🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_سوم ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی ه
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_چهارم
✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش،
اون رو برای کمک وارد بازی کردم
و از دانیالو خانوادش گفتم...
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته،قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه،
هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی،با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره،
خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.
منظورش را درست متوجه نمیشدم.
- خب یعنی چی؟
یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش چیزی نمیگی؟
یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد:
- قاعدتا باید میپرسید.
پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من،مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو #داعش و تنها موندش شدم.
در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه،کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.
در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟
اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر میندازه.
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمن هایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود،به راحتی قبول کرد.
تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم،این نقشه برایم قابل قبول نبود.
- یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشتون بویی ببرن؟
اینکه شما از یان کمک خواستین؟
لبخندش عمیق شد و چالِ روی گونه اش عمیق تر:
- خب ما دقیقا هدفمون همین بود.
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش،
برای برگردوندن سارا به ایران مطلع شه.
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم!
چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟
مبهوت و پر سوال نگاهش کردم
و با تبسم ابرویی بالا داد:
- خب بله کاملا واضحه که گیج شدین.
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان،
شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید،میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.
غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما،ارنست رو به خاکمون میکشونیم.
پس بازی شروع شد.
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد...
به اینکه یه عاشق دلسوخته ست،که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره.
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد،میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.
بالاخره با تلاشهای یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود.
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن.
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش،
بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این #بیماری بود.
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانم باهام تماس گرفت.
وحشتناک بود،
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم،فکر میکردم.
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم😂
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست،
بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن.
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم!
- نکنه پروین هم نظامیه؟😳
خندید.
بلند و با صدا:
- نه بابا حاج خانم نظامی نیستن.
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟اسم چیست؟
مدام بحث را عوض میکرد.
بیچاره یانِ مهربان
دیوانه ترین روانشناس دنیا...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman