eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هفتم ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه
🎉🍃💖 🍃💖 💖 ✍پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقام بچگانه. صوفی به سمتم آمد - تو پالتوش یه ردیاب بود. اونو خوب چک کردین؟ با تایید عثمان،مرا کشان کشان به سمت یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تنگ کرده بود. با باز شدن در،به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرط درد،مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد.فریادش زنگ شد در گوشهایم. - احمق این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام😡 درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود... حسام غرق در خون و بیهوش. در گوشهٔ اتاق قلبم تیر کشید. اینان از کفتار هم بدتر بودند. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد - من کارمو بلدم اینجام نیومدیم واسه تفریح. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم ولی زیادی بد قلقه. خب بچه ها هم حوصلشون سر رفت. باورم نمیشد آن عثمان مظلومو مهربان،تا این حد وحشی باشد. صوفی در چشمانم زل زد - دعا کن دانیال کله خری نکنه در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدانستم،حداقل دیگر دشمن نیست. درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز،خود را به حسام غرق خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم،چندین بار،مرگش با آن همه زخم،دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حس اطمینان در میان آن همه گرگ بود، پس باید می ماند. با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم،با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش - حسام..حسااااام نفسم حبس شد. چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلندشد - نه نخواب خواهش میکنم حسام. من میترسم لبخند زد،از همان لبخندهای مخصوص خودش خون دلمه بسته روی گونه اش اذیتم میکرد. رد قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. - اینجا چه خبره؟دانیال کجاست؟ و در جواب،باز هم فقط لبخند زد. چشمانش نای ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم. ناگهان درد هیولا شد،لگدم کرد مار شدم و در خود پیچیدم به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده،ناله میکردم. میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ای به نام دانیال نشأت میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود. حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود - طاقت بیار همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته فریاد زدم - بگو،بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چیکار دارن؟برادرم کجاست؟ لبش را به گوشم نزدیک کرد،و صدایی که به زور شنیدم - اینجا پر دوربینه،دارن مارو میبینن. منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان،جان دادنمان را تماشا میکردند؟ دلیلش چه بود؟ جیغ زدم. _ درد..درد دارم.. دا..دانیااال همتون گم شید از زندگیمون بیرون. گم شید آشغالا چرا دست از سرمون برنمیدارید؟😭 برادر من کجاست؟ اصلا زندست؟ صدای بی حال حسام را شنیدم - آروم باش همه چی درست میشه. دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم صوفی،عثمان و یا حسام؟ تمام نقش ها،جایگاهشان عوض شده بود. صوفیِ مظلوم،ظالم عثمان مهربان،حیوان و حسام خانه خراب کن،آرامش محض... حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه؟صدای بریده بریده و بی حال حسام بلند شد. با موجی کم جان، میخواند. نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد،حکم مسکن را میافت. دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجال نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که در اتاق با ضربی محکم باز شد. عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباس حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار،نشاند. - ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم. مثل آدم،یا اسم اون رابط که تو سازمان،اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟ حسام خندید - شمارو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم،بازم میگم..من.. نِ .. می.. دو.. نم .. بفهم من نمیدونم. نه اسم اون رابطو نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه... ⏪ ... نویسنده این متن: 📝 @emamzaman
❤️ ❤️ ❤️🏴🏴🏴❤️ ◾️در حدیث دیگری از امام باقر(علیه السلام)هم چنین آمده است: ◾️علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من فرمودند: ◾️درگیری دو سپاه در شام یکی از آیات الهی است. ◾️از ایشان پرسیدم: چه آیه ای یا امیرالمومنین؟ ◾️ فرمودند: ◾️لرزش شدید در شام به وجود می آید(۱) و بیش از صد هزار نفر کشته می شوند که این جریان را خداوند ماه رحمت و آرامش مومنین و عذاب کافران قرار می‌دهد، وقتی چنین شد به سوارانی بنگرید که مرکب های( یابو) سیاه و سفید گوش و دم بریده و پرچم‌های زرد دارند. هرکه را از مغرب تا شام که در مسیرشان باشد می کشند این جریان در زمان بی تابی و اندوه شدید و مرگ سرخ رخ می‌دهد. پس از آن منتظر فرو رفتن قریه و روستایی در دمشق باشد که به آن مرمرسا(۲) گفته می شود و سپس پسر هند جگر خوار از وادی یابس( دره بی آب و علف) شورش می کند. تا اینکه بر منبر دمشق قرار بگیرد،گ. وقتی چنین شد منتظر خروج و قیام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)باشید.(۳) ◾️این حدیث آغاز حرکت سفیانی را به خوبی ترسیم می‌کند شاید بهترین تحلیل را از فعالیت‌های سفیانی و مصیبت ها و سختی هایی که جامعه اسلامی بدان مبتلا می‌شود علامه شهید سید محمد صادق صدر ارائه کرده باشد که متن سخنان ایشان را با اندکی دخل و تصرف در قسمت بعد خواهیم آورد... ❤️🏴❤️🏴❤️🏴❤️ 📚(۱)شاید اشاره به زمین لرزه های مورد بحث مان باشد (۲)در اکثر روایات حرستا (۳)الغیبة نعمانی، صفحه ۲۰۶ ،الغیبة شیخ طوسی، صفحه ۲۷۷ ،بحار الانوار ،جلد ۵۲ ،صفحه ۲۵۳ ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *نارنجک* ✔️راوی:علي مقدم 🔸قبل از عمليات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگي بهتر، بين فرماندهان سپاه و ارتش جلسه اي در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهيم و ســه نفر از فرماندهان ارتش وســه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشــتند. تعدادي از بچه ها هم در داخل حياط مشغول آموزش نظامي بودند. 🔸اواسط جلسه بود، همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق يك نارنجک به داخل پرت شد! دقيقًا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پريد. همينطور كه كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بين دستانم قرار دادم و به سمت ديوار چمباتمه زدم! براي لحظاتي نَفس در ســينه ام حبس شــد! بقيه هم ماننــد من، هر يك به گوشه اي خزيدند. لحظات به سختي ميگذشت، اما صداي انفجار نيامد! خيلي آرام چشمانم را باز كردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه كردم. صحنه اي كه ميديدم باور کردنی نبود! آرام دستانم را از روي سرم برداشتم. ســرم را بالا آوردم و با چشماني كه از تعجب بزرگ شده بود😳 گفتم: آقا ابرام...! بقيه هم يك يك از گوشه وكنار اتاق سرهايشان را بلند كردند. همه با رنگ پريده وسط اتاق را نگاه ميكردند. صحنه بســيار عجيبي بود. در حالي كه همه ما به گوشــه وكنار اتاق خزيده بوديم، ابراهيم روي نارنجك خوابيده بود! 🔸در همين حين مسئول آموزش وارد اتاق شد. با كلي معذرت خواهي گفت: خيلي شرمنده ام، اين نارنجك آموزشي بود، اشتباهي افتاد داخل اتاق! ابراهيم از روي نارنجك بلند شــد، در حالي كه تا آن موقع كه ســال اول جنگ بود، چنين اتفاقي براي هيچ يك از بچه ها نيفتاده بود. گوئی اين نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجراي نارنجك، زبان به زبان بين بچه ها ميچرخيد. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
💠 امام زمان (عج)💠
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهل_و_هفتم مداحی تمام شد مهیا ا
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 چند روز از آن روز می گذشت در این چند روز اتفاقات جدیدی برای مهیا افتاد. اتفاقاتی که او احساس می کرد آرامش را به زندگیش باز گردانده اما روزی این چیز ها برایش کابوس بودند بعد آن روز مریم چند باری به خانه شان آمده بود و ساعاتی را کنار هم می گذراندن. امروز کلاس داشت .نازی از شمال برگشته بود و قرار گذاشته بودند بعد کلاس همدیگر را در آلاچیق دانشگاه ببینند. مهیا با دیدن دخترا برایشان دست تکان داد به سمتشان رفت لبخندی زد و با صدای بلندی سلام کرد . ــــ به به سلام دخیا اما با دیدن قیافه ی عصبی نازی صحبتی نکرد ــــ چی شده ؟ به زهرا اشاره کرد ـــ تو چرا قیافت این شکلیه ؟ ـــ م من چیزیم نیست فقط. نازی با عصبانیت ایستاد ـــ نه زهرا تو چیزی نگو من بزار بگم مهیا خانم تو این چند روزو کجا بودی چیکار می کردی ؟آها حسنات جمع می کردی ؟ بعد به زهرا اشاره کرد و ادامه داد ــــ این ساده ی نفهمو هم دنبال خودت ڪشوندی که چه ؟ مهیا نگاهی انداخت به زهرا که از توهینی که نازی به او کرده بود ناراحت سرش را پایین انداخته بود. ــــ درست صحبت کن نازی ـــ جمع کن برا من آدم شده "درست صحبت کن " مغنعه اش را با تمسخر جلو آورد ــــ برا من مغنعه میاره جلو. دستش را جلو آورد تا مغنعه مهیارا عقب بکشد که مهیا دستش را کنار زد ــــ چیکار میکنی نازی تموم کن این مسخره بازیارو نازی خنده ی عصبی کرد ـــــ ببین کی از مسخره بازی حرف میزنه دو روز میری خونه حاج مهدوی چیکار چیه هوا برت داشته برا پسرش بگیرنت آخه بدبخت توی خرابو کی میاد بگیره ؟ با سیلی ڪه روی صورت نازی نشست نگذاشت ڪه صحبت هایش را ادامه بدهد همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند مهیا که از عصبانیت می لرزید انگشتش را به علامت تهدید جلوی صودت نازی تکان داد. ــــ یه بار دیگه دهنتو باز کردی این چرت و پرتارو گفتی به جای سیلی یه چیز بدتری میبینی فهمیدی؟ کیفش را برداشت و به طرف خروجی رفت نازی دستی بر روی گونش کشید و فریاد زد ــــ تاوان این ڪارتو میدی عوضی خیلی ازت بدم میاد. مهیا بدون اینکه جوابش را بدهد از دانشگاه خارج شد. از عصبانیت دستانش می لرزید و نمی توانست ڪنترلشان ڪند احتیاج به آرامش داشت گوشیش را از کیفش درآورد و شماره مریم را گرفت. ـــ جانم مهیا . ـــ مریم کجایی؟ ـــ خونه چیزی شده چرا صدات اینطوریه؟ ـــ دارم میام پیشت. ـــ باشه. گوشیش را در کیفش انداخت با صدای بوق ماشینی سرش را برگرداند مهران صولتی بود ــــ مهیا خانم مهیا خانم مهیا بی حوصله نگاهی به داخل ماشین انداخت ــــ بله ـــ بفرمایید برسونمتون ـــ خیلی ممنون خودم میرم به مسیرش ادامه داد ولی مهران پروتر از اونی بود که فکرش را می کرد. ـــ مهیا خانم بفرمایید به عنوان یه همکلاسی می خوام برسونمتون بهم اعتماد کنید. ـــ بحث اعتماد نیست ـــ پس چی ؟بفرمایید دیگه . مهیا دیگه حوصله تعارف زیاد را نداشت هوا هم بارانی بود سوار ماشین شد . ـــ کجا می رید ؟ ـــ طالقانی برای چند دقیقه ماشین را سکوت فرا گرفت که مهران تحمل نکرد و سکوت را شکست. ـــ یعنی اینقدر بد افتادید که تا الان جاش مونده؟ مهیا گنگ نگاهش کرد که مهران به پیشانی اش اشاره کرد . مهیا دستی به پیشانی اش کشید ــــ آها.نه این واسه یه اتفاق دیگه است. مهران سرش را تکان داد ــــ ببخشید من یکم کنجکاو شدم میشه سوالمو جواب بدید؟ ـــ اگه بتونم جواب میدم . با ابرو به زخم مهیا اشاره کرد ـــ برا کدوم اتفاق بود؟ مهیا جوابش را نداد . ــــ جواب ندادید. ــــ گفتم اگه بتونم جواب میدم. نگاهش به سمت بیرون معطوف کرد. گوشیش زنگ خورد بعد گشتن تو کیفش پیدایش کرد. ـــ جانم مریم. ــــ کجایی؟ ـــ نزدیکم. ــــ باشه منتظرم. ــــ آقای صولتی همینجا پیاده میشم . ــــ بزارید برسونمتون تا خونه. ــــ نه همین جا پیاده میشم. موقع پیاده شدن، مهران مهیا را صدا کرد ــــ بله ــــ منو صولتی صدا نکنید همون مهران بهتره. مهیا در را بست و یکم به طرف ماشین خم شد. ـــ منم مهیا خانم صدا نکنید. لبخندی روی لب های مهران نشست. مهیا پوزخندی زد ـــ خانم رضایی صدا کنید بهتره. به طرف کوچه راه افتاد ــــ پسره ی بی شعور جلوی در خانه ی مریم ایستاد زنگ اف اف را را زد . ـــ بیا تو در با صدای تیکی باز شد. در را باز کرد و وارد حیاط شد. نگاهی به حیاط سرسبز و با صفای حاج آقا مهدوی انداخت عاشق اینجا بود... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💠 امام زمان (عج)💠
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_چهل_هفتم 🖇 ✨ #وصیت_نامه💌 (هادي با اينكه سه ماه در منا
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 (پایان)🖇 🥀 🏴 خبر پيدا شدن پيكر هادي درست زماني پخش شد كه قرار بود شب جمعه، يعني شب اول ايام فاطميه در مسجد موسي ابن جعفر (علیه اسلام) تهران براي او مراسم برگزار شود. همزمان با مراسم اعلام شد كه امروز پنجشنبه، براي شهيد هادي ذوالفقاري چهار مراسم تشييع برگزار شده! هادي وصيت کرده بود پيکرش را در سامرا، کاظمين، کربلا و نجف طواف دهند. اين وصيت بعيد بود اجرا شود؛ زيرا عراقي ها شهداي خود را فقط به يکي از حرمين مي برند و بعد دفن مي كنند. اما درباره ي هادي باز هم شرايط تغيير کرد، ابتدا پيكر او را به سامرا و بعد به کاظمين بردند. سپس در کربلا و بين الحرمين پيکر او تشييع شد. بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلي برگزار شد. در همه ي حرم ها نيز برايش نماز خواندند! پرچم زيباي ايران نيز بر روي پيكر اين شهيد، حرف هاي زيادي با خود داشت. اينكه مردم ما، برادران شيعه خود را رها نمي كنند. تشييع هادي در نجف بسيار با شكوه بود. چنين جمعيتي حتي در تشييع علما و فرماندهان ديده نشده بود. مرحوم آيت الله آصفي (نماينده ي مقام معظم رهبري) هم در نجف بر پيکر هادي نماز خواند. در آخر هم همه ي جمعيتي که براي تشييع پيکر هادي آمده بودند براي تدفين به سمت وادي السلام رفتند. مي گويند عراقي ها در نجف براي شهداي خودشان تشييع خوبي در حرم ها راه مي اندازند، ولي بعد از آنکه مي خواهند شهيد را دفن کنند، همه مي روند و فقط چند نفر مي مانند. ولي در تشييع پيکر هادي همه چيز فرق کرد. صدها نفر وارد وادي السلام شدند. خود عراقي ها هم از شرکت چنين جمعيتي در مراسم تدفين شهيد تعجب کرده بودند و مي گفتند اين شهيد استثنايي است. اما نكته ي ديگر اينكه قطعه ي شهداي عراق در نجف از حرم حضرت امير (علیه اسلام) فااصله ي بسياري دارد اما مزار هادي به حرم حضرت علي (علیه اسلام) بسيار نزديک است. اين قبر متعلق به يکي از دوستان هادي بود كه او هم قبر را براي مادرش در نظر داشت، اما هادي قبل از اعزام با او صحبت كرد. او هم مادرش را راضي نمود تا مزار را براي هادي قرار دهد. يكي از دوستانش مي گفت: هادي در اين روزهاي آخر، بيشتر شب ها و سحرها بر سر مزاري که براي خودش در نظر گرفته بود حاضر مي شد و دعا و نماز مي خواند. دست آخر درست در شب جمعه و شب اول فاطميه، در همان مزار (كمي جلوتر از قبر عالمه سيد علي قاضي) به خاک سپرده شد. شهيد ذوالفقاري وصيت هاي عجيبي براي تدفين داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همه اش تحقق يافت. او وصيت کرده بود قبر مرا سياهي بزنيد و بعد مرا در آن دفن کنيد! اما امکانش نبود، قبرهاي نجف به شکلي است که ماسه هاي سستي دارد. ممکن است خيلي ساده فرو بريزد. هادي در معرکه شهيد شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سياهي تهيه کرده بود که خيلي ناگهاني پيکرش را در ميان آن پرچم پيچيدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سياه و وصيت شهيد عملي شد. به گفته ي دوستانش يک شال «يا فاطمـه الزهرا (علیها السلام)» هم بود که آن را روي صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالاي سنگ لحد شهيد نوشتند: يا زهرا (علیها السلام) اما همه ي دوستان و آشنايان بر اين باورند که شايد علت اين مفقوديت ارادت ويژه ي شهيد به حضرت زهرا (علیها السلام) بوده. چون وقتي پيکر او با اين تأخير چندروزه پيدا شد، آغاز ايام فاطميه بود. شبي که او به خاک سپرده شد شب اول فاطميه بود. دوستانش مي گويند بعد از شهادت هادي وقتي به خانه اش رفتيم ديديم حتي سجاده اش پهن بوده است. انگار که او بعد از نماز براي رفتن و جنگيدن به قدر سجاده جمع کردني هم درنگ نکرده است. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید محمد هادی ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🌼🌤همانا برترین کارها کار برای امام زمان است🌤🌼 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸