالی تهرانی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(عج) (قسمت اول) یکی از هموطنان ایران یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شده بود، با تعجب دید که انجا نیز بساط دیگ و اتش و نذری امام حسین (ع) برپاست ، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن اویخته، و عزادار حضرت سیدالشهدا اباعبدالله الحسین(ع) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین فعالیت میکردند، شد و وقتی از حال انها جویا شد، متوجه شد که ان دو مسیحی بوده اند، و مسلمان شده اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایش جالب بود که در انگلستان، مردم اینطور عاشق اهل بیت(ع) باشند و مخصوصا دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجالس امام حسین(ع) نوکری کنند. کمی نزدیکتر رفت، با ان زن تازه مسلمان شده،شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده؟ و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟؟ او گفت : درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شوروحال که هم میبینی بخاطر محبت قلبی من است.. از او پرسید: دلربای تو کیست؟؟ چه عشقی و چه محبتی؟! پاسخ داد: من وقتی مسلمان شدم ، همه چیز این دین را پذیرفتم، بخصوص اینکه به شوهرم اطمینان کامل داشتم و میدانستم بی جهت به دین دیگری رو نمی اورد. نماز و روزه و تمام برنامه ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم، و هرچه میکردم دلم ارام نمیگرفت و ان مسئله اخرین امام و منجی این دین مقدس بود. هرچه فکر میکردم برایم قابل هضم نبود که شخصی که بیش از هزارسال عمر کرده باشد و در همان طراوت و همان جوانی ظهور کند و اصلا پیر نشود. در همین سرگردانی به سر میبردم تا اینکه ایام حج رسید و ما رهسپار خانه خدا شدیم... ادامه دارد... از کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ابوالفضل سبزی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(عج) (قسمت دوم_پایانی) ما رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید.چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب ودیدنی است که با شکوه ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم ، بطوری متحول شدم که تا به ان موقع اینطور منلقب نشده بودم. تمام وجودم میلرزید. و بی اختیار اشک میریختم و گریه میکردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت انچنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در ان شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت ان همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و ان سو میبرد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمیفهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن(خودش) میدیدم، با سرعت به طرف انها میرفتم، ولی وقتی نزدیک میشدم، متوجه میشدم که اشتباه کرده ام. خیلی خسته شدم، واقعا نمیدانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم: خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می اید. جمعیت را کنار زد و به من رسید.چهره اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: ‌‌《راه را گم کرده ای؟؟ بیا تا من کاروانت را به تو نشان دهم.》 او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی برنداشته بودیم که با چشم خود 《کاروان لندن》را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است.از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت: 《به شوهرت سلام مرا برسان.‌》 من بی اختیار پرسیدم: بگویم چه کسی سلام رسانده؟؟ او گفت:《بگو ان اخرین امام، و ان منجی اخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای.》 تا بخودم امدم دیگر ان اقا را ندیدم و هرچه جستجو کردم، پیدایش نکردم. انجا بود که متوجه شدم امام زمان (عج) عزیزم را ملاقات کرده ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی(قطعی) شد. از ان سال به بعد ایام محرم ، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که میرویم من و شوهرم عاشقانه و به عشق ان حضرت خدمتش را میکنیم. و ارزوی ما دیدن دوباره اوست. از کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ابوالفضل سبزی ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
(عج) (قسمت اول) مرحوم حجه الاسلام ملا اسدالله بافقی به نقل از برادرش آیت الله محمد تقی بافقی میگوید: 《قصد داشتم از نجف اشرف پیاده، به مشهد مقدس برای زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بروم. فصل زمستانی بود که حرکت کردم و وارد ایران شدم. کوه ها و دره های عظیمی سر راهم بود و برف هم بسیار باریده بود. یکروز نزدیک غروب آفتاب که هوا هم سرد بود و سراسر دشت را برف پوشانده بود، به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود، با خود گفتم: «امشب در میان این قهوه خانه میمانم و صبح به راه ادامه میدهم». پس وارد قهوه خانه شدم دیدم جمعی از کردهای ایزدی در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو و لعب و قمار هستند، با خود گفتم: « خدایا چه کنم‌؟ اینها را که نمیشود نهی از منکر کرد،من هم که نمیتوانم با آنها مجالست نمایم، هوای بیرون هم فوق العاده سرد است.» همینطور که بیرون قهوه خانه ایستاده بودم و فکر میکردم ،و هوا کم کم تاریک میشد، صدایی شنیدم که میگفت: « محمد تقی! بیا اینجا». بطرف آن صدا رفتم که باز هم میگفت: «محمد تقی! بیا اینجا.‌» بطرف ان صدا رفتم دیدم شخصی با عظمت زیر درخت سبز وخرمی نشسته و مرا بطرف خود میطلبد.. ادامه دارد... ازمنبع گنجینه دانشمندان ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
با_امام_زمان(عج) (قسمت دوم،پایانی) نزدیک او رفتم و او سلام کرد و فرمود:« محمدتقی آنجا جای تو نیست.» من زیر آن درخت رفتم ،دیدم،در حریم این درخت، هوا ملایم است و کاملا میتوان با استراحت در آنجا ماند و حتی زمین زیر درخت ، خشک و بدون رطوبت است، ولی بقیه صحرا پراز برف است و سرمای کُشنده ای دارد. به هرحال شب را خدمت حضرت ولی عصر(عج) که با قرائتی متوجه شدم او حضرت بقیه الله(عج) است بیتوته کردم و آنچه لیاقت داشتم استفاده کنم از آن وجود مقدس استفاده کردم. صبح که طالع شد و نماز صبح را با آن حضرت خواندم ، آقا فرمودند:« هوا روشن شدبرویم» من گفتم:«اجازه بفرمایید من در خدمتتان همیشه باشم و با شما بیایم.» حضرت فرمودند:«تو نمیتوانی با من بیایی.» گفتم:«پس بعد از این کجا خدمتتان برسم؟؟» حضرت فرمودند:«من در این سفر دوبار تو را خواهم دید و من نزد تو می ایم. بار اول قم خواهد بود و مرتبه دوم نزدیک سبزوار تورا ملاقات میکنم.» ناگهان ان حضرت از نظرم غایب شد. من به شوق دیدار ان حضرت، تا قم سر از پا نشناختم و به راه ادامه دادم،تا آنکه پس از چندروز وارد قم شدم و سه روز برای زیارت حضرت معصومه(س) و وعده تشرف به محضر این حضرت در قم ماندم،ولی خدمت آن حضرت نرسیدم. از قم حرکت کردم و فوق العاده از این بی توفیقی و کم سعادتی متاثر بودم،تا آنکه پس از یکماه به نزدیک شهر سبزوار رسیدم. همینکه شهر سبزوار از دور معلوم شد باخود گفتم:«چرا خُلف وعده شد؟! منکه در قم آن حضرت را ندیدم،این هم شهر سبزوار باز هم خدمتش نرسیدم.» در همین فکرها بودم،که صدای پای اسبی شنیدم،برگشتم دیدم حضرت ولی عصر(عج) سوار بر اسبی هستند و بطرف من تشریف می اورند و به مجرد آنکه به ایشان چشمم افتاد ایستادند و بمن سلام کردند و من به ایشان عرض ارادت و ادب نمودم. گفتم آقا جان:«وعده فرموده بودید که در قم هم خدمتتان برسم،ولی موفق نشدم!» حضرت فرمود«محمدتقی! ما در فلان ساعت و فلان شب نزد تو امدیم، تو از حرم عمه ام حضرت معصومه(س) بیرون آمده بودی،زنی از اهل تهران از تو مسئله ای میپرسید،تو سرت را پایین انداخته بودی و جواب اورا میدادی،من در کنارت ایستاده بودم و تو به من توجه نکردی، من رفتم.» از منبع گنجینه دانشمندان پ.ن: امان از لحظه های غفلتی که مشغول گناهیم و آقا کنارمونه و بی توجهیم.😔💔 ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄