eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍ - حالا میدونست که ضربه ی سختی از این نخبه ی جدید الورود و ایرانی الاصل، که به نوعی پیشنهاد سازمان مجاهدین هم محسوب میشد،خورده و همین باعث شد تا بالا دستی های منافقین و داعش واسه پیدا کردن مقصر بین خودشون،مثل سگ و گربه به جون هم بیوفتن. بی خبر از وجود یک رابط تو زنجیره ی اصلی خودشون و چیتی حاوی اسرار سِری،در دست ما. حالم زیاد خوب نبود. عجولانه سوالم را پرسیدم: - اما این امکان نداره چون عثمان و صوفی مدام اسم اون رابط رو ازتون میپرسیدن و... به میان حرفم پرید: - صبر کنید چقدر عجله دارید؟😄 بله اونا دنبال رابط بودن. اصلا دلیل همه ی اتفاقها رسیدن به اون رابط بود و اِلا عملا کشتن دانیال یا من،سودی جز صرف هزینه و وقت براشون نداشت. چون عملیاتی که نباید لو میرفت رفته بود و اونا انقدر بیکار نیستن که بخوان از یه خائن انتقام بگیرن اما... اما وقتی تعدادی از مهره های اصلیشون تو ایران دستگیر شدن،اونا به این نتیجه رسیدن که جریان باید فراتر از دانیال باشه و فردی درست در هسته اصلی داره یه سری از اطلاعاتو لو میده. چون دسترسی به اسمای اون افراد برای کسی مث دانیال غیر ممکن بود. اونا با یه تحقیق گسترده به این نتیجه میرسن که یک رابط تو زنجیره ی اصلیشون وجود داره که مطمئنا دانیال از هویتش باخبره، بی اطلاع از اینکه روح برادرتون هم از ماهیت اون رابط خبر نداشت. پس باید دانیالو پیدا میکردن و تو اولین قدم سعی کردن تا به شما نزدیک بشن، البته از در دوستی! چون فکر میکردن که شما حتما از دانیال خبر دارین، اما تیرشون به سنگ خورد آخه فهمیدن بی خبرتر از خودشون،خانوادش هستن. اما پیدا کردن اون رابط براشون از هر چیزی مهمتر بود،به همین دلیل عثمان به عنوان یه دوست خوب و مهربون کنارتون موند و ازتون در برابر مشکلات و حتی صوفی هم مراقبت کرد. کسی که چهره ی دوست داشتنی و همیشه نگرانش باعث شد تا وارد خونه و حریم خصوصیتون بشه و حتی به عنوان یه سینه چاک بهتون پیشنهاد بده. اونا مطمئن بودن که بالاخره دانیال سراغتون میاد و اگه عثمان بتونه اعتمادتونو جلب کنه،خیلی راهت میتونن، گیرش بندازن. اما بدخلقی و یه دندگی تون مدام کارو برای عثمان و بالادستی هاش سخت و سختتر میکرد. ناگهان خندید و دستش را روی گونه اش گذاشت: - البته شانس با عثمان یار بود،آخه نفهمید که چه دست سنگینی دارین،ماشالله😂 منظورش آن سیلی بود که در باغ به صورتش زدم. عثمان نفهید اما من طعم دست سنگین و بی رحمش را چشیده بودم. خجالت کشیدم... فقط سیلی نبود،یک بریدگی عمیق هم روی سینه اش به یادگار گذاشته بودم و او محجوبانه آن را به یاد نمی آورد.. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_هشتم به روایت زینب ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ مامان_ زینب بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه? یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. . . . کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. . . . همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم…… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *تابستان شصت و يك* ✔️راوی:مرتضي پارسائيان 🔸ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد. ٭٭٭ 🔸بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم. گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم. گفت: نه،كار خودمه. بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت از ساختمان خارج شود. پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟ گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كار او را انجام دادم. پرسيدم: از بچه هاي جبهه است!؟ گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم. بعد ادامه داد: آدم هر كاري كه ميتواند بايد براي بنده هاي خدا انجام دهد. مخصوصًا اين مردم خوبي كه داريم. هر كاري كه از ما ساخته است. بايد برايشان انجام دهيم. نشنيدي كه حضرت امام فرمودند: »مردم ولي نعمت ما هستند.« ٭٭٭ 🔸ابراهيم را در محل همه ميشناختند. هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش ميشد. هميشــه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند، قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر ميزدند. يك روز صبح امام جماعت مســجد محمديه(شــهدا) نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند. وقتي حاج آقا مطلع شــد خيلي خوشحال شــد و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار ميكردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم. ٭٭٭ 🔸ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_پنجاه_و_هشتم مریم با دیدن شهاب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ___خیلی ممنون هم بابت عکسا هم بابت اینکه به مریم نگفتید اگه مریم میفهمید کشتنم حتمی بود . ــــ خواهش میکنم ولی لطفا دیگه از این کارای خطرناڪ نڪنید . مهیا سرجایش برگشت نگاهش را به بیرون دوخت شخصیت شهاب برایش جالب بود دوست داشت بیشتر در موردش بداند. احساس عجیبی نسبت به شهاب داشت. از اولین برخورشان تا آخرین اتفاق که چند ساعت پیش بود مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت . نگاهی به شهاب انداخت که مشغول بیسیم زدن بود . هوا تاریک شده بود. به خاطر اینکه دیر از شلمچه حرکت کرده بودند دیرتر به پادگان رسیدند موقع رسیدن همه خواب بودند با ایستادن ماشین، مهیا نگاهی به اطرافش انداخت. ـــ سید رسیدیم ـــ بیدارید شما ؟؟ ـــ بله ـــ بله رسیدیم بی زحمت همه رو بیدار کنید . ـــ حتما مهیا خودش نمی دانست چرا اینقدر مودب شده بود. همه دختر ها رو بیدار کرد پیاده شدند. خادم ها برایشان اسپند دود کرده بودند .بعد از اینکه به صف شدند مریم همه خوابگاه ها را بین دانش آموزان تقسیم کرد. دختر ها به سمت خوابگاه شهید جهان آرا رفتند. خوابگاه بزرگی بود و همه دانش آموزان در حال ورجه ورجه کردن بودند . نرجس و سارا تخت های بالا را انتخاب کردند .مهیا و مریم هم وسایلشان را روی تخت های پایین گذاشتند. بعد نماز و شام همه برای شرکت در رزمایش آماده شدند. چون هوا سرد بود همه با خود پتو برده بودند. سرو صدای دخترا تمام محل رزمایش را فرا گرفت .با شروع رزمایش و صحبت های مجری همه ساکت شدند. رزمایش بسیار عالی بود. و توانست اشک همه را دربیاورد. بعد از رزمایش شهاب به دانش آموزان تا یک ساعت اجازه داد که در محوطه باشند تا بعد از همه به خوابگاه بروند . شهاب توی اتاق دراز کشیده بود که محسن کنارش نشست . ــــ چته؟ ـــ هیچی خسته ام ـــ راستی فک نکن ندونستم برا چی رفتی عکس گرفتی . ـــ خب بهت گفتم برا چی. ـــ قضیه شناسایی نبود دختره ازت خواست عکس بگیری نه ؟ شهاب تا خواست انکار کنه محسن انگشتش را به علامت تهدید جلویش تکان داد . ــــ انکار نکن شهاب سرش را تکان داد ــــ آره اون ازم خواست محسن لبخندی زد 😊 ــــ خبریه شهاب؟؟چفیه با ارزشتو میدی بهش.به خاطرش میری وسط میدون مین . شهاب نگذاشت محسن ادامه بدهد ــــ اِدرست نیست پشت سر دختر از این حرفا گفته بشه . ـــ ما که چیزی نگفتیم فقط گفتیم اینقدر با خودت درگیر نباش آسون بگیر .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم #قسمت_پنجاه_و_هشتم استاد پناهیان؛ چرا خانواده ها از هم پاشیده شده ؟
استاد پناهیان: تو نقلا هست که وقتی در شام اسیرا رو آوردند پیش یزید ، یکیشون گزارش داد ، صدا زد یزید هر چی این بچه های حسین و زدیم ، ▪هیچکدومشون یه حرف ناسزا به ما نزدند ، یه بی ادبی نکردند ، 😭😔 ✅ ادب مال ماست ، ادب مال وقتیه که انسان کم میاره ، با ادب قشنگ برخورد میکنه ، مگه هر کی هر چی دلش خواست باید انجام بده ؟ ✅🌺 اگر بچه من از دبیرستان اومد بیرون ، از راهنمایی اومد بیرون ، یه دفعه ای جلوی ننه باباش وایساد، گفت : دلم میخواد ، معلومه که آموزش و پرورش ما کارش خرابه ، بچه رو چرا بی ادب کردی ؟ ❓❗❓ ❌من به مسئولین آموزش و پرورش عرض کردم . شما نمیخاد به بچه من نماز خوندن یاد بدین . ⭕شما نمیخواد خدا و پیغمبر به بچه یاد بدین ، ✅به بچه من ادب یاد بدین . بگید انسان است و مخالفت با هوای نفس کردن . برای اینکه انسان رفتاری رو انجام بده همیشه نباید دل به خواهی هاشو وسط بیاره . ❌⭕ ادب کنترل کننده هوای نفسه یه مدت ادب و رعایت کن تا بتونی نماز مودبانه بخونی ☝️✅ امتحان کن 👌👌 💐🍃همانا برترین ‌کارها،کار‌ برای ‌امام ‌زمان است🍃💐 🆔 @EmamZaman