#عدالت:
🔷جبرئیل فرمانده سپاه امام مهدی
امام مهدی (عج) پس از ظهور و شکست سفیانی ، با غربیان وارد نبرد و جنگ میشود.
اندکی که از آغاز نبرد میگذرد، با وساطت #حضرت_مسیح (ع)، صلحی چند ساله با مسیحیان و غربیان بسته میشود. آنان تنها مدت کوتاهی به این پیمان، متعهد میمانند و مدتی بعد آن را نقض میکنند. همین امر سبب جنگ دوم امام مهدی (عج) میشود که به آرامی زمینههای نبرد با ابلیس و بلیسیان فراهم میگردد.
در میانه نبرد به ناگاه، یکی از صلیبیون فریاد میزند که صلیب غلبه یافت. در مقابل او نیز یکی از مسلمانان فریاد برمی آورد که یاران و یاوران خدا غلبه یافتند.
در پس این مشاجره لفظی، خداوند به جبرئیل میفرماید: #بندگانم_را_دریاب. او با صدهزار ملک به یاری سپاه حق میشتابد. همین مطلب درباره میکاییل و اسرافیل نیز اتفاق میافتد که آنان نیز به ترتیب با دویست و سیصد هزار ملک به یاری جبهه حق میشتابند واین سپاهیان تازه نفس، امر را برای سپاهیان امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف سهل و پیروزی را برای ایشان، روان و آسان میسازند. [1]
پس از آنکه دجال به جمع آوری نیرو و پیرو میپردازد، با خیل عظیمی به سوی مکه و مدینه حرکت میکند که با ممانعت میکائیل در مکه و جبرئیل در مدینه مواجه میشود. [2]
📚[1]. همان، ج 2، ص 92.
[2]. بحار الأنوار، ج54، ص 105.
➖➖➖➖➖➖➖
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_دهم حسابی جا خورد و خنده اش کور شد زینب رو گذاشت زمین:
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_یازدهم
اول اصلا نشناختمش،چشمش که بهم افتاد رنگش پرید لب هاش می لرزید.
چشم هاش پر از اشک شده بود اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم، از خوشحالی زنده بودن علی..
فقط گریه می کردم اما این خوشحالی چندان طول نکشید.
اون لحظات و ثانیه های شیرین جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود ...
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و اون ضجه می زد و فریاد می کشید صدای یازهـــــــرا(س) گفتنش یه لحظه هم قطع نمی شد.
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم.
می ترسیدم، می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک دل علی بلرزه و حرف بزنه.
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم،
نه برای خودم، نه برای درد، نه برای نجات مون، به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه.
التماس می کردم مبادا به حرف بیاد.
التماس می کردم که ...
بوی گوشت سوخته بدن من کل اتاق رو پر کرده بود.
ثانیه ها به اندازه یک روز، و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید.
ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد، از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود.
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد و من فقط به خدا التماس می کردم:
- خدایاااا
حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست، به علی کمک کن طاقت بیاره .
علی رو نجات بده.
بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه. منم جزء شون بودم.
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان، قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم.
پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش، تا چشمم بهشون افتاد اینها اولین جملات من بود:
_علی زنده است من، علی رو دیدم. علی زنده بود.
بچه هام رو بغل کردم و فقط گریه می کردم، یعنی همه مون گریه می کردیم ...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_یازدهم اول اصلا نشناختمش،چشمش که بهم افتاد رنگش پرید لب
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_دوازدهم
شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه.
منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها ،شیرینی فرار شاه، با آزادی علی همراه شده بود.
صدای زنگ در بلند شد در رو که باز کردم علی بود.
علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود.
چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبیده، با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید.
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود.
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد و می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود.
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم نمی فهمیدم باید چه کار کنم.
به زحمت خودم رو کنترل می کردم.
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو:
- بچه ها بیاید
یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم. ببینید بابا اومده، بابایی برگشته خونه.
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره.
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم .
مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید.
چرخیدم سمت مریم:
- مریم مامان، بابایی اومده دخترم.
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم.
چشم ها و لب هاش می لرزید دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم صورتم رو چرخوندم و بلند شدم:
- میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی، بغض علی هم شکست
. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی، و مریم غریبی کنان.
شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت.
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد.
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن.
مادرش با اشتیاق و شتاب و علی گویان
دوید داخل، تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت.
علی من، پیر شده بود.
روزهای التهاب بود ارتش از هم پاشیده بود قرار بود امام برگرده، هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن.
اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت، حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.
علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده.
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد.
پیش یه چریک لبنانی توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود.
اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد.
هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد.
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود.
و امام آمد.
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم.
اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام.
همه چیزش امام بود نفسش بود و امام بود نفس مون بود و امام بود...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
✨دعا برای تعجیل در فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
همچنین دعای زیر را هم بخوانیم:
✨ اللهم عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِيَةَ وَ النَّصْر
و اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْه به حق محمد و آل محمد(صلی الله علیه و آله)
🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
@emamzaman
✴️ یکشنبه 👈 25 آبان 1399
👈 29 ربیع الاول 1442👈 15 نوامبر 2020
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙🌟 احکام دینی و اسلامی .
🌓 امروز ساعت ۱۹:۱۷ قمر از برج عقرب خارج می شود .
👼 برای زایمان مناسب و فرزندش شجاع و صالح خواهد شد . ان شاء الله
✈️ مسافرت : مسافرت مکروه ñ
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز برای امور زیر خوب است :
✳️ درختکاری .
✳️جراحی چشم.
✳️مرهم گذاشتن بر دمل.
✳️تحقیق و تفحص.
✳️ابیاری.
✳️کندن چاه و قنات و کانال.
✳️ از شیر گرفتن کودک .
✳️ و جراحی چشم نیک است .
📛 از امور اساسی و زیر بنایی پرهیز شود .
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، مکروه و فرزند ممکن است سقط گردد . ان شاء الله
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، باعث پرهیز از خلق خواهد شد .
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری ، باعث نجات از بیماری می شود .
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ۱ سوره مبارکه " حمد " است.
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمد الله رب العالمین
و چنین استفاده میشود که نامه یا حکمی از بزرگی به خواب بیننده برسد و مایه خوشحالی وی گردد و یا به وی نعمتی برسد که شکر گذار باشد ان شاء الله . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🥀
❀
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#💔سلام مولای مهـربانم❤️
#❤️سلام جـانِ دلـــــم❤️
💐ای دیدنت بهانهترین خواهش دلم
🌹فکری بکن برای من و آتش دلم
🌷دست ادب به سینه بیتاب میزنم
🌺صبحت بخیر حضرت آرامش دلم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صبحتون_امام_زمانی😍
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#حساب_کتاب
💥با این وضع اگر سر بر زمین بگذاری:
به مرگ جاهلان مُردهای !
پیامبر اکرم "ص":
مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة!
" هر کس بمیرد و امام زمانش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است."
ـ امام زمان شناسی؛ نیست آنچه که در عوام مرسوم است... و سالها به خوردمان دادهاند!
کسی که امامش را میشناسد، قطعاً به دلتنگی، به تشویش، به درد نبودن و نداشتنش نیز دچار میشود!
مگر میتوان او را واقعاً شناخت و عاشقش نشد؟
مگر میتوان عاشق شد و دلتنگش نشد؟
مگر میشود دلتنگ شد و برای برداشتن فاصلهها کاری نکرد؟
اگر هنوز در ما همّتی برای آمدنش، برای آوردنش، نیست... یعنی ما نیز مصداق همان "من لمیعرف امام زمانه "هستیم ...
و اگر حضرت عزرائیل علیهالسلام، به سراغمان بیاید، به سبک #جاهلان خواهیم رفت ....
✦ سبک #حیات و سبک #ممات مان را تغییر دهیم؛ به سبک محمّد 'ص' و آلش ...
اَللّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیاىَ مَحْیا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ مَماتى مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ” ...
#استاد_شجاعی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
میگݦ...
یه وقټ زۺٺ نباشه😕
یه آقایـے هزاراݩ سالہ
(منتظر 313نفره)
آقآجآݩ شرمنده ایم...😔
#یافاطمه
❀
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#حدیث
🌷 رسول خدا صلی الله علیه و آله:
انار بخورید كه هیچ دانه از آن وارد معده نمیشود مگر آنكه دل را روشن میكند و شیطان را تا چهل روز از قلب دور میكند.
(بحارالأنوار، ج۶۳، ص۱۵۴)
🌸 امام صادق علیه السلام:
گرسنه، انار نمیخورد مگر آنكه سیر میشود و سیر نمیخورد جز آنكه او را گواراست.
(کافی، ج۶، ص۳۵۳)
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#سخن_بزرگان
در قنوت نمازمان برای امام عصر علیه السلام دعا کنیم
سال های بسیاری در قنوت، ایشان (آیت الله بهاءالدینی) آیات نورانی قرآن کریم و دعاهای معصومین علیهم السلام شنیده می شد، و ناگهان نوع کلمات و عبارات ایشان تغییر یافت و در قنوت برای امام عصر عجل الله دعا کرد. روزی که در این باره از ایشان پرسش شد به یک جمله بسنده کرد: حضرت پیغام داده اند در قنوت برای من دعا کنید.
{افلاکیان خاک نشین صفحه۱۸}
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
✿﷽✿
✿ مهدے جان
⚜ای دل بیا و کمتر ازاین و ازآن بگو
⚜قدری بیا ز یوسف کنعانمان بگو
⚜ای منتقم بیا زپس پرده های غیب
⚜ظهری به وقت شرعی مکه اذان بگو
#عاشقان_وقت_نماز_است
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❀
کـاش روزے بـرسـد، کـه بـه هـم مـژده دهیـم،
یوسـف فـاطـمـه آمـد
دیـدے....؟!🙃
مـن سـلامـش کـردم...
پاسـخـم داد امـام،
پاسـخـش طـورے بـود!!🤗
با خـودم زمزمـه کـردم کـه امـام،
میشناسـد مگـر ایـن بـے سـر و بے سامـان را؟!😔
و شـنـیـدم فـرمـود؛
تو همانے کـه «فـــرج» میخواندے...
اِلٰهی عَظُمَ الـبلا...♥️
#پیشنهاد_دانلود👌
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5852563247755954426.mp3
1.78M
🎙واعظ: حاج آقا #پناهیان
🔖 الان نوبت ماست!
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
✳️فرمان امام زمان به اینكه خدا را به حق حضرت زینب س سوگند دهید.
💫آیت الله حاج میرزا احمد سیبویه، ساكن تهران، از آقای شیخ حسین سامرایی كه از اتقیای اهل منبر در عراق بودند، نقل كردند:
🔆در ایامی كه در سامرا مشرف بودم، در روز جمعه ای، طرف عصر به سرداب مقدس رفتم. دیدم غیر از من احدی نیست. حالی پیدا كردم و متوجه مقام حضرت صاحب الأمر علیه السلام شدم.
در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم كه به فارسی فرمود:
🌹به شیعیان و دوستان بگویید كه خدا را به حق عمه ام حضرت زینب علیهاالسلام قسم دهند، كه فرج مرا نزدیك گرداند.🌹
📚ستاره ی درخشان شام ص 330، به نقل از شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ج 1، ص 251.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#احکام شرعی
☑️ سؤال
اگر تا غروب افتاب اندازه خواندن یک نماز فرصت داشته باشیم نماز ظهر را بخوانیم یا عصر؟؟
✅ پاسخ
اگر به اندازه خواندن یک نماز چهار رکعتی زمان باقی مانده باشد باید نماز عصر را بخواند وطبق مشهور نماز ظهر را به نیت قضا بعدش بخواند.
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
#داستان_کودکانه_پندآموز
#درخواستی🌹
🔸داستان کوتاه ازپیامبرص🔸
روزی پیامبر ص برای نماز به مسجد می رفت. در راه، گروهی از کودکان که در حال بازی بودند، با دیدن پیامبر ص دست از بازی کشیدند و دور ایشان جمع شدند.
کودکان به علت اینکه آن حضرت همواره امام حسن و امام حسین علیهماالسلام را بر دوش خود می گرفت، از ایشان درخواست کردند تا با آنها هم بازی کند.
پیامبر ص از طرفی نمی خواست آنها را برنجاند و ازطرف دیگر مردم در مسجد منتظرش بودند و می خواست خود را به مسجد برساند.
بلال که در مسجد همراه مردم منتظر پیامبر ص بود با دیر کردن پیامبر ص نگران شده و به طرف خانه ایشان حرکت کرد...
بلال در راه به جست وجوی پیامبرص پرداخت و پس از مدتی، آن حضرت را در حال بازی با کودکان دید. خواست کودکان را از طرف ایشان دور کند ولی پیامبرص مانع شد و فرمود: ✨«برای من دیر شدن زمان نماز، از ناراحتی کودکان بهتر است.»✨ آن گاه از بلال خواست تا به خانه ایشان برود و برای کودکان چیزی تهیه کند تا آنها پیامبر ص را رها کنند. بلال رفت و پس از جست وجو،تعدادی گردو پیدا کرد. پیامبرص آنها را میان کودکان تقسیم کرد و بدین گونه کودکان راضی شدند تا آن حضرت را رها کنند.
💚امام مهدی ع💚
🌺پدری مهربان برای همه🌺
امام مهدی ع هم فرزند پیامبر ص است و هم جانشین ایشان.
مهربانی را از ایشان ارث برده 💕
امام مهربانی که وقتی بیاید دست نوازش رو سر همه میکشد و حتی گناهکاران را به توبه و خوبی دعوت میکند.✨💫
امام مهربان
هر روز برای آمدنت دعا میکنیم🙏
#قصه_های_اهل_بیت
#پیامبر_ص
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
یه خواهش از جنابِ عزرائیل:|
عزیزجان
لطفا ما بچه شیعه ها رو با :
#کرونا
سرطان
تصادف
مرگ طبیعی
انواع سکته ها
انواع بیماری های
قلبی
کلیوی
ریوی
و امثالهم نکُش ...!
[ ما #شهادت میخوایم ]
تامام✌️🏻😌
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
#معرفی_کتاب_مهدوی📚
📗 #کتاب_ما_منتظریم
این کتاب به واقع منظومه فکری چهل ساله ی #مقام_معظم_رهبری درباره مهدویت است و حاصل دو سال تحقیق ✍🏻استاد حسن ملایی از اساتید مرکز تخصصی مهدویت درباره اندیشههای مهدوی مقام معظم رهبری است
که پس از اخذ مجوز از مؤسسه انقلاب اسلامی (مرکز نشر و آثار مقام معظم رهبری) و وزارت ارشاد هم اکنون در اختیار همه منتظران امام زمان قرار گرفته است.
نویسنده کتاب، علت این تدوین را جایگاه رهبری و جامعیت حضرت آیت الله خامنهای در شناخت دین و سیاست اسلامی بیان کرده و بر اهمیت توجه به دیدگاههای ایشان در مقمه کتاب تأکید کرده است.
از ویژگیمهم این کتاب، تقسیمِ آن به چهارده بخش و تقسیم هر بخش به موضوعات فراوان مرتبط با مهدویت است که دسترسی مخاطب به موضوعات گوناگون با نگاه مهدویت را آسان میکند.
#مطالعه
#کتاب
#هفته_کتابخوانی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏪آدم های آخرالزمان...
#استاد_پناهیان
#آخرالزمان
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
Clip-Panahian-BarayeKomakBeZohoorCheKareeMitoonimAnjkamBedeem-128k.mp3
2.36M
❓برای کمک کردن به ظهور چه کاری باید انجام بدیم؟
✔️از اینجا معلوم میشه که ما برای ظهور آماده هستیم یا نه!
👤استاد #پناهیان
#صوت_مهدوی
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺
#آیت الله بهجت)ره(میفرماید:🖇
تکان میخوری بگو یا صاحب الزمان،
می نشینی بگو یا صاحب الزمان،
بر می خیزی بگو یا صاحب الزمان،
صبح که از خواب بیدار میشوی مودب بایست،صُبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقاجان دستم به دامنت،خودت یاریم کن،
شب که می خواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار وبگو السلام علیک یاصاحب الزمان بعد بخواب ، شب و روز را به یاد محبوب سر کن.
اگر اینطور شد شیطان از تو دور می شود و دیگه در زندگیِ تو جایگاهی نداره،دیگه تمام وقت بیمه امام زمانی...
چه تعبیر زیبایی ...
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_دوازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود اون
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_سیزدهم
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.
برمی گشت خونه اما چه برگشتنی، گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. وقتی می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون.
هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد، عاشقش شده بودن، مخصوصا زینب .
هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود.
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود آتش درگیری و جنگ شروع شد.
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید.
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم.
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم.
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد.
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد.
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه،
رفتم جلوی در استقبالش، بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم.
دنبالم اومد توی آشپزخونه:
- چرا اینقدر گرفته ای؟؟؟
حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!!
با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش خنده اش گرفت و گفت:
- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟؟
- علی؟؟ جون من رو قسم بخور تو ذهن آدم ها رو می خونی؟؟
صدای خنده اش بلندتر شد نیشگونش گرفتم:
- ساکت باش بچه ها خوابن.
صداش رو آورد پایین تر ولی هنوز می خندید:
- قسم خوردن که خوب نیست، ولی بخوای قسمم می خورم.
بعدشم نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته.
رفت توی حال و همون جا ولو شد:
- دیگه جون ندارم روی پا بایستم.
با چایی رفتم کنارش نشستم:
- راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد، دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم.
تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن.
- اینکه ناراحتی نداره بیا روی رگ های من تمرین کن.
- جدی؟؟
لای چشمش رو باز کردو گفت:
- رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم.
و دوباره خندید.
منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش:
- پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی.
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_سیزدهم با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد.
❀
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_چهاردهم
بیچاره نمی دونست که بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم.
با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست،از حالتش خنده ام گرفت:
- بزار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم.
کارم رو شروع کردم، یا رگ پیدا نمی کردم، یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد.
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم .
نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم:
- آخ جون، بالاخره خونت در اومد.
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده و زل زده بود به ما.
با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد خندیدم و گفتم:
- مامان جان برو بخواب، چیزی نیست دختر گلم.
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بودسریع و با عصبانیت گفت:
- چیزی نیست؟؟؟
بابام رو تیکه تیکه کردی اون وقت میگی چیزی نیست؟؟
تو جلادی یا مامان مایی؟
و حمله کرد سمت من.
علی بلند شد محکم بغلش کرد:
- چیزی نشده زینب گلم، بابایی مرده. مردها راحت دردشون نمیاد.
سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت.
محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد،حتی نگذاشت بهش دست بزنم.
اون لحظه تازه به خودم اومدم اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی، سوراخ ،سوراخ، کبود و قلوه کن شده بود.
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود.
تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت.
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش.
تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم.
لیلی و مجنون شده بودیم، اون لیلای من، منم مجنون اون.
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت.
مجروح پشت مجروح، کم خوابی و پر کاری،
تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد.
من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود.
اون می موند و من باز دنبالش بو می کشیدم کجاست.
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم.
هر شب با خودم می گفتم، خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه.
همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه.
بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت، داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه.
زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن، این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم.
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد.
تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد،
یه گوشه روی زمین تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود...
👈ادامه دارد…
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
✨🌙----------------------------------🌟
#دعای_فرج
تا نرسد نشان #او ♡
نیست نشان زندگي
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
✨🌙-----------------------------------🌟
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
❀
❣مـولاے مـن..❤️
✨دیدن روے شما ڪاش میسر میشد
✨شام هجران شما ڪاش ڪه آخر میشد
✨بین ما "فاصلہ ها" فاصلہ انداختهاند
✨ڪاش این فاصلہ با آمدنٺ سر میشد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌺🍃
#شبتون_امام_زمانی🌙
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄