🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_سوم ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی ه
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_چهارم
✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش،
اون رو برای کمک وارد بازی کردم
و از دانیالو خانوادش گفتم...
و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته،قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه،
هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی،با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره،
خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید.
منظورش را درست متوجه نمیشدم.
- خب یعنی چی؟
یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش چیزی نمیگی؟
یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟
سری به نشانه ی تایید تکان داد:
- قاعدتا باید میپرسید.
پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.
اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من،مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو #داعش و تنها موندش شدم.
در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه،کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.
در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟
اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر میندازه.
از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمن هایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود،به راحتی قبول کرد.
تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم،این نقشه برایم قابل قبول نبود.
- یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشتون بویی ببرن؟
اینکه شما از یان کمک خواستین؟
لبخندش عمیق شد و چالِ روی گونه اش عمیق تر:
- خب ما دقیقا هدفمون همین بود.
اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش،
برای برگردوندن سارا به ایران مطلع شه.
اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم!
چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟
مبهوت و پر سوال نگاهش کردم
و با تبسم ابرویی بالا داد:
- خب بله کاملا واضحه که گیج شدین.
در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان،
شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.
اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن
که اگر هم دستشون به دانیال نرسید،میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.
و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.
غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما،ارنست رو به خاکمون میکشونیم.
پس بازی شروع شد.
یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد...
به اینکه یه عاشق دلسوخته ست،که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره.
حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد،میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.
بالاخره با تلاشهای یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین.
در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود.
و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن.
اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش،
بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این #بیماری بود.
اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانم باهام تماس گرفت.
وحشتناک بود،
اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم.
تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم،فکر میکردم.
اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم😂
ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست،
بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن.
دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم!
- نکنه پروین هم نظامیه؟😳
خندید.
بلند و با صدا:
- نه بابا حاج خانم نظامی نیستن.
حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟اسم چیست؟
مدام بحث را عوض میکرد.
بیچاره یانِ مهربان
دیوانه ترین روانشناس دنیا...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_شصت_و_سوم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ……………………………………………………… ﺭﻭﯼ ﮐ
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ .
_ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ؟
_ ﻧﻪ
_ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ
_ ﺍﺭﻩ
_ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
_ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻭﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﯿﻪ ؟ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
_ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ .
**
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ .
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻴﺎ ﺑﺸﻴﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ .
ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ .
_ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﻈﺮﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ، ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﺣﺎﻻ؟
_ ﺧﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﻱ .
_ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
_ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ . ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺟﻮﺟﻪ ﺟﺎﻥ
_ ﺟﻮﺟﻪ ﺧﻮﺩﺗﯽ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺍﯾﯿﻪ .
_ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﻻ . ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ .
ﮐﻮﺳﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
_ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺪ ﺯﻥ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ آﺥ آﺥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻼﺳﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺘﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﺖ.
.
.
.
ﺗﻮﻧﯿﮏ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺣﺮﯾﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺭﯾﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ .
_ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺴﭙﺮﻣﺖ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻭﺍﯼ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینبﺟﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﭼﺎﯾﯽ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ .
ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ، ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ..……
ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺸﮑﺮﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﻡ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﮐﻤﯽ ﮐﺞ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ .
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﺵ ﺑﮑﻨﻢ، ﯾﻪ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ، ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ .
_ ﻭﺍﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﻼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﺪﻡ ...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🆔 @emamzaman
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
#مهدی_شناسی 💛
#امام_زمانت_را_بشناس
#شش_ماه_پایانی 💚
#قسمت_شصت_و_چهارم ❤️
☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
۶. ندا های سه گانه
سه ندای آسمانی را همه در ماه رجب میشنوند:
▪️ندا ی اول: بدانید لعنت خدا شامل حال جمعیت ظالم و ستمکار میشود.
▫️ندای دوم: ای گروه مومنان قیامت (ظهور) نزدیک شده است.(۱)
▪️ندای سوم: بدن آشکار و نمایان ندا می دهد: بدانید که خداوند مهدی آل محمد را برای نابود کردن ستمگران برانگیخت و فرستاد.
🔹امام رضا (علیه السلام) طی حدیثی طولانی فرمودند:
ندایی می آید که هر دور و نزدیک آن را می شنود؛ برای مومنان رحمت و برای کافران عذاب است.
🔸حسن بن محبوب که راوی است می گوید، به حضرت عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت آن ندا چیست؟
🔹فرمودند :
سه ندا در رجب خواهد بود. اولین آنها چنین است: بدانید که لعنت خدا شامل ستمکاران میشود. و دومین آنها' ای گروه مومنین قیامت (ظهور) نزدیک شده است. و سومین: بدنی آشکارا در قرص خورشید مشاهده می شود که ندا در می دهد: خداوند فلان بن فلان را برای هلاکت و نابودی ستمکاران برانگیخته است. و در این زمان فرج و گشایش مومنین خواهد آمد.
و خداوند سینه های شان را شفا داده و سختی و غم و غصه را از قلب هایشان میزداید.(۲)
🔸قریب به این مضمون هم از امام باقر (علیه السلام) نقل شده است که فرمودند:
🔹خداوند تبارک و تعالی با پدیدآوردن این آیات انکار کنندگان را مبهوت و متحیر خواهد کرد.
🔸امام صادق (علیه السلام) چنین میفرمایند که:
🔹 سالی که در آن صیحه آسمانی واقع میشود پیش از آن آیه ای در رجب خواهد بود.
🔸 از ایشان پرسیدم: آن آیه چیست؟
🔹 فرمودند:
🔸چهرهای که در ماه نمایان می شود و دستی که آشکارا اشاره می کند و ندایی که از آسمان هر کس آن را به زبان خویش می شود.(۳)
🔹با توجه به آنچه گفته شد میتوانیم میان ندا و صیحه تفاوت قائل شویم، چرا که صیحه در ماه رمضان واقع میشود و به شکل ندای جبرئیل (علیه السلام) است در حالی که ندا های سه گانه در ماه رجب پدید می آیند و ندای چهارم در ماه محرم و روز ظهور حضرت خواهد بود و به خلاف ندا های چهارگانه در ماههای رجب و محرم. صیحه ماه رمضان در زمره علایم محتوم به شمار می آید.
🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷
(۱)سوره نجم آیه ۵
(۲)سوره شعرا آیه ۴
(۳)الغیبة نعمانی صفحه ۱۶۹،یوم الخلاص صفحه ۵۴۱
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_شصت_و_چهارم
*اخلاص*
✔️راوی:عباس هادي
🔸بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي براي ورزش يا مسابقات کشتي ميرفتم، هميشه با وضو بودم.
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه نمازي؟!
گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه، حال کسي را نگيرم!
🔸ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نميچرخيد. براي همين الگوئي براي تمام دوستان بود. حتي جائي که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد.
هر وقت ميديد بچه ها مشغول غيبت کسي هستند مرتب ميگفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض ميکرد.
هيچگاه از کسي بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهاي سخت مشغول ميکرد.
زماني هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اين کارها لازمه.
🔸شــهيد جعفر جنگروي تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشــتيم با بچه ها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و توي حال خودش بود!
وقتي بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش ميزند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار ميکني داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.
مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدمهائي که بغض کرده اند گفت: ســزاي چشمي که به نامحرم بيفته همينه.
آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معني دارد، ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آنها براي جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند.
🔸از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست بــا زني نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع)« :از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان نامحرم است.«
٭٭٭
🔸ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت ميداد. هميشــه دوســتان را به خانه دعوت ميکرد و غذا ميداد.
در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه ميکرد و کســاني که به ملاقاتش مي آمدند را ســر ســفره دعوت ميکرد و پذيرائي مي نمود و از اين کار هم بينهايت لذت می برد.
به دوستان ميگفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت است و...
🔸در هيئتها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي ميديد صاحبخانه براي پذيرائي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمانها و عزادارها غذا تهيه ميکرد.
ميگفت: مجلس امام حسين(ع)بايد از همه لحاظ كامل باشد.
🔸شبهاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه ميکرد.
پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت زهرا(س) ميرفتيم.
بچه هاي بســيج و هيئتي، هيچوقت آن دوران را فراموش نميکنند. هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني طولانی نشد!
يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا ميياري؟! از آموزش وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني!
نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله ام.
من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جائي که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_شصت_و_سوم با بالا رفتن از تپه؛
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_شصت_و_چهارم
مهیا سوار ماشین شد.
شهاب هم پشت فرمان نشست.
ـــ سید...
ـــ بله؟!
ــــ مامان و بابام فهمیدند؟!
شهاب ماشین را روشن کرد.
ـــ بله!متاسفانه الانم خونه ما منتظر هستند...
ــــ وای خدای من!
* ****
ــــ مریم مادر، زود آب قند رو بیار...
شهین خانم به سمت مهال خانم برگشت.
ــــ مهال جان! آروم باش توروخدا! دیدی که شهاب زنگ زد، گفت که پیداش کرده...
مهال خانم با پریشانی اشک هایش را پاک کرد.
ـــ پیداش نکرده؛ اینو میگید که آرومم کنید.
مریم، لیوان را به دست مادرش داد.
و با ناراحتی به مهال خانم خیره شد.
ــــ دخترم از تاریکی بیزاره خیلی میترسه... قربونت برم مادر!
شهین خانم سعی میکرد مهال خانم را آرام کند. مریم نگاهی به حیاط انداخت. محسن و پدرش و احمد آقا در حیاط نشسته بودند.
احمد آقا با ناراحتی سرش را پایین انداخته بود و در جواب حرف های محسن که چیزی را برایش توضیح می داد؛ سرش را تکان می داد.
مریم به در تکیه داد و چشمانش را بست.
از غروب که رسیده بودند، تا الان برایش اندازه صد سال طول کشیده بود.
با باز شدن در حیاط چشمانش را باز کرد و سریع به سمت در رفت.
با دیدن شهاب با خوشحالی داد زد:
ــــ اومدند!
اما با دیدن مهیا شل شد...
همه از دیدن دست گچ گرفته مهیا و پیشانی و لب زخمی مهیا شوکه شدند.
مهیا تحمل این نگاه ها را نداشت، پس سرش را پایین انداخت.
با صدای مهال خانم همه به خودشان آمدند.
ــــ مادر جان! چه به سر خودت آوردی؟!
به طرف مهیا رفت و او را محکم در آغوش گرفت. مهیا از درد چشمانش را بست .
شهاب که متوجه قضیه شد، به مهال خانم گفت:
ــــ خانم رضایی دستشون شکسته بهش فشار وارد نکنید.
مهال خانم سریع از مهیا جدا شد.
ــــ یا حسین! دستت چرا شکسته؟!
دستی به زخم پیشانی و لب مهیا کشید.
ـــ این زخم ها برا چیه؟!
با اشاره ی محمد آقا شهین خانم جلو آمد.
ـــ مهال جان بیا بریم تو! میبینی مهیا الان حالش خوب نیست؛ بزار استراحت کنه.
مهال خانم با کمک شهین خانم به داخل رفتند. احمد آقا جلوی دخترش ایستاد.
نگاهی به شهاب انداخت.
شهاب شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــــ شرمنده حاجی!
ــــ نه بابا...تقصیر آقا شهاب نیست! تقصیر منه! خودش گفت نرم پایین ولی من از اتوبوس پیاده شدم، بدون
اینکه به کسی بگم رفتم یه جا دیگه!
با سیلی که احمد آقا به مهیا زد، مهیا دیگر نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
محمد آقا به سمت احمد آقا آمد.
ـــ احمد آقا! صلوات بفرست... این چه کاریه؟!
محسن، سرش را پایین انداخت و به دست های مشت شده ی شهاب، خیره شد...
#ادامه_دارد....
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_شصت_و_سوم 🔹🔶🔹🔶🔹 استاد پناهیان: مودبانه سر نماز ایستادن، یعنی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_شصت_و_چهارم
استاد پناهیان؛
⭕همه اهل جهنم بوی بهشت به مشامشان میرسه به جز متکبرین ،
❌متکبرین تو جهنم هم بوی بهشت به مشامشون نمیرسه .
یه در جهنم داره فقط مخصوص متکبرین اونا جای ویژه جهنم میرن .
❌آقا میگه
بذار اول من به بچم اصول عقاید یاد بدم ،بعدا نماز خون میشه
🤔
صبر کن آقاااا
، شما از هفت سالگی اول بچه ت و وادار کن به نماز خوندن ، ✅🌺
نماز که خوند ، قلبش و عقلش سالم میشه ،
بعد تازه میتونه بفهمه این خدا یعنی چی ؟
✅🌺
میگه بچه که هنوز اصول عقاید زیاد نمیفهمه ☹️
✅ یه چیز مختصر میفهمه ، همون چیز مختصر کافیه
👈⭕فعلا باید تکبر از دلش بره ؛
رفقا اصل گرفتاری ما تکبر ماست در مقابل خدا ،
✅ اول بیاین این تکبر و بزنیم .
❌⭕❌
تکبر رو بزن تا نمازت خوب بشه
✅✅✅
ادامه دارد...
💐🍃همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است🍃💐
🆔 @EmamZaman