eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_چهارم ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. پس کلاه گلدار
💕🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺮﯼ ﺭﺍﻩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﮐﻮﯾﺮ ﺑﻮﺩﻡ. ﮐﺎﺵ ﺩﻧﯿﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﺪ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭﺩ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺍﯾ ﺑﯽ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﭼﻨﮕﺎﻝ ﮐﺸﯿﺪ. ﺳﺮﻡ ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ... ﺣﺴﺎﻡ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﻥ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ؟ ﺣﺘﯽ ﺗﻤﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ... ﺣﺴﺎﻡ،ﺣﺴﺎﻡ،ﺣﺴﺎﻡ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ... ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﺩ،ﻓﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﻫﺪ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ. ﺻﺪﺍﯼ ﯾﺎﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﯽ ﺣﺴﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻂ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﮐﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﻐﻤﺎ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ محض ﺷﮑﻨﺠﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ. ﮐﻼﻫﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ،ﻋﻄﺮ ﺑﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺑﻪ ﻭﺿﻮﺡ ﺩﺭ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺣﺴﺎﻡ ﺍﺯ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﺩﺭﺏ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻬﺎﯾﻢ. ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﭼﺮﺧﯿﺪﻡ،ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﯼ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺻﺎﺩﺭﺵ ﮐﺮﺩﻡ. ﺳﯿﻨﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﭼﺎﯼ،ﻧﺎﻥ،ﭘﻨﯿﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻣﯿﺰ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼِ ﭘﺎﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. - ﺣﺎﺝ ﺧﺎنم ﻣﯿﮕﻦ ﺍﻋﺘﺼﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﻈﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻟﻘﻤﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ. ﭘﻨﺞ ﻟﻘﻤﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ چای ﺷﮑﺮ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺶ،ﻗﺎﺷﻖ ﻇﺮﯾﻒ ﭼﺎﯼ ﺧﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻥ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ،ﺩﺭﻭﻥ ﻧﻌﻠﺒﮑﯽ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﭼﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺲ ﻣﻠﺲ ﺭﺍ ﭼﺮﺍ... - ﻣﻦ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ.ﺟﻤﻌﺶ ﮐﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ - ﻣﺘﻨﻔﺮﯾﻦ؟ ﯾﺎﺍﺍﺍ ﺍﺯﺵ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪ؟ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯾﻢ ﮔﺮﻩ ﺧﻮﺭﺩ. - ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ؟ﺍﺯ ﭼﯽ؟ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯽ؟ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺶ ﭘﺮ ﺭﻧﮕﺘﺮ ﺷﺪ - ﺍﻭﻫﻮﻡ.ﺁﺧﻪ ﻣﺎ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩم. ﺍﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻠﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﭼﺎﯼ،ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺩﺍﻧﯿﺎﻝ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ،ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺱ... ﺗﺮﺱ ﮐﺠﺎﯼ ﮐﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ؟ - ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﻧﻤﯿﺘﺮﺳﻢ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺶ کشید. ﻟﺒﺎﻧﺶ را ﮐﻤﯽ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ. - ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﮐﻪ ﻧﻪ،ﺍﻣﺎﺍﺍ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮﻥ ﭼﯽ؟ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ؟ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ؟ - ﻧﻪ،ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺭﻡ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﻢ، ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ - ﺍﺯ ﻧﻈﺮﻣﻦ ﻧﻔﺮﺕ،ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺮﺱ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪست. ﺗﺮﺱ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻔﺖ ﭘﺎ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻄﺶ،ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺴﺶ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﯾﯽ ﻣﯿﺸﻪ. ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ،ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭ ﮐﻤﺮ ﻫﻤﺘﺶ ﺑﺮﺍﯼ ناﺑﻮﺩﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ. ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ - ﮔﺎﻫﯽ،ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﺎ ﺷﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻥ. ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ،ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺷﻮﻧﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ... ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺶ ﻋﺠﯿﺐ،ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺑﻮﺩ. ﻧﻔﺴﯽ ﻋﻤﯿﻖ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺑﻪ ﺁﻩ ﻧﺒﻮﺩ - ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﺪﺍ،ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮد ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺭﻩ. ﺷﺎﯾﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ.ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻃﻌﻢ ﺧﺪﺍ،ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺰﻩ ﯼ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ. ﺳﯿﻨﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ - ﺧﺐ،ﭘﺮﻭﯾﻦ ﺧﺎنم ﻣﻨﺘﻈﺮﻥ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﺧﺎﻟﯽ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻮﻥ ﺑﺪم. ﻟﻘﻤﻪ ﺍﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ. ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ؟ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺶ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﻔﺘﻢ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺍﺵ ﻋﻤﯿﻖﺗﺮ ﺷﺪ. ﺟﺮﻋﻪ ای ﻧﻮﺷﯿﺪﻡ. ﻣﺰﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ،ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺣﺴﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻡ ﺩﺭ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﭼﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻃﻌﻢ خدا می داد. ... 📝 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهل_و_چهارم _ ﻋﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ* ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻣﺎﺩﺱ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﺭﻩ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ . ﺍﯾﻨﻢ ﻟﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ . ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﺭﻓﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ . _ ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ با ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻫﯿﺌﺖ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﭙﺮﺱ . ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﻫﺴﺘﻦ ، ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﻨﯿﺪ . ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭ ﺑﻨﺮﺍ . . . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ . _ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ _ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻓﺎﺕ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻨﺴﻔﺮﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻠﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻧﺎ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﯾﺪﯾﻮ ﭘﻠﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺳﺮﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﮔﻨﮕﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭘﺲ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ؟ ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ “ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ” ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺘﺮﮐﯿﺪﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ . _ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﭼﯽ؟ _ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮﻥ . ﺗﻮﻫﻢ ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺨﯿﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﻨﺎﺳﯿﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺸﺶ . ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﭘﺎﯾﯿﻨﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺘﻪ؟ _ ﺩﺍﺩﺍﺵ …… ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ..…… ﮐﺘﺎﺑﻮ ..… ﻫﻬﻬﻪ .… ﺑﺮﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻼ ﺗﺮﻭﺭ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺷﺪ ، ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺑﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻟﺶ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ ... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " *ورزش باستانی (بخش اول) ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت. 🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود. او زورخانه اي نزديک دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را میفرستاد وسط گود، او هم در يك دور ورزش، معمولاً يك سوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. 🔸از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب ميرسيد، بچه ها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت. 🔸فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🔸با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. 🔸خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد. 🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده. 🔸برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسل اي که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ٭٭٭ 🔸بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. 🔸يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دينم نميدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟! گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهاي يزيد ميگفت. 🔸اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحش هاي ناجور به يزيد ميداد!! ابراهيم داشتب با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. 🔸دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.او يکي ازبچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . 🔸ما هم با تعجب نگاهش ميکرديم. با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين . 🔸ياد حديث (ص) به (ع) افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است.» ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💓💓💓 💓💓 💓 #رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " (بخش دوم و آخر) 🔸از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود که بچه ها به صورت گروهــي به زورخانه هاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش مي کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانه اي درکرج رفتيم. 🔸آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانه اي بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسي توجه نميکرد. پيرمردي در بالای ســكو نشســته بود و به ورزش بچه ها نگاه ميکرد. پيش من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب 😳گفتم: چطور مگه!؟ گفت: من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا الان هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا شنا! تو رو خدا بيارش بالا الان حالش به هم ميخوره. 🔸 وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصلا احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته! البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت: بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن. 🔸ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي بچه ها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه. ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من اگر جلوي ديگران ورزش هاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم ميشوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و اين کار اشتباه است. 🔸بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد. اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش ميکرد. .... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_چهل_و_چهارم همه از حجاب مهیا تع
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا سرش را بلند ڪرد با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی" گفت استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا تنها به این فکر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چه می کردند سوسن خانم به طرف مهیا آمد و او را کنار زد ـــ برو اینور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش آمد ـــ خوبم عمه چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت ـــ ببخشید اصلا ندیدمتون ـــ چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم : ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو. بذار خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد ـــ چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده .مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت ـــ نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود تو خیابون ــــ سوسن بسه این چه حرفیه ـــ بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه آخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه به او توهین شده بغض تو گلویش مانع راحت نفس ڪشیدنش می شود همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم به خودش آمد به طرف سوسن خانم رفت ـــ این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش را پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی توانست اعتراضی بکند. مهیا دیگر نمی توانست این همه تحقیر را تحمل کند پالتوی مشکیش را از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت. مریم و شهین خانم دنبالش آمدند و از او خواستند که نرود اما فایده ای نداشت مهیا تند تند در کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هایش را بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن را برایش سخت ڪرده بود آرام قدم برداشت و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا را که مشغول پخش چایی بین خانم ها بودند را دید خودش را پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها او را نبینند. دوست داشت الان تنها بماند . با دیدن کنجی یاد آن شب افتاد آنجا دقیقا همان جایی بود که آن شب که به هیئت آمده بود ایستاده بود . به طرف آن کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی کردن.... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🥀 امام زمان (عج) 🥀
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 #رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖 🖇 #قسمت_چهل_و_سوم 🖇 ✨ #فاصله_تا_شهادت🍃 ✔️راوی: سید روح الله میر
🌈🍃🌸 🍃🌸 🌸 📖 🖇 🖇 🍃 ✨ شكست هاي پي در پي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آن ها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي مي كنند. آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاح هاي سنگين مشغول پيش روي و پاكسازي مناطق مختلف بودند. نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند. ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند. بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيري ها نيز به طور پراكنده ادامه داشت. هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقه اي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود. به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري، انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپيجي قصد انفجار بولدوزر را داشتند. برخي مي خواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپيجي روي بدنه ي آن اثر نداشت. يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت مي گويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بي فايده بود. فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يك باره حدس زديم كه خودرو به سمت آن ها مي رود. هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما مي شد. هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند. لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد. وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم! انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود. خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن، شهادت هم پيروزي است. روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جا نمانده! همه ناراحت بودند. نمي دانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده. خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد. نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوست داشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نمي شد. پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده اند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود. تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده. سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالاً هادي است خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد. در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود. يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برمي دارد. بدن شهيد بي پلاک آنجا مي ماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال مي دهند. ..... ✍نویسنده: ✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 🍃💐همانا برترین کارها کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman 🌸 🍃🌸 🌈🍃🌸